معرفي كتاب؛
نوید شاهد - کتاب «مهر مهران» رماني در مورد نوجوان دفاع مقدس براساس ماجرايی واقعی، این کتاب به قلم نویسنده توانمند ایلامی «یاسر بابایی» در سال 1396 نوشته شده و توسط انتشارات سوره‌های عشق به چاپ رسیده است.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛  کتاب «مِهر مهران» از تألیفات «یاسر بابایی» نویسنده ایلامی که به رماني در مورد نوجوان دفاع مقدس بر اساس ماجرايی واقعی  می‌پردازد و به سفارش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي (ايلام)، سپاه اميرالمؤمنين (ع)، انتشارات سوره هاي عشق در سال 1396 در 160 صفحه منتشر شده است و با قیمت  (روي جلد) روانه بازار نشر شده است.


قسمتی کوتاه از رمان «مهر مهران»:

با چند بقچه‌ بزرگ لباس و کيسه‌هايي که دستمان بود رفتيم ايلام. ميني‌بوس ما را در کانون پياده کرد. پدربزرگ هر چه به راننده گفت که ما استانداري مي‌رويم قبول نکرد. گفت: «همه‌ي مهراني‌ها رو اين‌جا اسکان داده‌ ن.»

پدربزرگ عصباني شد و گفت: «مگه من بي‌کس و کارم که بيام اردوگاه و جاي مردم رو تنگ کنم؟ نصف بيشتر ايلام قوم و خويش دارم.»

راننده با پول هم راضي نشد ما را برساند و از همان‌جا سر و ته کرد و به مهران برگشت. کانون، خيلي شلوغ بود و با اين‌که جاي وسيع و پردرختي بود اما به نظر نمي‌رسيد گنجايش همه‌ مردم مهران را داشته باشد. ننه‌حوريه گفت: «ما هم مثل بقيه همين‌جا بمونيم.»

پدربزرگ با تغيّر نگاهش کرد. ننه‌حوريه باز گفت: «چند روز که بيشتر نيس.»

پدربزرگ تند گفت: «تو بگو يه روز.»

ننه‌حوريه بالاخره گفت که چرا اين پيشنهاد را داده: «از اين بهتره که بريم سر اون بدبخت آوار بشيم.»

پدربزرگ بي‌آن‌که جوابش را بدهد، به پدرم گفت: «قدير، يا علي! بايد پياده بريم.»

خودش بقچه‌اي را بر دوش انداخت و پدرم دو بقچه را روي کول گذاشت و کيسه‌اي را هم دست ديگرش گرفت. تا ما به خود بياييم و هر کدام چيزي با خود ببريم، پدربزرگ از ما دور شده بود. خودمان را دوان‌دوان به او رسانديم. چند قدم نرفته بوديم که پيکان‌بار سفيدي کنارمان توقف کرد. راننده به پدرم گفت: «سلام عاموزا. از مهران اومدين؟»

پدر بقچه‌ها را زمين گذاشت و گفت: «سلام خالو. بله، تازه رسيديم.»

مرد که معلوم بود دو سه روزي هست که ريشش را تيغ زده و حالا نوک نقره‌اي موهاي صورتش بيرون زده بود، گفت: «من و وانتم در خدمتيم اگه جايي مي‌رين.»

پدر لحظه‌اي به پدربزرگ نگاه کرد. پدربزرگ جلوتر آمد و با راننده وانت، چاق‌سلامتي کرد و گفت که کجا مي‌رويم. راننده با خوش‌رويي از ماشين پياده شد و بقچه‌ها را پشت وانت گذاشت و گفت: «اگه تشريف بيارين منزل خودم بي‌نهايت خوشحال مي‌شم. اگه هم نه، تا هر جا که بخواين مي‌رسونمتون.»

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده