چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۰۵
چهل و هفت سال پیش (21 خرداد 1349) در چنین روزی، ساواک به گمان خود صدای مجاهدی را خفه کرد تا درس عبرتی برای دیگر مجاهدان باشد اما غافل از آن که خون شهیدان بها دارد و خون بهای آن نافرجامی مزدوران در دنیا و آخرت است.
برش هایی از مجاهدت های نخستین مجتهد شهید نهضت امام خمینی (ره)

شهید آیت الله محمدرضا سعیدی، نخستین مجهتد شهید نهضت امام خمینی (ره) است؛ امام جمعه مسجد موسی بن جعفر (ع) محله غیاثی که سال 1308 در مشهد دیده به جهان گشود و در بیست و یکم خرداد 1349 با شهادت دیده از جهان بست. شهید آیت الله سعیدی از یاران دیرین و شاگردان امام خمینی (ره) بود که مجاهدتهایش خشم ساواک را برانگیخت و او را به سوی شهادت کشاند.

به مناسبت سالروز شهادت شهید آیت الله سعیدی، قسمتی از فعالیت های سیاسی و مذهبی این مجتهد مجاهد به روایت یا یاران و نزدیکان شهید را در «نوید شاهد» مرور می کنیم:

شهیدی طنزگو و صریح الهجه

شهید آیت الله سعیدی مطالبش را صریح می گفت. یک قسمت استقامت او را دیدیم که ایشان را به زندان انداختند و کتک مفصل زدند و در زندان در اثر شکنجه زیاد شهادت پیدا کرد. در میان دوستان هستند کسانی که بحمدالله شکنجه را تاب آوردند، ولی صراحت لهجه ایشان فوق صراحت دیگران بود. یک وقت ها به ایشان می گفتیم یک کمی آرامتر حرکت کن تا بتوانی بیشتر تبلیغ کنی ولی او وقتی مطلبی را درک می کرد، می گفت که باید چنین کنم. یکی از خصائص ایشان طنزگویی بود. من دو نفر را در طنزگویی سراغ دارم که بی مثالند. یکی آقای راشد یزدی و یکی هم مرحوم سعیدی. یک بار با مرحوم آقای مشکینی و مرحوم سعیدی به باغ وحش رفته بودیم. هروقت این خاطره را برای آقای مشکینی (ره) می گفتم، خنده اش می گرفت. مرحوم سعیدی می گفت اینجا را خوب تامل کنید و خوب بشناسید که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» هرکس خودش را خوب بشناسد، خدا را خوب شناخته است./ راوی: مرحوم آیت الله ابوالقاسم خزعلی

نابغه ای که به نظام شاهنشاهی ضربه زد

امام خمینی (ره) درس ولایت فقیه را در نجف شروع کرد. در ایران آدم با دل و جرئتی می خواست که این جزوه را پخش کند. از جمله آنها یکی هم آقای سعیدی بود. شهید سعیدی آدم بزرگی بود و نظیر او را کم داشتیم. شهید سعیدی از کسانی بود که هم در تهران و هم در قم جزوه ها را پخش می کرد. یک وقتی هم این حرف ها مشتری نداشت ولی بعدها مشتری پیدا کرد. او مرد مبارزی بود که مسائل را خیلی خوب می فهمید. سعیدی نابغه ای بود و به نظام شاهنشاهی خیلی ضربه زد.

در آن زمان شاه اجازه داده بود که در جایی که الان سفارت فلسطین است، اسرائیل سفارتخانه داشته باشد و اسرائیل در این اینجا از کشاورزی دشت قزوین گرفته که فقط اسمش کشاورزی بود، در حالی که مرکز جاسوسی بود تا جاهای دیگر سلطه و نفوذ داشت. آن وقت در چنین شرایطی یک سید بزرگوار شجاع، مسائل اقتصادی و نفوذ اسرائیل را در اعلامیه ای نوشت و پخش کرد و به همین دلیل هم شهید شد؛ اعلامیه ای که مضمون آن سرمایه گذاری صهیونیستی در کشور شیعه ایران بود./ راوی: حجت الاسلام و المسلمین جعفر شجونی

گزارشی منجر به دستگیری شهید آیت الله سعیدی شد

آقای سعیدی در ماه های آخر حیات، ممنوع المنبر بود و فقط گاهی بین دو نماز، مسائلی را می گفت. فشار رژیم خیلی زیاد بود. مرا که با ساواک قم می بردند، بعد می آمدم و با آقای فلسفی مشورت می کردم و ایشان می گفت: «الان اوضاع بسیار وخیم است. رعایت کنید که گرفتار نشوید.»

آقای سعیدی مجلس زنانه ای را تشکیل داد و نوشته هایی را که داشت، مخصوصا درباره سرمایه گذاری آمریکا در ایران، به بعضی از خواص بانوانی که خودشان مسئول اداره جلسه بودند، یا در مسجد و منزل تحویل می داد. منزل ایشان نزدیک مسجد بود. آقای سعیدی به من می فرمود که نوشته ها در کاغذهای کوچکی توسط این بانوان، برای افراد می فرستم. یک بانویی که بعدها در مکه به من برخورد، آن روزها مدام می آمد و گریه می کرد که یکی از نوشته ها را به من بدهید. آقای سعیدی امتناع می کرد. سه چهار بار کسانی را آورد که اثبات کند قصد سوئی ندارد، ولی در واقع مامور ساواک بود و نامه ایشان را برد و به دستگاه داد و همان هفته آقای سعیدی را گرفتند./ راوی: آیت الله سید جواد علم الهدی

جدیت برای شرکت در جلسات درس امام خمینی (ره)

ایشان خیلی متواضع و با دوستان بسیار گرم و صمیمی بود. حالت بذله گویی خاصی داشت . برای نمونه یادم هست وقتی که به تهران آمدم و در مسجد مسلم بن عقیل مستقر شدم، ایشان با چند نفر از جمله آقای جنتی و آقای خزعلی برای خوش آمد گویی به منزل ما آمدند. در را که باز کردم و به داخل منزل تعارف کردم، ایشان جلوتر از همه وارد شد و با لحن شوخی گفت: «خب معلوم است که چه کسی باید جلوتر برود!» کسی که با ایشان آشنا می شد، خیلی سریع مجذوب اخلاق ایشان می شد، ضمن این که در مسئله مبارزه بسیار قوی و کوشا بود و مخصوصا نسبت به امام بسیار علاقمند بود و کوچکترین مسائل خلاف را نمی توانست تحمل کند. در تحصیل بسیار جدی و کوشا بود و در جلسات درس امام، به جد شرکت می کرد. در هر حال یک روحانی پاک و مخلص بود و دنیا در برابر دیدگانش ارزشی نداشت./ راوی: آیت الله محمدعلی موحدی کرمانی

شجاعت در معرفی امام (ره)

در کمتر سخنرانی از سخنرانی های ایشان در زمان طاغوت که منتشر هم شده، می بینیم که ایشان اسم امام را به صراحت نبرند. در شرایط خفقانی که بعضی ها اگر خیلی شجاع بودند می گفتند آن مرجع بزرگوار در نجف است، ایشان با کمال صراحت اسم ایشان و مرجعیت ایشان را اعلام می کردند و مردم را هم به سوی این موضع حق سوق می دادند.

برای نمونه ایشان در تاریخ 10/10/45 در فرمایشات خود درباره امام می گوید: «چون امشب متعلق به علی (ع) است، بد نیست از رهبر بزرگوار و مرجع عالیقدر خود که در جوار قبر آن بزرگوار به سر می برد، یاد کنم. جان ما باید فدای این روحانی عالی مقام شود زیرا جان خود را فدای امام زمان (عج) خواهد کرد. رهبر ما هر فرمایشی که فرمودند، مطابق دستور اسلام است. ما باید از جان و دل او را حمایت کنیم.»/ راوی: آیت الله سید احمد خاتمی

توزیع رساله امام خمینی (ره)

سال 45 به بعد بود که با ایشان آشنا شدم. ایشان زحمات زیادی کشیدند. در منطقه 17 شهریور و غیاثی و جهان پناه و کلا شرق تهران، ایشان عامل تحریک و تحرک مردم برای مبارزه بود. آدم با شهامتی بود. از زندان نمی ترسید و این واقعیتی است که باید گفته شود زیرا بعضی ها ممکن است حرف مبارزه را بزنند ولی پای کار نمی ایستند اما ایشان پای کار بود. ایشان در مسجد موسی بن جعفر (ع) شب های جمعه و شنبه سخنرانی داشت و سخنرانی هایش هم بیشتر به صورت مستقیم و غیرمستقیم مربوط به مسائل سیاسی ای می شدند که با توجه به شرایط زمانی و مکانی مطرح می کرد. آنجا پاتوق بچه های سیاسی بود که از جهاتی خوب و از جهاتی بد بود. خوب بود چون بچه ها در آنجا همدیگر را پیدا و با هم ارتباط برقرار می کردند. بد بود چون ساواک می دانست که آنجا چه مسائلی در جریان است و عواملی را اعم از نمازخوان و غیرنمازخوان آنجا داشت و بچه ها را شناسایی می کرد.

یکی از جاهای اصلی که ما رساله امام را توزیع می کردیم، دفتر و منزل ایشان بود. رساله ها را به ایشان می رساندیم و ایشان هم توسط طلبه ها و روحانیونی که با ایشان تماس داشتند برای شهرستان ها و مناطق دورافتاده می فرستادند. علاوه بر ایران، شهید آیت الله سعیدی ارتباطاتی با نجف داشت. کسانی که استفتائاتی داشتند، می دادند به شهید سعیدی و ایشان می فرستاد نجف و پاسخ را از امام می گرفت و به افراد می رساند./ راوی: عزت شاهی

مریدی که از مرادش اذن می گرفت

شهید سعیدی هر کاری که انجام می دادند، امکان نداشت که یادی از امام نکنند. درس که می دادند، انسان احساس می کرد که دارند به امام درس پس می دهند. روی منبر کسی جرئت نداشت اسم حضرت امام را به آن وضوح بگوید و ایشان با صدای بلند و لحن غرا می گفت: «حضرت آیت الله العظمی خمینی چنین فرموده اند.» طبیعی است که ساواک می بایست چنین جنایتی در حقشان بکند. اتفاق عجیبی را که برای خودم اتفاق افتاد نقل می کنم. وقتی وارد عراق شدم و خواستم خدمت امام برسم، ایشان اتاق بسیار کوچکی داشتند. جلوی در ایستادم تا حضرت امام اذن نشستن بدهند. فرمودند: «کی هستید؟» گفتم: «دباغ هستم». فرمودند: «همان دباغی که مرحوم شهید سعیدی در نامه هایش از او اسم می برد؟» عرض کردم: «بله آقا!» فرمودند: «بنشینید و از زندان و مسائل زندان برایم بگوئید». همان جان فهمیدم که شهید سعیدی حتی کارهایی را هم که به من ارجاع می دادند. اذن از امام می گرفتند و این رابطه تا این حد نزدیک بوده است./ مرحومه مرضیه دباغ (حدیدچی)، شاگرد شهید

شهادت، آرزوی دیرین پدر

از کارهایی که مرحوم پدرم کردند و دلیلی برای دستگیری ایشان شد، تکثیر نوارهای ولایت فقیه حضرت امام بود که از نجف به دستشان رسیده بود. رژیم شاه پیش از این همیشه تبلیغ می کرد که روحانیون هیچ برنامه ای برای حکومت ندارند، فقط عده ای آشوب طلبند، اما وقتی نوارهای سخنرانی حضرت امام درباره ولایت فقیه به ایران رسید، رژیم واقعا وحشتزده شد. بعد از آن هم اعلامیه تند پدرم که علیه سرمایه گذاران آمریکایی توزیع شد، ساواک را به شدت عصبانی کرد. به این جهت، ماموران ساواک روز دهم خردادماه 49 به خانه مان ریختند و آنچه کتاب و اسناد و مدارک بود غارت کردند و پدرم را دستگیر کردند و به زندان قزل قلعه بردند.

تا روزی که ایشان را به شهادت رساندند، اجازه هیچ گونه ملاقاتی به اعضای خانواده شان ندادند. هروقت مراجعه می کردیم، می گفتند امروز روز ملاقات نیست. یک روز که برای ملاقات رفته بودیم، نزدیک ظهر بود. یک وقت دیدیم یک آمبولانس سفید رنگ از توی زندان بیرون آمد. خانواده زندانیان سیاسی که در خارج از زندان هر روز اجتماع می کردند. زاری و شیون کردند و توی سرشان زدند. هرکس تصور می کرد که یکی از بستگانش را در زندان کشته اند؛ غافل از آن که در داخل آن آمبولانس، جنازه پدرم بود. من و دیگر اعضای خانواده مان تا چند ساعت بعدازظهر روز 21 خرداد 49 در خارج از زندان ماندیم و چون از دیدن پدر مایوس شدیم به منزل بازگشتیم. وقتی به منزل رسیدیم، چند دقیقه بعد، اتومبیلی که متعلق به ساواک بود به منزل ما آمد و یکی از ماموران گفت شناسنامه پدرتان را بدهید و به من که پسر بزرگ تر بودم، گفت همراه من برای ملاقات پدرتان بیایید. من سوار اتومبیل شدم، اما جایی که می رفتیم نمی شناختم و نمی دانستم اینجا پزشک قانونی است. آن ها هم به من نگفتند که اینجا کجاست. وقتی به آنجا رسیدیم یکی از آنها که بعدا فهمیدم دکتر جوانی است (همان کسی که بعد از انقلاب اعدام شد)، به من گفت به شما تسلیت می گویم! من اصلا باور نمی کردم که اتفاقی افتاده باشد. مات و مبهوت ایستادم. در آن موقع، آقای دکتر سید محمود طباطبایی، رئیس پزشکی قانونی مرا توی اتاقش خواست و از من پرسید: «قضیه پدرت چه بوده است؟» من مقداری این پا و آن پا کردم و حرفی نزدم. او گفت: «پسرم به من اعتماد کن، اگر چیزی هست بگو.» من هم آنچه از مبارزات پدرم می دانستم و جریان دستگیری او توسط ساواک را برایش گفتم. خلاصه این که به اتفاق آنان، جنازه پدر را به وادی السلام قم بردیم. جنازه را بیرون آوردند. بدنش مجروح بود. دکتری جوان و ازغندی که از ماموران ساواک بودند، در آنجا حضور داشتند. با این که جنازه پدرم را می دیدم، باورم نمی شد که او را کشته باشند. شخصی به نام محمدی یا محمدزاده که رئیس ساواک قم بود و عده دیگری که در آنجا بودند منتظر عکس العمل من بودند. من در این موقع به جنازه پدرم چشم دوختم و پنداری که خدا، این جملات را بر زبانم جاری کرد:

پدر! شما پیش رسول الله روسفیدید. پدر! شما پیش خمینی روسفیدید. پدر! خودت بهتر از ما می دانستی که الدنیا سجن المومن و جنه الکافر. پدر! تو به آرزوی خود رسیدی. پدر! بخند. من هم به سعادتی که تو به آن رسیدی می خندم.

ماموران ساواک با چشمان از حدقه درآمده، گویی لال شده بودند، هیچ حرفی نمی زدند و فقط به حرف های من گوش می دادند./ راوی: حجت الاسلام و المسلمین سید محمد سعیدی

فعالیت های شهید آیت الله سعیدی در کویت

مرحوم سعیدی اهل منبر و تبلیغ بود و در ایامی که حوزه در ماه مبارک رمضان تعطیل می شد، غالبا به منطقه خوزستان، بندر ماهشهر و آبادان می رفت. در همان زمانی که آنجا می رفت، ایرانی های مقیم کویت که در آن خطه رفت و آمد داشتند، یک بار سخنرانی ایشان را می شنوند و می پسندند و حسینیه اشکنانی های کویت از ایشان دعوت رسمی می کند. شهید سعیدی از آن زمان به بعد، در مناسبت های مختلف به کویت دعوت می شود. ما در قم بودیم که عده ای از ایرانی های مقیم کویت با همان لباس های عربی می آمدند و کارهای گذرنامه را برای پدرم انجام می دادند، چون ایشان حوصله نداشت به ادارات برود. آنها مقدمات سفر را فراهم می کردند و وقتش که می شد بلیط هم می گرفتند و شهید سعیدی را می بردند به کویت و ایشان در ایام تبلیغی در آنجا بود.

یادم هست در ارتباط با مبارزاتی که ایشان علیه رژیم در کویت انجام می داد، یک بار سفرش هفت ماه طول کشید. یعنی ما هفت ماه از پدرمان بی خبر بودیم و ایشان به خاطر مبارزاتش از طرف سفارت ایران تحت تعقیب بود و نمی توانست به قم بیاید./ راوی: حجت الاسلام و المسلمین سید حسن سعیدی، فرزند شهید

ما ممنوع المنبر هستیم!

هنوز یک سال نبود که با ایشان آشنا شده بودیم که ممنوع المنبر شدند. بین دو نماز مغرب و عشا من مسئله می گفتم. فرادی آن روز بلندگو را در دست گرفتند و گفتند: «چون ممنوع المنبر هستم، ایستاده صحبت می کنم.» درباره صهیونیست و آمریکا صحبت می کردند و جمعیت زیادی از اطراف و اکناف، از بازار، مسجدهایی مثل مسجد هدایت و حتی شاه عبدالعظیم می آمدند. یک هفته طول کشید و آمدند و گفتند: «ایستاده هم صحبت نکن.» فرداشب آقای سعیدی گفتند: «به ما گفته اند ایستاده هم صحبت نکن. اشکال ندارد. می نشینیم روی صندلی، صحبت می کنیم.» یک هفته هم روی صندلی نشستند و صحبت کردند. یک شب آقای سعیدی گفتند: «به ما گفته اند روی صندلی هم صحبت نکنید، باشد روی زمین می نشینیم و صحبت می کنیم.» مردم هم به این شوخ طبعی و نکته سنجی می خندیدند.

آقای سعیدی هرجور که می توانست حرفش را می زد. بار آخر که گفته بودند: «آقا! هیچ جور صحبت نکنید»، بعد از نماز، آقای سعیدی که انگار که با هم دعوا داشته باشد، فریاد زد: «به ما گفته اند آقا! صحبت نکن! ما ممنوع المنبر هستیم!» و به خانه شان رفتند. یک هفته ای به این شکل طول کشید. یک شب بعد از نماز، ایشان رو کرد به جمعیت و فریاد زد: «آقا! من نمی توانم حرف نزنم. نمی توانم ساکت بنشینم. تکلیف دارم. این لباس را پوشیده ام که به تکلیفم عمل کنم. تکلیفم را نمی توانم تعطیل کنم.» و شروع کرد به سخنرانی. آمدند در خانه اش ریختند و ایشان را گرفتند و یک ماهی زندان بودند./ راوی: حجت الاسلام و المسلمین سیدهاشم آقامیری

نمونه ای از نامه امام خمینی (ره) به شهید آیت الله سعیدی

«غره محرم 89

به عرض می رساند:

از اوضاع شکایت نموده بودید. آنچه مسلم است هر روز رو به وخامت است و با وضع خودمان امیدی نیست. مگر به توجه غیبی ان شاالله تعالی؛ لکن ما نباید در اداء وظایف منتظر نتیجه قطعیه باشیم. اگر در محضر مقدس حق تعالی، عامل به وظیفه معرفی شویم، همین نتیجه است. از خداوند تعالی توفیق عمل به وظیفه را برای کافه مسلمین و خصوصا اهل علم خواستار است. مرقوم شده بود می خواستم از مسجد اعراض کنم، موجب تعجب است. انسان در هر پستی که مشغول خدمت است، باید با هر ناملایمی پایدار باشد. درنظر دارم که به یکی از آقایان ائمه در زمان فشار برای تغییر لباس گفتم: «اگر شما را اجبار به تغییر لباس کنند، چه می کنید؟» گفتند: «در منزل می نشینم و بیرون نمی آیم.» گفتم:«اگر من را اجبار کنند و امام جماعت باشم، همان روز با لباس تازه به مسجد می روم. باید پست ها را نگه داشت و در وقت مقتضی، با اعتراض دسته جمعی، طرف را کوبید، مع الاسف نه آن را داریم و نه این را.

از خداوند تعالی توفیق سعادت جنابعالی را خواستار است.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده