نزديكى هاى عصر يك روز شنبه كه او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى كه به او عارض شده بود بدنش خيلى گرم بود پس از لحظاتى ديدم يك سيّد نورانى و خوش سيما كه شال سبزى را به كمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و يك دستمال سياه به سبك عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میكند چون در منزل ما نيمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسيد.

کرامات شهیدان؛(44) حضور سبزپوش

نوید شاهد، وقتى منصور 5 ساله شد به يك تب حصبه شديد دچار شد كه تا 6 ماه ادامه داشت. هرچه به دكتر مراجعه مى شد بهبودى حاصل نمی كرد. يك شب تا صبح كنار بستر او نشستم و با خدا مناجات كردم و با گريه شفاى او را از خدا مسألت كردم. صبح روز بعد ديدم منصور به تكه نان خشكى اشاره كرد و گفت : مامان اين نان را بخورم؟ دلم بيشتر شكست، چون دكتر در آن مدت او را از خوردن نان منع كرده بود . وقتى اين جمله را از او شنيدم خيلى گريه كردم.

نزديكى هاى عصر يك روز شنبه كه او را براى هوا خورى به در منزل آورده بودم چون بر اثر تبى كه به او عارض شده بود بدنش خيلى گرم بود پس از لحظاتى ديدم يك سيّد نورانى و خوش سيما كه شال سبزى را به كمرش بسته بود ولى عمامه اى بر سر نداشت و يك دستمال سياه به سبك عرب ها به روى سرش انداخته بود از جلوى منزل ما عبور میكند چون در منزل ما نيمه باز بود وى نگاهى به داخل انداخته و به من و منصور رسيد.

تا به من رسيد سلام كرد. جواب دادم، به او گفتم آقا سيد اين پسرم مريض است و خوب نمى شود. ايستاد و منصور را كه در آغوش من بود نگاه كرد و دستى به سرش كشيد و قدرى دعا خواند و صورت او را بوسيد . به او گفتم خيلى از شما ممنونم كه براى فرزندم دعا كرديد. گفت: مى دانم مريض است. خواستم به او پولى بدهم كه قبول نكرد و گفت: مادر من مستحق نيستم. هرچه اصرار كردم آن پول را قبول نكرد و رفت. چند قدم كه آن سيد از من دور شد ناگهان احساس كردم بدن منصور بسيار خنك شد و گرماى خودش را از دست داد. دستپاچه شدم و از خواهر شوهرم كه 11 ساله بود خواستم سريعاً خودش را به آن سيد برساند و ببيند كجا رفته است تا خودم را به او برسانم و در ازاى اين محبتى كه به فرزندم كرده است عباى او را ببوسم. با اينكه سيد چند قدم بيشتر از من دور نشده بود ولى خواهر شوهرم می گفت وى را نديده است و انگار غيب شده است. هنوز كه هنوز است نمى دانم آن آقا سيد كه بود كه با يك نوازش دست او در چند ثانيه تب 6 ماهه فرزندم بلافاصله خوب شد. بعد كه منصور بزرگ شد وارد سپاه شد . او از سپاه حقوق نمی گرفت. در يكى از عمليات ها از ناحيه سر تركش خورد و يك چشم خود را از دست داد. وضع او چنان بود كه حالش بهم می خورد و نمى توانست غذا بخورد.

به من گفت: مادر من به قصد شفا به پابوس امام رضا)ع ( می روم تا اگر خدا بخواهد شفايم را از او بگيرم. بعد حركت كرد و رفت و يك شب در مشهد ماند. وضع بينايى او به قدرى مختل شده بود كه اگر به خيابان مى رفت، متوجه عبور ماشين ها نمى شد و ماشين او را مى زد، لذا ترجيح می داد در خانه بماند.

پس از اينكه از زيارت امام رضا)ع( به دزفول بازگشت با كمال حيرت و تعجب ديدم چشم نابيناى او كاملاً خوب شده است. او شفايش را از حضرت گرفته بود. منصور كه متولد سال 1343 بود در علميات بدر در مورخ 63/12/21 به شهادت رسيد و در شهيد آباد دزفول به خاك سپرده شد.

___________________________

پاسدار شهيد منصور مشکی زاده در سال 1343 در دزفول متولد شد. علاقه عجيب او به حضور در جلسات قرآن تا زمان شهادت ادامه داشت و جلساتى را هم تأسيس نمود. پس از آغاز جنگ تحميلى به صورت مكرّر در جبهه هاى اطراف دزفول حضور يافت و در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، محرم، والفجر مقدماتى و الفجر يك و رمضان شركت كرد و در اين عمليات مجروح گرديد. در پاسگاه زيد عراق از ناحيه چشم مجروح شد كه با عنايت امام رضا)ع( شفا يافت. سرانجام در عمليات بدر در مورخه 63 / 12 / 21 به فيض شهادت نائل آمد.


راوی: زهرا شنگل زاده ( مادر شهید)

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهید(جلد اول)، غلامعلی رجائی 1389

نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده