در خاطرات آزاده سرافراز «ناصر اروند» آمده است: افسر عراقی «حاج علی تاجیک» را مجبور کرد تا به امام خمینی(ره) توهین کند، اماّ حاجی به خاطر عشقِ سرشاری که از امام خمینی(ره) درون قلبش رخنه کرده بود، به خود اجازه نمی داد حتیّ یک کلمه ناسزا به زبان بیاورد و افسر عراقی تهدید کرد حاجی را به سلول انفرادی می فرستد.
به گزارش نوید شاهد کرمان، به مناسبت فرا رسیدن سالروز ارتحال امام خمینی(ره) به مرور خاطرات آزاده سرافراز «ناصر اروند» از دوران اسارت می پردازیم:

ناسزا به امام خمینی(ره) با چاشنی سلول انفرادی

قبل از اینکه به جبهه اعزام شوم، کلاس سوّم راهنمایی بودم، به خاطر اندک سوادی که نسبت به برخی از دوستان، خصوص همشهریان داشتم، تا حدودی بر آیات قرآن مسلطّ بودم. روزها به «حاج علی تاجیک» که یکی از اسُرای مسنّ اردوگاه بود، قرآن یاد می دادم. او چون سواد خواندن و نوشتن نداشت، هر روز  طبق برنامه چند آیه از قرآن را یاد می گرفت، وقت هواخوری که می شد، راه می رفت وآن قدر تکرار می کرد، تا حفظشان می نمود.

یک روز حاجی همین طور که قدم می زد و آیات قرآن را زمزمه می کرد، افسر عراقی را دیدم که به طرف او رفت، به خاطر اینکه چندمتری از آنها فاصله داشتم، متوجّه حرفهای آنها نشدم. چون حاجی در دوران جوانی برای کسب و کار به کشورهای حوزه خلیج فارس رفته بود، راحت می توانست عربی حرف بزند. گاهی اوقات اگر مسئله ای پیش می آمد، با دژبان ها صحبت می کرد. اماّ آن روز به نظر می رسید، طرز برخورد افسر بعثی با حاجی فرق داشت، با خشونت رفتار می کرد و با حرکات دستهای افسر بوی زور می آمد. 

مشکوک شدم، به سرعت نزدیک آن دو رفتم که بفهمم، قضیه از چه قرار است؟ وقتی آنجا رسیدم، متوجّه شدم، آن ملعون حاجی را مجبور میکند تا به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند، اماّ حاجی به خاطر عشقِ سرشاری که از امام خمینی(ره) درون قلبش رخنه کرده بود، به خود اجازه نمی داد حتیّ یک کلمه ناسزا به زبان بیاورد، اماّ همچنان از افسر عراقی اصرار بود و از حاجی امتناع. طولی نکشید که بقیۀّ بچّه ها هم با دیدن آن صحنه خودشان را به آنجا رساندند و اطراف آن دو شلوغ شد. افسر وقتی دید همۀ اسُرا مثل مور و ملخ هجوم آوردند، به خاطر اینکه تنها بود، احساس خطر کرد و فورا با چند جمله حاجی را تهدید کرد و گفت: «عصر بعد از آمارگیری تو را به سلول انفرادی می برم و حسابی حالت را جا می آورم.»

بعد هم رفت. عصر شد. وقت آمارگیری فرا رسید. افسر عراقی همین که وارد آسایشگاه شد. صدا زد: «پیرمرد کجاست؟» من و حاجی گوشه ای از آسایشگاه کنار هم نشسته بودیم، او زیر لب ذکر می گفت. افسر از صف اوّل، تک تک بچّه ها را چک کرد و کم کم به ما نزدیک شد. نفسم بند آمده بود. یک لحظه با خود فکر کردم، اگر حاجی را شناسایی کند و به سلول انفرادی ببرد؛ با آن شکنجه های طاقت فرسا، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاید.

آخر قبلاً چندتا از بچّه ها فضای انفرادی را برایم توصیف کرده بودند؛ مکانی تنگ و تاریک که هر روز طی چند مرحله گُرگهای وحشی به جان آدم می افُتند. نبضم تندتند میزد و اضطرابم زیاد بود. از درون به خود میلرزیدم که افسر عراقی رسید بغل گوشمان و به حاجی خیره شد. چشم به چشم حاجی دوخت، نمی دانم چطور شد او را نشناخت. درصورتی که یکسال و اندی از آمدن آن افسر به اردوگاه ما می گذشت، جا داشت همۀ ماها را از روی چهره بشناسد، اماّ خدا را شکر حاجی را به جا نیاورد. یک بار دیگر همه را دقیق کنترل کرد، باز هم چیزی دستگیرش نشد.

وقتی دید کاری از پیش نمی برد، مثل آدم های عقدهای و پرخاشگر به بیرون از آسایشگاه رفت. من که بینهایت شوکّه شده بودم، رو به حاجی کردم وگفتم: «چطور نتوانست تو را بشناسد؟! » حاجی گفت: «از لحظهای که عراقیها وارد آسایشگاه شدند تا آمار بگیرند، مدام آیۀ هجدۀ سورۀ بقره «صُمٌّ بکُمٌ عُمیٌ فهَُم لا یرَجِعُون » را خواندم و دلم را به خدا سپردم.»
من همان روز بود، معنای آن آیۀ شریفه را به روشنی درک کردم؛ که خداوند در آن لحظه قدرتِ توانایی گوش، زبان و چشم افسر بعثی را از او گرفته بود تا نتواند حاج علی را بشناسد.

برگرفته از کتاب: «ما و آنها»، خاطرات یکصد و دو آزاده شهرستان های جنوب استان کرمان 

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده