داغ یاسهای صبور
14 روز از شهادت پدر گذشت ولی هنوز پیکر پاکش به دستمان نرسیده بود. مادر شهید عبدالامیر امیدی ، خواب پدرم را دیده بود. گفته بود: جسد من در بیمارستان کرمانشاه است که فردا به دستتان می رسد. روز بعد پیکر پدر را از کرمانشاه آوردند...
 
سال 1359، سالی که آغاز جنگ تحمیلی بود، 3 ساله بودم . هنوز از کودکی ام چیزی نفهمیده بودم. تازه می خواستم وارد دنیای شاد کودکی شوم ، که بمباران و هجرت و آمادگی ، دنیای کودکی ام را ربود. آواره کوه و دشت شده و سرزمین کودکی ام را ترک کردیم.
پدرم ندای « هل من ناصر ینصرنی» امام (ره) را لبیک گفت ، سالهایی که دوست داشتیم مثل بقیه بچه های سرزمین آرام ، پدر ما را روی  شانه های خود بگذارد، با ما بازی کند ، با اسباب بازیهای جورواجور وارد خانه شود و ما دوان دوان ، با شادی آنها را بگیریم . ولی جنگ نگذاشت که به این رویاهایمان برسیم . پدر که هدفش را شناخته و راه آن را نشان کرده بود ، ما را به مادر سپرد و راهی شد. هر روز منتظر ، بر سر راه پدر می نشستیم .
او در جنگ بود و مادر هجرت روزهای سخت هجرت ، مادر صبورم ، تکیه گاهمان بود. جای خالی پدر را برای ما پر می کرد. هر وقت از آمدن پدر می پرسیدیم ، صبورانه از او و هدفش به ما گفت و ما را میدوار می کرد. هر وقت پدر برمی گشت ، شادابی سراسر زندگیمان را فرا می گرفت.
زمان می گذشت و ما زیر چادر ، زمستانهای سرد و تابستانهای گرم و سوزان را پشت سر می گذاشتیم.
6 ساله شده بودم . بیشتر می فهمیدیم و درک می کردیم . سختی روزگار و هجرت ، روحیه کودکی و بازیهای این سن را از ما گرفته بود. ولی ، چیزهای بهتری از ایمان و عشق و شهادت و صبر یاد گرفته بودیم .
زمانی که در کانون کارآموزی به سر می بردیم ، بیست و پنجم بهمن ماه 1362 در یک بمباران هوایی ، همه مجروح شدیم . ما را به بیمارستان (ایلام) منتقل کردند. در جبهه به پدر اطلاع داده بودند. پدر آمد و ما را برای مداوا همراهی کرد.
منیره ، خواهر کوچکتر من ، 3 ساله بود . را به تهران منتقل کردند. من و مادرم را اول به کرمانشاه بعد به تبریز و بعد به تهران منتقل نمودند. در بیمارستان بوعلی ، منیره را بستری کرده بودند. مادرم بیمارستان را پیدا کرد. با هم به ان جا رفتیم . گفت : فعلاً در تاکسی بمان تا من ببینم هنوز آنجاست یا نه.
مادر رفت و من با پایی که در اثر ترکش ، مجروح شده بود و درد می کرد ، در تاکسی ماندم .
از شیشه تاکسی بیرون را نگاه کردم . یک بسیجی را دیدم که می دوید و گاه گاهی هم می نشست و بند پوتین هایش را می بست. جلوتر که آمد ، دیدم پدرم بود. وقتی او را دیدم شادی سراپای وجودم را گرفته بود. طوری که دیگر دردم را از یاد بردم و با شادی تمام پدرم را صدا می زدم. دوان ، دوان به سوی من آمد.
همدیگر را در آغوش کشیدیم وقتی پای مرا دید بیشتر ناراحت شد به دیدن منیره که رفتیم او را آماده عمل می کردند من و مادر هم در آن بیمارستان به ادامه معالجاتمان پرداختیم . بعد از عمل ، فهمیدیم که منیره قطع نخاع شده و دیگر نیم تواند راه برود. هنوز تازه داشت شیرینی راه رفتن را می چشید که دیگر پاهایش او را برای راه رفتن یاری نمی کردند. 6 ماه در بیمارستان بوعلی تهران به سر بردیم. مادر با وجود دردش به پرستار کمک می کرد و مدام در کارها یار و یاورشان بود. نمی خواست استراحت کند و زینب وار به مجروحین کمک می کرد. بعد از 6 ماه به ایلام برگشتیم و دوباره روز از نو روزی از نو همراه بقیه اقوام به هجرت می پرداختیم .
پدر هنوز در جبهه بود و بعضی اوقات به سراغمان می آمد و محبت پدریش را نثارمان می کرد. می گفت : وقتی می آیم شما بلند نشوید و به استقبالم نیایید نکند منیره ناراحت بشود که او نمی تواند راه برود.
سینه خیز از جلو در تا پای ویلچر منیره ، می آمد و بعد از محبت به منیره ، ما را در آغوش می گرفت. در همین سالها ،پدرم از ناحیه دست ، جانباز شد ولی دست از جبهه و جنگ برنداشت. همچنان زمان سپری می شد. 4 سال از حادثه جانباز شدن خانواده می گذشت. در این موقع زیر چادر در نواحی اطراف میشخاص بسر می بردیم . پدرم به ما قول داده بود ، این بار که می آید.
ما را به مشهد مقدس ببرد. هر روز آمدن پدر را آرزو می کردم . یک شب سرد زمستانی ، بیست و سوم اسفندماه 1366، ساعت 1 شب خبر آوردند که پدرم ، به سرزمین آرزوهایش رسید. با خبر شهادت پدر، ما را غرق غم و اندوه کردند. چون، خبر پریدن قاصد محبتمان و خبر پرواز حامی و ستون زندگیمان را به ما دادند. منیره اکنون هفت سال داشت. محزون تر از گذشته بود. چون پدر روحیه منیره را تقویت می کرد و به او امید می داد. از اینکه او را دیگر نمی بینم، زندگی را تلخ می دیدیم.
اما مادر صبورم به خاطر بچه های جانبازش ، پیراهن صبر را به تن کرد و با استواری به خود قبولاند که باید او هم پدر و هم مادر بچه هایش باشد.
14 روز از شهادت پدر گذشت ولی هنوز پیکر پاکش به دستمان نرسیده بود. مادر شهید عبدالامیر امیدی ، خواب پدرم را دیده بود. گفته بود: جسد من در بیمارستان کرمانشاه است که فردا به دستتان می رسد. روز بعد پیکر پدر را از کرمانشاه آوردند. او را شبانه به خاک سپردند. طبق وصیت خودش ، من و منیره را روی تابوتش گذاشتند. منیره هم ، عطر گل محمدی را درون قبر او پاشید و او را به خاک سپردند. اکنون ما ماندیم و ما دری صبور و با ایمان و مشکلاتی که مادر باید آنها را تحمل می کرد. مادرم به ما گفت : هیچکس نمی دانست پدرتان چه سمتی در جبهه دارد. هر وقت از او پرسیدم می گفت : در آشپزخانه کار میکنم ، اگر قبول کند. وقتی که خبر شهادتش را دادند، گفتند : فرمانده یکی از گروهانهای مهران بود. تواضع پدر هم یکی از درسهای مهم زندگیمان شد . بالاخره جنگ با تمام خاطرات و وقایع تلخ و شیرینش به پایان رسید. ما به سرزمینمان برگشتیم. به مهران که قتلگاه پدران ، برادران و مادران و خواهرانمان بود.
دوباره مهران را ، شیران سرزمین آباد کردند. آن روزها منیره ، خواهر جانبازم ، همدم و همراز من بود. مادرم 6 ماه یکبار او را برای مداوا به بیمارستان می برد. بعد از 15 سال رنج و سختی ، بازهم به شفای منیره و سلامتی اش امیدوار بود، منیره بزرگترین امانت پدر در دستش بود و او هم او را چنان پرستاری می کرد که هر کس روحیه منیره را می دید، مادرم را تحسین می کرد. نیم گذاشت یک لحظه نبوددر، ما را گوشه نشین کند. تیرماه بود منیره یک هفته پیش خوابی دیده و برای مادر تعریف کرده بود. مادر که منیره را بیشتر از هر کس در زندگیش دوست داشت ، می دانست ، ولی نمی خواست قبول کند، زمان پس دادن امانت پدر فرا رسیده بود ، منیره بعد از یک هفته حالش خیلی بد شد. او را به بیمارستان ایلام بردند. فهمیدیم که در بیهوشی مطلق به سر می برد. نمی توانستیم باور کنیم منیره ای که خنده هایش خانه کوچک ما را با صفاتر می کرد ، منیره ای که محبتش را دل همه بود الان بیهوش است.
یکی از اقوم خواب دیده بود پدرم گفته بود به همسرم بگویید امانتم را آماده کند ، می خواهم ببرمش . مادرم از این پیغام ، همه چیز را فهمیده بود. او از این لحاظ ، افتخار می کرد که از امانت پدر به خوبی نگهداری کرده است. بعد از هفت روز بیهوشی در بیمارستان ، شب دهم تیرماه 1377 پدر برگشت و امانت بزرگ خودش را برد. مادر یکبار دیگر صبرش مورد آزمایش قرار گرفت. زندگی پر از غم مادر ، دل هر انسانی را محزون می کرد، زندگی ما که تازه داشت آرامش پیدا می کرد، دوباره غمبار شد. یکی دیگر از یاسهای باغچه کوچکم توسط باغبان غم چیده شد. منیره را هم در جوار پدر در مزار شهدا به خاک سپردیم. وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ، فهمیدیم که این بار دل پر از درد او شکسته شکسته شده است. اما باز هم بخاطر ما سعی می کرد صبوریش را ادامه دهد. می خواست با اشک هایش ، که مونس لحظه های تنهاییش بود ، خودش را آرام کند.
ما هم برای تحمل دوری منیره ، سر بر زانوی مادر می گذاشتیم و گریه هایمان را بر دامن مادر نثار می کردیم. 6 ماه از کوچ دومین کبوتر سرخ بال دشت زندگیمان ، گذشت. مادرم از سردرد رنج می برد. برای معالجه به تهران رفت و با تشخیص پزشکان ، او را عمل کردند و ماه به ماه برای معالجه باید راهی تهران شد. اکنون من ماندم و 3 بچه دیگر.
احساس می کردم ، باد گرم و خشن ، می خواهد غم زیباترین یاسی را که برایم باقی مانده بود، پرپر کند. هر وقت که مادرم از بیمارستان به خانه می آمد، من و بچه ها، خانه کوچکمان را آب و جارو می کردیم. وسایل خانه را برق می انداختیم تا مادر خوشحال شود. خانه ما بدون مادر سرد و بی روح بود. با نگاه مهربانش می خواست به من بگوید، این بار نوبت توست که صبرت را نشان دهی ، روزی کنارش بودم که به من وصیت کرد. یا صحبت های آخر منیره افتادم. نیم خواستم باور کند که مادرم مسافر است . او به تهران رفت. من ماندم و بچه هایی چشم انتظار و خانه ساکت و بی روح. انگار پاییز زودتر از همیشه به خانه ما آمد. زرد شدن برگهای درخت زندگیمان را با چشمهایمان مشاهده می کردیم.
تا اینکه در شب سی ویکم تیرماه 1378 ، رأس همان ساعت و همان شب که منیره آهنگ پرواز کرده بود ، مادر جانبازم هم بال زنان به آن دیار سفر کرد. وقتی خبر عروج مادرم را شنیدم ، باور نمی کردم که ارزشمندترین و تنها مونس و تکیه گاهم را از دست داده ام . پیکر پاکش را برای تشییع به مهران آوردند. فهمیدم این یاس صبور و رنج کشیده من است. که مطمئناً زینب(س) ، مظلوم دشت کربلا ، شاهد و ناظر رنج ها و پرستاری هایش بود.

منبع : کتاب روایت عشق، خاطرات مرتبط با شهدای استان ایلام

خلاصه ی از زندگینامه شهید عبدالحسین ولیزاده  فرزند خلف پدر (شهیده منیره ولیزاده) در سال 1338در شهر مهران به دنیا آمد به علت نبود امکانات وی تا مقطع پنجم ابتدایی توانسته بود ادامه تحصیل دهد برای پاسداری از کیان جمهوری اسلامی ایران وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گشت در بمباران های مناطق مسکونی شهر ایلام خانواده اش مورد اصابت قرار گرفته که تمام اعضای خانواده مجروح گردید از جمله دخترش که قطع نخاع شد د رمنطقه شاخ شمیران مشغول به نبرد بود سرانجام در 23 اسفندماه 1366در حین درگیری با دشمن بعثی به درجه رفیع شهادت نائل گردید . از این شهید گرانقدر 2 فرزند پسر و 3 فرزند دختر با یادگار باقی مانده است . مزارایشان  در گلزار شهدای علی صالح (ع) قرار دارد .

شهیده منیره ولیزاده فرزند پاسدار شهید عبدالحسین  ولیزاده در سال 1360 در شهر مهران در خانواده ای مذهبی و متدین به دنیا آمد با شروع جنگ تحمیلی و حمله های وحشیانه رژیم بعثی به مناطق مسکونی وی مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و قطع نخاع شد بود به همین علت تا پنجم ابتدایی توانست ادامه تحصیل دهد .
 به علت وجود ترکش ها در تمام بدن وعفونت آنها و مداوا های طولانی  و 7 روز ماندن در حالت کما سرانجام در تاریخ 10 تیر ماه 1377 به دیدار معشوق خویش شتافت .
 مزار این شهیده گرانقدر در گلزار شهدای صالح آباد (ع)قرار دارد . روحشان شاد.
 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده