شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۸:۳۷
روایت زیر شهادت شهید احمد کشوری است. شجاعانه جنگید و تا آخرین لحظه برای نابودی دشمن تلاش کرد.
نوید شاهد: روزهاي پاياني نيمه اول آذرماه 1359 بود كه كشوري به من گفت: «خبر رسيده كه تعدادي از نيروهاي جديد عراقي وارد منطقه شده و قصد دارند از طرف مندلي وارد خاك ما بشن، بايد آنها را كاملاً شناسايي كنيم.»
صبح روز بعد، از راه زميني شناسايي را شروع كرديم. بعد از چند ساعت پياده‌روي در كوه‌هاي غربي كشور، به منطقه‌ي مورد نظر رسيديم. احمد با دوربين مخصوص ديده‌بان‌ها ـ كه هميشه به همراه داشت ـ موقعيت و ادوات دشمن را ديد  زد. عراقي‌ها تعداد زيادي تانك‌هاي جديد و سلاح خمسه خمسه را هم با خود داشتند. بعد از نت‌برداري به ايلام برگشتيم و بر اساس آن، همان شب طراحي عمليات كرديم.
احمد آدم شجاعي بود، ولي هرگز مسايل فني و عملي عمليات را فداي احساسات و هيجانات خود نمي‌كرد. بنابراين بر اساس طراحي عمليات، روز بعد را هم با بالگرد جت‌رنجر، اجرايي شدن نقشه عملياتي را در منطقه بررسي كرديم و نقاط كور و غير عملي آن را كشف كرده و راه حل‌هاي اجرايي‌اش را به دست آورديم.
احمد در حالي كه با دقت به نقشه نگاه مي‌كرد، گفت: «رحيم، من فردا مي‌خواهم يك هواپيماي عراقي را ساقط كنم. فردا بايد نيروهاي عراقي را زمين‌گير كنيم و تانك‌ها و خمسه خمسه‌هاي جديدشان را به آتش بكشيم!»
طوري حرف مي‌زد كه به آدم انرژي و هيجان مي‌داد.
صبح روز بعد پانزده آذر فرا رسيد. به اتفاق بچه‌ها بالگردها را چك كرديم. آن روز فرمانده احمد بي‌تاب بود و آرام و قرار نداشت. با اين وجود، چهره‌اي بشاش و متبسم داشت؛ مثل كسي كه منتظر خبر خوشي باشد يا با شخص بسيار مهمي وعده‌ي ملاقات داشته باشد و لحظه‌شماري كند. فراموش نمي‌كنم چند روز قبل از شهادتش به من گفت: «تا جنگ تموم نشه و كاملاً پيروز نشويم، من مرخصي نمي‌روم.»
به هرحال مأموريت را انجام داديم و ضرباتي كاري بر دشمن وارد ساختيم و به جاي تانك‌ها و خمسه‌ خمسه‌هاي جديد،‌ چند آهن پاره تحويل عراقي‌ها داديم و برگشتيم. در راه بازگشت، رادار ايلام اعلام كرد: «عقاب‌ها،‌ مواظب باشيد، دوگوگرد وحشي در منطقه ديده شده‌اند!»
مهرآبادي ـ خلبان رسكيو‌ـ كه پشت سر ما حركت مي‌كرد، گفت: «بچه‌ها بالاي سرتون رو مواظب باشيد!» وقتي نگاه كرديم، متوجه دو فروند هواپيماي عراقي شديم كه بالاي سرمان دور مي‌زدند. احمد بلافاصله به كبرا تو (tow) گفت: «مشهدي شما برويد.»
چند لحظه بعد،‌ همين دستور را به مهرآبادي هم داد و به من گفت:‌ «ما كمي تعلل مي‌كنيم تا نظر هواپيماها به ما جلب بشه و بچه‌ها كاملاً از تيررس آنها در امان بمونن.» و سعي كرد يكي از هواپيماها را به سمت سايت موشكي سهند هدايت كند تا بچه‌هاي سايت آن را هدف گرفته و سرنگون كنند.
در همين حين، من بالگرد را هدايت و احمد به سمت هواپيما تيراندازي مي‌كرد. هواپيما يك ميگ 21 بود. احمد فرامين بالگرد را از من گرفت؛ هواپيما به ما نزديك مي‌شد و او مي‌خواست با انعطاف پروازي بهتري، امنيت ما را حفظ كند. ميگ به سمت ما شيرجه زد، تا خواستم سر تيربار (گان) را برگردانم و شليك كنم، ميگ پيش‌دستي كرد و موشكي به سمت ما شليك كرد. موشك به زير صندلي ما خورد و يك آن در هوا به حال چرخش در آمديم. در اين فاصله متوجه شديم بچه‌هاي سايت، ميگ را زدند و ديگر چيزي نفهميدم...
وقتي چشم باز كردم، روي شانه‌ي راست خودم با صندلي روي زمين افتاده بودم. دسته‌ي كليد صندلي را زدم و آزاد شدم. روبه‌‌روي خود كوهي از آتش ديدم، انفجار توپ و خمپاره‌هاي عراقي‌ها كه بر سرمان آتش مي‌ريختن، آتش را صدچندان مي‌كرد.
چند بار صدا زدم: «احمد.. احمد!» ولي صدايي نيامد. با وجود چندين شكستگي در بدنم، با دست چپم كه سالم مانده بود، خودم را كشان‌ كشان به پشت يك تخته سنگ رسانده،‌ پنهان شدم. بعد از مدتي، يك بالگرد ايراني در آسمان پيدا شد. هرچه فرياد زدم و تقلا كردم، فايده نداشت و متوجهم نشدند. بالگرد تا روي آتش رفت و برگشت، با خودم گفتم: «يا اسير عراقي‌ها مي‌شوم و يا اگر خدا خواست به شهادت مي‌رسم.»
لحظه‌ها به سختي و كندی مي‌گذشت. بالاخره صدايي به گوشم رسيد، دقت كردم، ديدم چند نفر به زبان فارسي با هم صحبت مي‌كنند. برايشان دست تكان دادم و فرياد كشيدم، دو بسيجي بودند كه به كمك ما آمده بودند. وقتي مرا پيدا كردند، انگار خيال جسمم راحت شده باشد، از هوش رفتم...
در بيمارستان ايلام با شنيدن صدايي به هوش آمدم، ولي وقتي خبر شهادت احمد دوست‌داشتني‌ام را شنيدم، دوباره بي‌هوش شدم. تازه فهميدم چرا پس از سقوط، احمد جوابم را نداده بود، چون من به روي خاك سقوط كرده بودم،‌ ولي احمد بسان ابراهيم خليل‌الله در آتش عشق افتاده بود و به گلستان وصل دوست پا گذاشته بود.
ياد صحبتش افتاده بودم كه آرزو داشت يك هواپيماي عراقي را بزند، و او با تدبير، مهارت و شجاعتش هواپيماي عراقي را تا دم تير سايت موشكي هدايت كرده بود.
احمد فرمانده‌اي شجاع،‌ با تدبير و دلسوز بود كه هيچ‌گاه يادش از لوح دلم بيرون نمي‌رود.

منبع: خانه‌اي كوچك با گردسوزي روشن، صفحه 127
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده