شهید "علی ماهانی" به روایت «علیرضا رزم حسینی»:
نوید شاهد - «علیرضا رزم حسینی» پیرامون شهید "علی ماهانی" می گوید: دلش صندوقچه اسرار بود. رازدار همه بود. سنگ صبوری که دردها و مشکلات را می شنید و در خودش فرو می داد . پناهگاه امنی بود تا دوستان و نزدیکان در مواقع گوناگون در دامن صبر و حوصله و راهنمایی اش آرام بگیرند. هرکس که به او رجوع می کرد، محال بود دلش آرام نگیرد.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "علی ماهانی" يكم آذر 1336، در شهرستان كرمان ديده به جهان گشود. وی تا پايان مقطع متوسطه تحصيل نمود و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه‌ حضور يافت. سرانجام در هشتم‌ مرداد 1362، در مهران شهيد شد. پيكر وي مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص سال 1376، در زادگاهش به خاك سپرده شد.

علی آقا دلش صندوقچه اسرار  و سنگ صبور رزمندگان بود
در ادامه خاطراتی پیرامون شهید"علی ماهانی" را از زبان همرزمش «علیرضا رزم حسینی» مرور می کنیم:

سال ۶۰ - ۵۹ با علی آقا آشنا شدم . بعد از آن دیگر در سوسنگرد بودم.روزی برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم.   ساکت و صبور در صف نماز نشسته است. بعد از نماز نیم ساعت در کناری نشستم تا تعقیبات نمازش را تمام کنند. خلاصه وقتی هم صحبت شدیم، متوجه شدم که نزدیک بیست روز است که به این منطقه آمده است. خیلی تعجب کردم ، بیشتر بچه ها، در چنین مناطقی، اولین کاری که می کنند، این است که دنبال دوست و آشنایی می گردند تا غم غربت خود را با دیدن روی همشهری با آشنایی به خوشحالی مبدل کند؟ علی آقا انگار در خانه خودش بود. احساس غریبی نمی کرد تا به دنبال دوستی بگردد. احتیاجی هم به این نداشت که کسی بداند او به جبهه آمده است. فکر نمی کنم کسی از نزدیکانش هم خبر داشت که او در جبهه چه کاره است. دقیقا همان روزهای اول که علی آقا را در سوسنگرد دیدم، پرسیدم: «الان کجا هستید و چه کار می کنید؟ خیلی صادقانه گفت: دژبانی . با تعجب گفتم: «دژبانی؟! گفت: «بله، در دژبانی هستم. »
با سوابق مبارزاتی و تقوا و تلاش او مطمئن بودم که لیاقتش بسیار بالاتر از این مقدار بود؛ اما از صحبتهایش دریافتم که اگر در بدترین شرایط هم قرار بگیرد، به شرط اینکه در خدمت جبهه و جنگ باشد، برای او بهترین جاست.
همچنین دریافتم که این رفتار او برای تعلیم و تربیت من است تا اندازه خود را نگه دارم.
مدتی که در خدمت ایشان بودیم، این سردار بزرگ آن چنان تأثیر روحانی بی بر بچه ها گذاشته بود که وقتی موقع نماز می شد، می دیدم به دور او حلقه زدند و درخواست می کنند که امامت نماز را قبول کنند . أما از ما اصرار و از ایشان اکراه .
می گفتیم: «علی آقا، چرا نمی گذارید به شما اقتدا کنیم. از نظر ما، شما واجد شرایط پیش نماز شدن هستید. چرا اینقدر سر می دوانيد و اذیت می کنید؟
می گفتند: «پیش نماز شرایط می خواهد. من بدبخت حقیر ، خودم مشکل دارم! حالا فرض کنید قرائت نمازم درست باشد، اما چطوری مسئولیت نماز شما را به عهده بگیرم؟ فردای قیامت چطور بگویم من لایق بودم؟ الان مدتی است دنبال کسانی هستم که به من اقتدا کردند .
وقتی این حرفها را می زد، با تمام وجود ناراحت بود؛ در صورتی که ما می دانستیم به جایی که باید، رسیده است . البته این آخرین بار بود که به بنده و دوستان توصیه کرد به او اقتدا نکنیم؛ چون دیگر امکانش هم نبود هنگام نماز، به شکلی خودشان را به دیوار سنگر می چسبانید تا حتی یک نفر هم نتواند پشت سرش قرار بگیرد
با این احوال، دلش اما صندوقچه اسرار بود. هیچ وقت نشنیدیم کسی حرف حساب نشده ای را به علی آقا نسبت داده باشد.
رازدار همه بود. سنگ صبوری که دردها و مشکلات را می شنید و در خودش فرو می داد . پناهگاه امنی بود تا دوستان و نزدیکان در مواقع گوناگون در دامن صبر و حوصله و راهنمایی اش آرام بگیرند. هرکس که به او رجوع می کرد، محال بود دلش آرام نگیرد. اگر قرار بود حرفی را بشنود و به کسی نگوید، به هیچ قیمتی نمی گفت یادم هست، گاهی اوقات که اجازه می دادند تا بحث های دوستانه ای را به تعریف بنشینیم، از فرصت استفاده می کردیم و
می گفتیم. 
یک بار در منطقه زبیدات بودیم که بحث ازدواج پیش آمد بنده و دوستان خیال می کردیم که چون علی آقا مخالف ازدواج است، تا حالا ازدواج نکرده؛ اما حرف ازدواج که پیش آمد، با بهره گیری از مفاهیم و ایه های قرآن ثابت کرد که ازدواج آدم را کامل می کند، روح را به خدا نزدیکتر می کند و ... که در مورد خودش پرسیدیم، خندید و گفت ان شاء الله .
بعضی از دوستان هم تصور می کردند ایشان به علائق و حقوق دنیوی پشت پا زده اند. در جای خود بله! اما حقوق دنیا را هم متصل به حقوق آخرت می دانست. هرچند تا آنجا که می دانیم، علی آقا از طبقه ای بود که سالها تحت نظام سرمایه داری و خان و خان بازی قرار داشت. هر وقت در این مورد بحثی پیش می آمد، مبارزه با سرمایه داری را خیلی مهم می دانست، چون دیده بود که در این نظام، همه حقوق افراد ضعیف، از استعدادها گرفته تا نیروی بدنی، در بی ارزش ترین معامله ها تباه می شود در اوایل انقلاب، حضرت امام (ره) نیز به این نکته اشاره کرده بودند.
 علی آقا می گفت: حکومتی که به رهبری امام هدایت می شود، عین شرایطی را پیش خواهد آورد که اندیشه های حضرت علی (ع) تحقق پیدا کند. یعنی امام به شکلی زندگی مردم را تحت پوشش افکار بلندمرتبه خود قرار خواهند داد که فقری وجود نداشته باشد. و جامعه را به سوی ساختن آن مدینه فاضله ای پیش می برند که روحانیت و معنویت، سرمایه و ثروت را تحت تأثیر و پوشش خود قرار خواهد داد.
البته هر کس علی آقا را می دید، فکر می کرد برای دنیا ارزشی قائل نیست؛ در صورتی که از دنیا را کشتزار آخرت می دانست و عبادات معنوی عمیق، از رسیدگی به حال محرومان غافلش نمی کرد.
پای درد دل این عزیز هم که می نشستم در پایان صحبت های دوستانه اش همیشه یک پرسش بود: «چرا من شهید نمی شوم؟
هر چند دلمان نمی خواست چنین وجود پربرکت و بزرگواری را از دست بدهیم، اما ته دلمان می دانستیم که اگر قرار باشد شهدا را از روی لیاقتشان انتخاب بکنند، او یکی از بهترین هاست.
برادری به نام زندی از کرمان آمد اهواز و ظرف بیست و چند ساعتی که در عملیات بودیم، به شهادت رسید. علی آقا می پرسید: «چرا یکی اینطوری است و دیگری باید این همه روز و شب در انتظار شهادت باشد؟
خدا می داند ما او را شهید زنده ای می دانستیم که باید بماند تا معلم و مربی و دستگیر دیگرانی چون خود شود. هم اینک هستند کسانی که از شهد شیرین اندیشه او چشیده اند و بوی او را می دهند.
اما خدا شاهد است بوی خودش تا دنیا باقیست در مشام همه بچه بسیجیها باقی خواهد ماند. یادم نمی رود روزی که قرار بود در عملیات شرکت کند، گفتم: «علی آقا، حالا که داری می روی، اگر به توفیق شهادت رسیدی، آن دنیا ما را هم فراموش نکن! خلاصه هوایمان را داشته باشی ، بعد، از او شفاعت خواستیم؛ چون چهره ای که من می دیدم، برگشتش محال بود.
در برابر ، او هم توصیه هایی کرد،: «اگر ما رفتیم و شهید شدیم سعی کنید احکام اسلام در جامعه بیاده شود. جوانها به عبادت، خانمها به حجاب روی بیاورند. 
عاقبت عملیات والفجر سه که شروع شد، فهمیدم علی آقا قرار است با سمت بیسیم چی با یکی از گردانها در عملیات شرکت کند، رفتم دنبالش و ساعت پنج بعداز ظهر، زمانی که بچه ها برای آماده می شدند، در منطقه شیار گاری پیدایش کردم و دیدم پوشیده و آماده است. گفتم: علی آقا ، اگر من فرمانده تو هستم باید سریع به عقب برگردی.
مظلومانه خندید و گفت: «آقا رضا، بحث فرماندهی نیست، من الان عاشقم. اگر تا صبح هم بگویی، من رفتنی هستم.
خیلی، با او کلنجار رفتم ؛ اما دیدم نمی شود. راست هم می گفت .. صحبت عشق و فرماندهی با هم جور درنمی آمد. در آخر گفت: «حالا اگر مرا دوست دارید، اجازه بدهید، چون خدا شاهد است، دست خودم نیست. من باید بروم، یکی دیگر مرا می کشاند.»
وقتی خندیدم، خوشحال شد و به راه افتاد . و رفت، تا ما عمری بدویم و نتوانیم با کاروانش همپا شویم !

برگزفته از کتاب «روز تیغ»

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده