قرار
همه ای زورمان را زدیم که محل خدمتمان یک جا باشد اما نشد که نشد ، مانده بودیم این همه فاصله و دوری را چه طوری تحمل کنیم ...

نوید شاهد ایلام

قرار
باید می رفتیم سربازی این را شناسنامه های دست مان یادآوری کرده بود. من بودم و ناصر پیرانی و یکی از بچه ها که فامیلی اش پروانه بود.
سه تایی با هم رفتیم برای ثبت نام . همه ای زورمان را زدیم که محل خدمتمان یک جا باشد اما نشد که نشد! مرا فرستادند جنوب ، ناصر به غرب اعزام شد و پروانه هم باید سربازی اش را در بهداری سپاه ایلام ، واقع در میدان شهدای کنونی می گذراند. من و ناصر جانمان به هم بسته بود ، جای برادرم بود. لب های همیشه خندانش در بدترین و سخت ترین شرایط به دادم می رسید و سختی ها را بر من آسان تر می کرد . مانده بودیم این همه فاصله و دوری را چه طوری تحمل کنیم ؟ حسابی به هم ریخته بودیم . روز اعزام ، قرار گذاشتیم مرتب به هم نامه بنویسیم ، با هم در ارتباط باشیم و هم دیگر را از حال هم بی خبر نگذاریم.
پایم که به منطقه رسید شروع کردم به نامه نوشتن : ناصر هم مردانگی می کرد و خیلی زود جواب نامه هایم را می داد. شکر خدا اوضاع و احوالمان خوب بود ، راضی بودیم . دوران خدمتمان را با همین نامه نگاری ها سر می کردیم تا این که یک روز نامه ای از ناصر به دستم رسید. نوشته بود: « اوضاع منطقه خیلی خراب است فکر نکنم کسی از این جا جان سالم به در ببرد. هر طور شده بیا مرخصی . من چند روز دیگر می روم ایلام . دوست دارم قبل از رفتنم دوباره ببینمت!» نگران شده بودم ، فوراً جواب نامه اش را دادم. قرار گذاشتم چند روز دیگر سر قرار همیشگی هم دیگر را ببینیم . نامه ای ناصر مرا حسابی آشفته کرده بود ، با التماس فراوان به هر بهانه ای که بود مرخصی گرفتم . به ایلام که رسیدم ، یک سره رفتم سر قرار ناصر.
محله حسابی شلوغ شده بود ، غوغایی بود ، محشر کبری! مات و مبهوت از وسط جمعیت رد شدم ، می خواستم زودتر خودم را به وعده گاه برسانم . سرعتم را بیش تر کردم که صدای "لااله الا الله" جمعیت ، مرا سر جایم میخکوب کرد. سرم را بر گرداندم دیدم یک تابوت را بر سر دست گرفته اند و تشییع می کنند، از همهمه ها و زمزمه ها معلوم بود که باز هم شهید اورده اند . چشم می چرخاندم لای جمعیت ، فکر می کردم ناصر هم مثل من وسط این شلوغی گیر کرده است . همان طور که دنبال ناصر می گشتم به تابوت نزدیک شده بودم . یک مرتبه نگاهم گره خورد به اسمی که زده بودند جلو تابوت : « شهید ناصر پیرانی». سر جایم خشکم زد فقط نگاه می کردم .
جمعیت از کنارم رد می شد و من سرد و ساکت با چشم ها و گونه های خیس ، هم چنان ایستاده بودم و نگاه می کردم . به معرفت ناصر غبطه می خورم ، هر جور بود خودش را سر قرار رسانده بود!
به خود که آمدم دیدم دوستانم مرا سوار ماشین کرده اند تا همراه بقیه برویم به صالح آباد (محل دفن پیکر شهید ناصر پیرانی)
 چهره ی همیشه خندان ناصر حتی یک لحظه هم از جلو چشمانم دور نمی شد . پیکر پاک ناصر را که زمین گذاشتند بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه . هق هق ام بلند بود و شانه هایم به شدت تکان می خورد. مرا بردند سر مزار ناصر.
داشتند ناصر را دفن می کردند. کفن را از روی صورتش کنار زدند تا خانواده اش برای آخرین بار چهره ی نورانی پسر رشیدشان را ببینند ، خدا را شاهد می گیرم که همچنان لبخند بر لبانش نقش بسته بود ، انگار از رفتنش خیلی خوشحال بود. در میان هق هق و اشک ف لبخند زدم و زیر لب گفتم : «ناصر جان! شهادتت مبارک»

راوی : عبدالجبار چراغی - برگرفته از خاطرات منتخب دومین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس در استان ایلام - کتاب ملکوت کلمات

مروری بر زندگینامه شهید ناصر پیرانی فرزند کریم در سال 1345 در روستای «آگره بید» از توابع شهرستان دهلران، دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی ادامه داد. برای تأمین امرار معاش از راه کشاورزی و دامداری به کمک پدر بزرگوارش شتافت .
سن قانونی خدمت نظام وظیفه وی، با آغاز حملات وحشیانه  ارتش بعث عراق، به میهن اسلامی، مصادف شد ، براساس احساس وظیفه و لبیک به ندای امام و مقتدایش ، حضرت امام خمینی (ره)، روانه ی جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید و عازم خدمت سربازی شد پس از دلاوری ها و رشادت های درخشان در دفاع از میهن اسلامی سرانجام در سیزدهمین روز از آبان ماه 1365 در شهر دهلران به دیار معبود خویش شتافت .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده