در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود، با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» را در عمق وجود من حک شده بود.
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: افسری به نام آذری نسب گفت: «اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده! آماده است تحویل بگیری.» دو نفر درجه دار شروع به دادن فحش های رکیک کردند و با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند: «تو شبها می روی دیوارنویسی می کنی؟!» آن قدر مرا زدند که بی حال روی زمین افتادم. یکی از آنها با پوتین آن چنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. به رغم ورزشکاربودنم توانم تمام شد و بیهوش شدم.
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: سؤال کردند: «تا حالا اصلا نام خمینی رو شنیده ای؟» گفتم: «نه.» سید از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار دادند. عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت الله العظمی سیدروح الله خمینی».
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: در دوران نوجوانی، مبارزه با فساد را با افتخار انجام می دادیم و هیچ ترسی از کسی هم نداشتیم. هنوز هیچ شناخت دقیقی از ساواک نداشتم. فقط از زبان حاج محمد بارها اسم ساواک را شنیده و حس می کردم. اما از هیچ نمیترسیدم.
در خاطرات شهید «حاج قاسم سلیمانی» آمده است: گفتم: «اما می خواهم بدونم على راست میگه؟ شاه پشت سر همه این فسادهاست؟» حاج محمد نگاه به اطراف خود کرد. گفت: «بابا، یک وقت جایی چیزی نگی ها! ساواک پدرت رو درمیاره.» من با غرور گفتم: «ساواک کیه؟!» دوباره فریاد «هیس هیس».
در خاطرات «عباس قطب الدینی» همرزم شهید عابدینی آمده است: نمی دانم چگونه از آن همه مانع عبور کرديم. در مدت چند ثانيه خودم را روي خط پدافندي دشمن ديدم. مثل اينکه کسي دست ما را گرفت و بلند کرد و روي خاکريز گذاشت. علی عابدينی همان اول شهيد شد.