خاطره
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۰۷
روزي كه ايشان به درجه رفيع شهادت نائل آمد نوبت گشت ويژه او نبوده ، و بلكه داوطلبانه و جان بر كف بجاي يكي از دوستانش اين وظيفه خطير را بر عهده گرفته بود شهادت او بوسيله منافقان كور دل، غافلگيرانه و ناجوانمردانه به شهادت رسید ...


نوید شاهد ایلام
 
قرار
باید می رفتیم سربازی ، این را شناسنامه های دستمان یادآوری کرده بود. من بودم و ناصر پیرانی و یکی از بچه ها که فامیلی اش پروانه بود. سه تایی با هم رفتیم برای ثبت نام همه ی زورمان را
زدیم که محل خدمت مان یک جا باشد اما نشد که نشد ! مرا فرستادند جنوب ، ناصر به غرب اعزام شد و پروانه هم باید سربازی اش را در بهداری سپاه ایلام ، واقع در میدان شهدای کنونی می گذراند.
من و ناصر جان مان به هم بسته بود ، جای برادرم بود. لب های همیشه خندانش در بدترین و سخت ترین شرایط به دادم می رسید و  سختی ها را بر من آسان می کرد . مانده بودیم این همه
فاصله و دوری را چه طوری تحمل کنیم؟ حسابی به هم ریخته بودیم . روز اعزام ، قرار گذاشتیم مرتب به هم نامه بنویسیم ، با هم در ارتباط باشیم و هم دیگر را از حال هم بی خبر نگذاریم.
پایم که به منطقه رسید شروع کردم به نامه نوشتن ، ناصر هم مردانگی می کرد و خیلی زود جواب نامه هایم را می داد. شکر خدا اوضاع و احوالمان خوب بود ، راضی بودیم . دوران خدمتمان را با
همین نامه نگاری سر می کردیم تا این که یک روز نامه ای از ناصر به دستم رسید. نوشته بود : « اوضاع منطقه خیلی خراب است فکر نکنم کسی از این جا جان سالم به در ببرد. هر طور شده بیا مرخصی . من چند روز دیگر می روم ایلام . دوست دارم قبل از رفتنم دوباره ببینمت!» نگران شده بود ، فوراً جواب نامه اش را دادم. قرار گذاشتم چند روز دیگر سر قرار همیشگی هم دیگر را ببینیم. نامه ی ناصر مرا حسابی آشفته کرده بود ، با التماس فراوان به هر بهانه ای که بود مرخصی گرفتم . به ایلام که رسیدم ، یک راست رفتم سر قرار با ناصر.محله حسابس شلوغ شده بود ، غوغایی بود ، محشر کبری! مات و مبهوت از وسط جمعیت رد شدم ، می خواستم زودتر خودم را به وعذه گاه برسانم .
سرعتم را بیش تر کردم  که صدای " لا اله الله " جمعیت ، مرا سر جایم میخ کوب کرد . سرم را برگرداندم دیدم یک تابوت را بر دست گرفته اند و تشییع می کنند، از همهمه ها و زمزمه ها معلوم بود
که باز هم شهید آورده اند. چشم می چرخاندم لای جمعیت ، فکر می کردم ناصر هم مثل من وسط این شلوغی گیر کرده است. همان طور که دنبال ناصر می گشتم به تابوت نزدیک شده بودم.
یک مرتبه نگاهم گره خورد به اسمی که زده بودند جلو تابوت : « شهید ناصر پیرانی» سر جایم خشکم زد فقط نگاه می کردم . جمعیت از کنارم رد می شد و من سرد و ساکت با چشم ها و گونه
هلی خیس ، هم چنان ایستاده بودم و نگاه می کردم . به معرفت ناصر غبطه می خورم ، هر جور بود خودش را سر قرار رسانده بود!
به خود که آمدم دیدم دوستانم مرا سوار ماشین کرده اند تا همراه بقیه برویم به « صالح آباد» چهره ی همیشه خندان ناصر حتی یک لحظه هم از جلو چشمانم دور نمی شد.از فشار بغض و سکوت داشتم منفجر می شدم . رسیده بودیم صالح آباد ، پیکر پاک ناصر را که زمین گذاشتند بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه . هق هق ام بلند بود و شانه هایم به شدت
تکان می خورد. مرا بردند سر مزار ناصر.
داشتند ناصر را دفن می کردند. کفن را از روی صورتش کنار زدند تا خانواده اش برای آخرین بار چهره ی نورانی پسر رشیدشان را ببینند ، خدا را شاهد می گیرم که همچنان لبخند بر لبانش نقش
بسته بود ، انگار از رفتنش خیلی خوشحال بود. در میان هق هق و اشک ، لبخند زدم و زیذ لب گفتم : « ناصر جان ! شهادتت مبارک»
راوی عبدالجبار چراغی

منبع : خاطرات منتخب دومین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس در استان ایلام - کتاب ملکوت کلمات

شهيد ناصر پيراني در سال 1345 ديده به جهان گشود و در روستاي آگن بيدار از توابع بخش زرين آباد به دنيا امد و كودكي را سپري و تحصيلات ابتدايي خود را در شهرستان آبادان گذراند. لازم به ذكر است در دوران تحصيلات ابتدايي ايشان در منزل برادر بزرگش اقامت داشت و بعد از اخذ مدرك سيكل در خدمات دامپزشكي بخش زرين آباد استخدام و حدود يك سال در اين اداره فعاليت داشتند و بدليل مشكلات خانوادگي مجبور به استعفا شد و به كمك پدر پيرش كه در عشاير گرفتاري هاي خاصي داشت و بي كس بود. شتافت، و با وجود اين همه مشكلات روحيه بسيار بالاي داشت و هميشه تبسم روي لبان مباركش جاري بود. و براي خانواده پدر و مادر ساير اعضا احترام خاصي قائل بود. هيچ كس را بدون دليل آزار نمي داد و نماز و روزه و ساير عبادات از خصايص ويژه ايشان بود كمك به دوستان و آشنايان و سركشي از اقوام و ... را بعنوان يك وظيفه شرعي و الهي مي دانشت ،سرانجام بعد از تحمل مشقات فراوان به شهرستان ايلام رفت و پس از چند ماهي كار در پمپ بنزين ايلام با تمام شوق و تمايل به خدمت مقدس سربازي اعزام شد. و در نهاد ژاندار مري مشغول به خدمت شد، شهيد در آن زمان بعنوان بي سيم چي در جبهه هاي مقدس در منطقه چالاب مهران و گشت ويژه مرزي بود. روزي كه ايشان به درجه رفيع شهادت نائل آمد نوبت گشت ويژه او نبوده ، و بلكه داوطلبانه و جان بر كف بجاي يكي از دوستانش اين وظيفه خطير را بر عهده گرفته بود شهادت او بوسيله منافقان كور دل، غافلگيرانه و ناجوانمردانه  در 13 آذرماه 1365   به وقوع پيوست ، بعد از گذشت  سه روز خبر شهادت او به مادر داغدار و خانواده اش رسيد.

سخنی با شهید
وقتی معلم گفت ایثار چند بخش است. مات و مبهوت خیره شدم به دنبال جوابی بودم. ناگهان تصویر تو در ذهنم جاری شد با شهامت از جایم بلند شدم و گفتم ایثار یعنی از جان گذشتن. ایثار یعنی دلیری، ایثار یعنی اوج عشق، ایثار یعنی سربازی که جان می بازد.
 
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده