نوید شاهد - برادر شهید "رسول يوسفی" در خاطره‌ای می‌گوید: «شهریور ماه 1365 با برادرم رسول برای صله رحم و دیدار با اقوام و آشنایان به یکی از روستاهای اصفهان رفته بودیم.» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
جبهه دانشگاه واقعی


به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "رسول يوسفی" یکم مرداد ماه 1345 در خانواده اي عشايري دیده به جهان گشود. او تا 5 سالگي همراه خانواده و در ميان ايل زندگي مي کرد .
سال 1350 بنا بر مصلحت پدر خانواده در روستاي چم پيان و شهيدآباد فعلي از توابع شهرستان ده بيد ساکن شدند. او در کنار پدرش در کار کشت و زرع ياري مي رساند و همراه پدر کار مي کرد. بعد از دوره ابتدايي و ادامه تحصيل راهنمايي به سعادت شهر رفت و همزمان با تحصيلات راهنمايي اوج انقلاب آغاز و او همانند ديگران در کليه تظاهرات شرکت مي کرد. تا اينکه مجددا از سعادت شهر به ده بيد صفاشهر بر گشت و دوره راهنمايي را در ده بيد به اتمام رساند.
او عضو بسيج بود زماني که تحصيلات دبيرستان خود را پشت سر گذاشت بر خود وظيفه دانست که در جبهه هاي جنگ شرکت کند و بعد از مدتي حضور در جبهه مجددا تحصيلات دبيرستان را پشت سر گذاشت و در سال 1365 در آزمون دانشگاه شرکت و دانشجوي پزشکی سال اول در تهران مشغول تحصيل شد اما باز مجددا به سوي جبهه شتافت. وی سرانجام در دي ماه سال 1365 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

متن خاطره: جبهه دانشگاه واقعی
برادر شهید "رسول يوسفی" در خاطره ای می گوید: شهریور ماه 1365 با برادرم رسول برای صله رحم و دیدار با اقوام و آشنایان به یکی از روستاهای اصفهان رفته بودیم.
بعد از چند روز، عازم روستای خودمان بودیم که در بین راه تصادف کردیم و رسول از ناحیه ی سر زخمی شد.
او را به بیمارستان بردیم و پس از یک هفته بستری شدن، بهبود یافت و با هم به «شهید آباد» برگشتیم.
هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که رسول تصمیم گرفت به جبهه برود. اتفاقا همان موقع او در دانشگاه اصفهان قبول شده بود. به او گفتم: «مگر تو نمی خواهی به دانشگاه بروی رسول؟» گفت: «نه، من فعلا باید به جبهه بروم.»
رسول دانشگاه را رها کرد و به جبهه های حق علیه باطل رفت. بعد از مدتی هم نامه ای از طرف دانشگاه اصفهان دریافت کردیم که نوشته بود، کلاس ها شروع شده و رسول باید هر چه سریع تر سر کلاس حاضر شود. نامه را با عجله به جبهه فرستادیم تا رسول نیز از ماجرا با خبر شود، شاید برگردد و به دانشگاه برود.
اما رسول با توجه به عشق و علاقه ی وافری که به جبهه داشت، پس از دریافت نامه در تماسی که با او داشتیم، گفت: «دانشگاه من همین جاست... باید به جبهه برویم و همان جا، هم تحصیل کنیم و هم جهاد.»

انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده