به مناسبت نزدیک شدن به سالروز ورود آزادگان منتشر می‌شود؛
نوید شاهد - آزاده سرافراز «حمدالله نظری» از جمله آزادگان استان ایلام است که سال 1361 در پاسگاه زید و در عملیات رمضان به اسارت دشمن در آمد که پس از گذراندن هشت سال دوران تلخ اسارت سال 1369 با افتخار به میهن بازگشت. نوید شاهد ایلام به مناسبت نزدیک شدن به سالروز ورود آزادگان خاطره‌ای از وی با عنوان "از تبار فهمیده ها" را برای مخاطبان خود منتشر می کند.

به گزارش نوید شاهد ایلام، در آسایشگاه ما نوجوانی دوازده ساله و اهل اهواز، به نام علی رضا بود.(البته این یک اسم مستعار بود). او زمانی که به همراه پدرش به جبهه آمده بود، به عنوان ساقی رزمندگان اعزام شده بود، که در یکی از عملیات ها به اسارت دشمن درآمده بود.
در یکی از روزهای محرم الحرام آن سال ها، عراقی ها به بهانه برگزاری مراسم و عزاداری امام حسین(ع) و یارانش همه ما را به اشکال مختلف شکنجه دادند و حتی مدت هشت روز آب و غذایمان را قطع کردند. این نوجوان شجاع هم در کنار ما بود. شرایط بسیار سخت و نامطلوبی بود.

عراقی ها در آسایشگاه را پشت قفل کرده بودند و هر گونه تردد به کلی ممنوع بود. بعد از گذشت هفت روز از این وضعیت، فرمانده اردوگاه، که سرهنگ قوی هیکل و مغروری بود، داخل آسایشگاه شد. ضعف و بی حالی آن چنان بر اسرا مستولی شده بود که به سختی از سرجایمان تکان می خوردیم. سرهنگ عراقی، علی رضا را از داخل صفوف نه چندان منظم ما بیرون کشید و گفت: علی رضا، بیا تو را به عنوان فرزند خوانده ام، به خانه خودم ببرم. حیف است تو این جا باشی، از گرسنگی و تشنگی تلف می شوی، تو این جا دوام نمی آوری، بیا برویم.

همه ما اسرا، منتظر عکس العمل علی رضا بودیم، دوست داشتیم که علی رضا، یک پاسخ قانع کننده و در عین حال دندان شکن به آن سرهنگ عراقی بدهد.خواسته سرهنگ از علی رضا کاملاً اتفاقی و بدون زمینه قبلی بود، که چند دقیقه به طول نینجامید، سرنوشتی دیگر را در زندگی اش رقم می زد. برای ما که چندین سال از علی رضا بزرگ تر بودیم، پاسخ این سؤال، به یک شیوه منطقی، هم سخت بود، تا چه رسد به علی رضای کم سن و سال و کم تجربه.

علی رضا لب به سخن گشود: نه، من همین جا می مانم. این جا، از خیلی جاهای دیگر بهتر است!
سرهنگ عراقی بعد از شنیدن حرف های علی رضا، در حالی که سعی می کرد خودش را خونسرد و آرام جلوه دهد، ادامه داد: بیا پیش خودم، من از تو به نحو احسن نگهداری می کنم، این جا اذیت می شوی. او سپس به سربازان عراقی همراهش دستور داد تا یک بطری آب سرد براش بیاورند که گلویی تازه کند. آب سردی که هر قطره اش بر لبان تفتیده اسرا، مثل آب زمزم، در نظر به حج نرفته ها بود!

وقتی سربازان عراقی، بطری آب را به علی رضا تعارف کردند، علی رضای کوچک با آن روح بزرگش، بطری آب را از دست عراقی ها گرفت و محکم به زمین کوبید و آب بطری ریخته شد.
سرهنگ عراقی که اصلاً منتظر چنین پرخاش و توهینی از طرف علی رضا نبود، با عصابنیت گفت: چرا بطری آب را می ریزی؟!

علی رضا در کمال خونسردی و جسارت جواب داد: این ها که در کنار من هستند، همه با هم، این چند روز است که تشنه و گرسنه ایم، شرط انصاف و انسانیت نیست که من از این آب بخورم و هموطنانم تشنه باشند!

سرهنگ عراقی بیش از این تاب نیاورد، هنوز حرف های علی رضا تمام نشده بود که با یک سیلی محکم توی گوش او، حرفش را ناتمام گذاشت و آسایشگاه را به همراه سربازانش ترک کرد، تلخ تر اینکه، هنگامی که آخرین سرباز عراقی از آسایشگاه بیرون رفت، دوباره در آسایشگاه قفل شد.

منبع: اداره اسناد و انتشارات، پرونده فرهنگی شهدا
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده