خاطره ای از «بسیجی شهید اسماعیل اعظمی» از شهدای شهریورماه استان ایلام
روزی که ایشان حرکت کردند یادم می آید من و مادرم وی را همراهی کردیم ، مادرم حس عجیبی داشت ولی نمی خواست که برادرم بفهمد ، چرا که نمی خواست که فرزندش با نگرانی به جبهه برود

نوید شاهد ایلام
 
عنوان خاطره : خواب سبز معلم
راوی خاطره برادر شهید اسماعیل اعظمی
یادم می آید که برادر شهیدم که دانش آموز دبیرستانی از یکی از دبیرستانهای ایلام بود با وجود اینکه دامدار بودیم و دائماً در کوچ به گرمسیر و ییلاق، ایشان به علت علاقه فراوان به تحصیل با وجود مشکلات بسیار مالی و اقامتی، در خانه خواهرم تحصیلات خود را در رشته ریاضی فیزیک ادامه می داد و کلیه معلمان و مربیان همگی در مراجعه ای که من یکبار به دبیرستان ایشان داشتم از آینده بسیار روشن و عالی ایشان صحبت می کردند و از نظم و انضباط و اخلاق نیکو ایشان تعریف می کردند.
معلم دینی آن دبیرستان که شخصی به اسم آقای رضایی بود و تجربه حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل داشت و شخصی بسیار نورانی بود من را به کناری کشاند و گفت: پریشب خواب دیده ام که دانش آموزان سال دوم دبیرستان همگی مشغول درو محصول گندم هستند ولی با کمال تعجب دیدم که گندمی که آنها درو می کنند سبز است ، در همین لحظه دیدم که برادر شما در حالیکه کوله ای سنگین از این گندم های سبز را بر دوش دارد از کنارم رد شد، گفتم اعظمی ! این گندم ها را کجا می بری گفت: می خواهم با یک جای خواب درست کنم، آقای رضایی پس از تعریف خوابش به من گفت که برادرت چند بار پیش من آمده است و راجع به رفتن به جبهه و چگونگی اقدام کردن در این مورد،با من صحبت کرده است، احتمال دارد که اگر به جبهه برود امکان دارد یا شهید یا جانباز شود و زمین گیر شود، من همان روز وقتی که به خانه برگشتم با گذاشتن صدقه و نذری کردن یک گوسفند از خدا خواستم که برادرم را از خطر ایمن نگه دارد چرا که من رفتن ایشان به جبهه را به واسطه سن بسیار پایین ایشان درست نمی دانستم و می ترسیدم که برای ایشان اتفاقی بیفتد ، یک ماه بعد وقتی که کلاسها تمام شد برادرم با نشان دادن نمرات عالی خود گفت جایزه این نمرات موافقت شما و مادرم با حضور من در جبهه می باشد، منم گفتم چرا که نه من هم با کامیون جهت کمک به جبهه می روم ایشان از این حرف من بسیار خوشحال شد و مرا غرق بوسه کرد.
روزی که ایشان حرکت کردند یادم می آید من و مادرم وی را همراهی کردیم ، مادرم حس عجیبی داشت ولی نمی خواست که برادرم بفهمد ، چرا که نمی خواست که فرزندش با نگرانی به جبهه برود ، خلاصه من و مادرم را بوسید و گفت حلالم کنید شاید این رفتن من بی بازگشت باشد، مادرم ایشان را بوسید و گفت انشااله برای ادامه تحصیلت برمی گردی.
برادرم به جبهه منطقه چنگوله مهران اعزام شد و و سراجام به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه حق و دفاع از حیثیت مملکت اسلامی و پیروی از فرمایشات امام بزرگوارمان بود رسید. روحشان شاد
شهيد اسماعيل اعظمي فرزند صفر در هشتمين روز از فروردين ماه سال 1341 در روستاي چشمه خزانه بخش كارزان شهرستان شيروان چرداول ديده به جهان گشود. وي تحصيلات خود را تا كلاس دوم دبيرستان ادامه داد. تا اينكهداوطلبانه به عنوان بسیجی به تيپ يكم حضرت امير المؤمنين(ع)  در آمد و به نبرد با متجاوزان بعثي پرداخت تا آنكه سرانجام به تاريخ هشتم شهريور ماه سال 1365 در منطقه چنگوله مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسيد.
مزار اين شهيد گرانقدر در جوار امام زاده علي صالح(ع) واقع شده است.
 
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات- معاونت فرهنگی آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده