مروری بر زندگینامه «پاسدار شهید علی میرزا جاسمی منش» + خاطره
يکشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۴۴
شب قبل از شهادت برادرم خواب دیدم که هر دو تای ما در یک باغ بسیار زیبا و پرگل و میوه داریم قدم می زنیم(آن موقع من ماههای آخر بارداری را می گذراندم) در مورد دخترش که تازه به دنیا آمده بود حرف می زدیم و مرتب می گفت خواهر جان دَیِن دخترم به گردنت ، مواظبش باش...
نوید شاهد ایلام
شهید علی میرزا جاسمی منش در سال 1335 در روستای صالح آباد از توابع گیلانغرب دیده به جهان گشود. ایشان در سن 12 سالگی پدرش را از دست داد.
اما توانست با تلاش و زحمت فراوان معیشت خانواده اش را فراهم کند. او با شروع انقلاب اسلامی فعالیت های چشمگیری از جمله شرکت در تظاهرات ها و راهپیمایی ها از خود نشان داد. وی در سال 1357 ازدواج نمود که ثمره ی این ازدواج یک فرزند دختر است. شهید جاسمی بعد از پیروزی انقلاب اقدام به تشکیل گروهی به نام «جوانمرد» نمود که مسئولیت حفاظت از مرزهای انقلاب اسلامی را در منطقه بر عهده گرفتند، وی سپس به نفت شهر رفتند تا از چاه های نفت حفاظت کنند. او مدت هشت ماه در تنگ حاجیان در خدمت اسلام و انقلاب بود که سرانجام در بیست و هفتم مرداد ماه 1360 به خیل عظیم کاروان شهیدان پیوست.
اما توانست با تلاش و زحمت فراوان معیشت خانواده اش را فراهم کند. او با شروع انقلاب اسلامی فعالیت های چشمگیری از جمله شرکت در تظاهرات ها و راهپیمایی ها از خود نشان داد. وی در سال 1357 ازدواج نمود که ثمره ی این ازدواج یک فرزند دختر است. شهید جاسمی بعد از پیروزی انقلاب اقدام به تشکیل گروهی به نام «جوانمرد» نمود که مسئولیت حفاظت از مرزهای انقلاب اسلامی را در منطقه بر عهده گرفتند، وی سپس به نفت شهر رفتند تا از چاه های نفت حفاظت کنند. او مدت هشت ماه در تنگ حاجیان در خدمت اسلام و انقلاب بود که سرانجام در بیست و هفتم مرداد ماه 1360 به خیل عظیم کاروان شهیدان پیوست.
خاطره ای از زبان خواهر شهید علی میرزا جاسمی(فانوس ، چراغ)
همیشه سفارش حجابم را می کرد و به بچه هایم عشق می ورزید ما زیر چادر در کوهها آواره بودیم
شب قبل از شهادت برادرم خواب دیدم که هر دو تای ما در یک باغ بسیار زیبا و پرگل و میوه داریم قدم می زنیم(آن موقع من ماههای آخر بارداری را می گذراندم) در مورد دخترش که تازه به دنیا آمده بود حرف می زدیم و مرتب می گفت خواهر جان دَیِن دخترم به گردنت ، مواظبش باش ، من هم لبخندی زدم و گفتم چشم، بعد چند لحظه لباس سبز پاسداریش که پوشیده بود و آماده رفتن بود یک فانوس بسیار زیبا و روشنی به دستم داد و گفت بگیر مبارکت باشه و از من خداحافظی کرد و از باغ بیرون رفت.
سراسیمه از خواب بیدار شدم درد زایمان امانم را بریده بود، بعد از متولد شدن پسرم، درست در همان روز بود که خبر شهادت برادرم راشنیدم. روحشان شاد
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات- معاونت فرهنگی آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما