همرزم شهید «علی جرایه» : می دانستم علی شهید می شود منتظر شهادت بود
يکشنبه, ۰۹ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۱
با انتخاب خط سرخ شهادت تا آخرین قطره های خون از اسلام دفاع می کنم
شهید علی جرایه فرزند سو خته زار و شهر بانو در اولین روز از مهر ماه سال 1350شمسی در سراب باغ آبدانان دیده به جهان گشود وی تحصیلات خود را در مدارس شهدا و طالقانی سراب باغ تا سال اول راهنمایی ادامه داد و در زمان جنگ تحمیلی به عنوان رزمنده بسیجی به گردان 505 محرم تیپ11 امیر(ع)سپاه پیوست و راهی جیهه های نبرد با دشمن بعثی گردیدتا آنکه در تاریخ 1 اسفند ماه 1362 طی عملیات والفجر 5 در منطقه عملیاتی مهران از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید . مزار این شهید در گلزار شهدای آبدانان قرار دارد.
فرازی ازوصیت نامه شهید علی جرایه خردسالترین شهیددفاع مقدس درجبهه
اگرمرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید قطعه های بدنم فریاد برمی آورند و لبیک یاخمینی میگویند.من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیزاین است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.اگرقرار باشد من بمیرم بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم برای حفظ اسلام وقرآن به راه پاک رهبربمیرم.پدر و مادرعزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که دربدن دارم بادشمنان اسلام میجنگم .توصیه ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید .ازشمامیخواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشیدو نگذارید که امام تنها بماند.اگراین سعادت نصیبم شد که دررکاب حسین زمان به سوی معبودم بشتابم برای من گریه وزاری نکنید وبدانید با آگاهی کامل این راه راپذیرفتم وچون مسئولیت پاسداری ازخون شهدا رابردوش خودحس کردم به جبهه هاشتافتم تاقسمتی ازبارمسئولیت که بردوشم بود انجام دهم.
اگرمرا بکشید و بدنم را قطعه قطعه کنید قطعه های بدنم فریاد برمی آورند و لبیک یاخمینی میگویند.من رفتم اما وصیتم به شما هموطنان عزیزاین است که امام را تنها نگذارید و اسلحه مرا بردارید و راه شهیدان را ادامه دهید.اگرقرار باشد من بمیرم بهتر است میان جبهه و سنگر بمیرم برای حفظ اسلام وقرآن به راه پاک رهبربمیرم.پدر و مادرعزیزم به خدا سوگند تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون که دربدن دارم بادشمنان اسلام میجنگم .توصیه ام به شما این است که صبر و استقامت داشته باشید و تقوا پیشه کنید .ازشمامیخواهم که پیرو همیشگی امام عزیز باشیدو نگذارید که امام تنها بماند.اگراین سعادت نصیبم شد که دررکاب حسین زمان به سوی معبودم بشتابم برای من گریه وزاری نکنید وبدانید با آگاهی کامل این راه راپذیرفتم وچون مسئولیت پاسداری ازخون شهدا رابردوش خودحس کردم به جبهه هاشتافتم تاقسمتی ازبارمسئولیت که بردوشم بود انجام دهم.
خاطره زیر از برادر رزمنده "غلامعلی عینی" در رابطه با دفاع مقدس :
تازه جنگ شروع شده بود . خبرهای سخت و دردناکی از جبهه های جنوب و غرب می رسید،بسیاری از نیروهای حاضر در جبهه ها جوانان بودند . جوانان در قالب نیروهای بسیج حضوری چشم گیر در دفاع مقدس داشته اند . این جوانان از سر کلاس درس و مزرعه برای دفاع از آرمان و سرزمین خود به جبهه ها آمده بودند .
سال 62 به اتفاق جمعی از دوستان و همکلاسیهایمان با یک دستگاه وانت برای حضور در جبهه جنگ به سپاه دهلران که تازه آزاد شده بود اعزام شدیم.
به دهلران که رسیدیم بعد از ساعتی، دیگر بچه های اعزامی از شهرستانهای آبدانان، دره شهر و زرین آباد هم رسیدند، تعدادمان حدود 100 نفری شد. وقتی به خطمان کردند یکی از برادران سپاه بعد از چند دقیقه صحبت کردن گفت: کسانی که آموزش دیده یا دوره خدمت رفته اند جدا شوند که حدود 30 نفر از بچه ها جدا شدند و 70 نفری که آموزش ندیده بودند و اکثراً بچه های کم سن و سال بودند را برای آموزش به "پادگان شهید عبدالصلاح امینیان" یا همان دبستان 17 شهریور کنونی دهلران بردند که خود من هم در بین این افراد بودم.
در اولین روز ورود به پادگان مربیان آموزشی پادگان خود را معرفی کردند و همان لحظه اول خلاصه ای از نحوه آموزشی را به ما متذکر شدند.
بعد از خیر مقدم در یک صف منظم جلوی اتاق تدارکات ایستادیم و مسئول آن به هر نفر از ما یک اسلحه ، سه عدد پتو ،یک دست لباس ،یک فانوسقه و قمقمه آب و یک جفت پوتین و یک کوله پشتی تحویل دادند و در کلاسهای مدرسه که آن موقع پادگان شده بود تقسیم شدیم، هر 12 نفر در یک اتاق اسکان پیدا کردیم .
بر حسب اتفاق در خوابگاه ما اکثر بچه ها افراد کم سن و سال بودند که بعد ها به کلاس اولی ها معروف شدیم، خلاصه بعد از چندی صحبت و معرفی خود به یکدیگر ، من با عزیزی آشنا شدم که خود را " علی جرایه " بچه سرابباغ معرفی کرد که از طریق سپاه آبدانان برای حضور در جبهه به اینجا آمده بود .
علی ،نوجوانی بود که 12 سال بیشتر سن نداشت ، نوجوانی رشید، آراسته ،با چهره ای بشاش ،نورانی و متین و خوشرو که بعدها در طول آموزشی زبانزد همه بچه ها و حتی مربیان پادگان شده بود.
در همان لحظه اول چون هم سن وسال و هم قد و قیافه بودیم و تخته خوابمان کنار همدیگر قرار داشت ،به او علاقه زیادی پیدا کردم و با هم شروع به صحبت کردیم ، علی با زبان محلی خود" کردی" و من با زبان "لری" ، چند ساعتی با هم صحبت کردیم که همان ابتدای رفقتمان شد.
من از کلام و صحبت های "علی جرایه" خوشم می آمد ،چون واقعاً شیرین کلام بود.
غروب روز اول آموزشمان، بعد از نماز مغرب و عشاء،ما را برای گرفتن غذابه خط کردند، اولین شام ما مرغ بود که خیلی هم زیاد دادند ، غذا را گرفتیم و به خوابگاه رفتیم و شام را خوردیم و با هم به شوخی می گفتیم که ؛ بچه ها خوب جایی آمده ایم، غافل از ساعات بعد که چه بلایی می خواهند سرمان بیاورند.
چون برق وامکانات نبودبعد از چند ساعت هرکسی روی تخت خودش رفت و مثل خانه خاله همه خوابیدیم، تا اینکه پاسی از شب گذشت ، ناگهان صدای گلوله در خوابگاه پیچید و صدای بدو به خط شو یکی از مربیان به گوش ما رسید ، از خواب پریدیم ، تمام سالن تیره و تار بود، دود سیاهی همه جا را فرا گرفته بود ، به محض اینکه از خوابگاه بیرون آمدیم ،داد همه بالا آمد و خودبه خود اشک از چشمانمان جاری شد و حالت تنگی نفس و سرگیجه به همه دست داد، بعضی از بچه ها حالت تهوع شدید داشتند و تمام شامی که خورده بودند را بالا آوردند، کمی که حالمان بهتر شد به همدیگر می گفتیم؛ مرغ خوردن چقدر خوب بود .
آموزشی بسیار فشرده بود و در اوایل بچه ها خیلی اذیت می شدند ، ولی چون جوان بودند تحمل همه سختی ها را به جان می خریدند ، آموزش فشرده ما در حد تکاوری و کماندویی بود .
روزها و شبها برای من خاطره بودند ،چون در کنار دوستان بسیار خوب و خون گرمی چون"علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" و دیگر دوستان بودم ، همه لحظه ها خاطر ات به یادماندنی بود.
در سختی های آموزش ، "علی جرایه" خیلی به بچه ها کمک می کرد ،گاهی اسلحه و کوله پشتی آنها را می گرفت و به آنها قوت قلب و روحیه می داد .
آموزش 45 روزه به پایان رسید و برای مرخصی یک هفته ای به آبدانان رفتیم.
بعد از مرخصی به پادگان برگشتیم و ما را به مقر تیپ11 حضرت امیر(ع) در "بان ریشان" بردند و در آنجا ما را به گردان 505 محرم تیپ11 حضرت امیر المومنین(ع) که نزدیک مقر بود.
حدود یکماه در آنجا بودیم و چون موقع عملیات نزدیک بود کلاسهای فشرده ای برای ما گذاشتند، آموزشهایی چون خنثی کردن مین،طریق پرتاب نارنجک و آموزش ش،م،ر و آموزش آمپولهای ضد شیمیایی، خلاصه دوره ی خیلی مهمی بود، تا اینکه یک روز آماده باش زدند و اسلحه و مهمات و تجهیزات کامل به ما دادند و با چند ماشین سنگین ما را به منطقه عملیاتی "چنگوله"بردند و همه گردان در یک شیار بزرگ جمع شدند و با یکدیگر روبوسی کردند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند.
همه با خدای خود رازونیاز می کردیم و پیشانی بندها را بستیم و از همدیگر خداحافظی کردیم که آن شب من به سراغ "علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" رفتم و همدیگر را بوسیدم و از همدیگر جدا شدیم و هر کدام به میان دسته خودمان رفتیم .
"علی جرایه" در دسته یکم گردان بود که دسته او جزء دسته های خط شکن بود در همان شب یعنی 27 بهمن 62 عملیات والفجر5 با رمز یازهرا(س) در منطقه چنگوله آغاز شد و تعداد زیادی از نیرو های بعثی کشته و به اسارت نیرو های خودی درآمدند و بعد از یکساعت درگیری شدید گروهان ویژه ای به فرماندهی برادر"حاج صارم طهماسبی" وارد عمل شد و خود برادر طهماسبی با آر-پی_چی سنگر دوشگاه دشمن را به آتش کشید و بعد از شب عملیات تا دو روز خبری از عملیات نبود .
بعد از این زمان ،دشمن با تانک های زیادی برای باز پس گیری همان منطقه پاتک سنگینی زد و قصد نفوذ دوباره به منطقه داشت و تعدادی از بچه ها در عملیات به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند و برادر "غلام بازدار"فرمانده گروهان هم به شهادت رسید.
درطول این چند روز عملیات من از "علی جرایه" هیچ اطلاعی نداشتم ،چون دسته ما فاصله زیادی با دسته "علی جرایه"داشت و در شب عملیات از نقطه دیگری وارد عملیات شدند ، من خیلی به فکر علی بودم ، امکان پیدا کردن او برایم وجود نداشت ، ولی برادر "شیرمراد سارانی" هم دو روز بعد از شب عملیات پیش خودم به شهادت رسید.
بعد از 15 روز به ما اطلاع دادند به پشت خط برگردیم و نیروی جدید جایگزین شود ، بچه ها همه گریه کردند و ناراحت بودند ،چون تعدادی از دوستان در آنجا شهید شده بودند و کسی دوست نداشت آنجا را ترک کند و پشت خط بیاید.
ما را به پشت خط و به منطقه ای بنام "چالاب"مهران آوردند ، در آنجا جمع شدیم ، من به دنبال علی جرایه رفتم و سراغش را از دیگر دوستان گرفتم ، آنها چون می دانستند من به" علی جرایه" علاقه زیادی داشتم قضیه را از من پنهان می کردند ، تا اینکه یکی از به من گفت: غلام بیا اینجا ، گفتم ؛ دارم دنبال علی می گردم ، گفت: علی کیه؟، گفتم؛ دوستم "علی جرایه" ، گفت: چه نسبتی با علی داری، گفتم :دوستمه و دلم براش خیلی تنگ شده ، حالم یک طوری شده بود . ایشان گفت: غلام چیزی بگم ناراحت نمی شوی ، گفتم بگو چی شده؟ ، گفت: علی هم شهید شد و پر کشید و به کاروان حسینیان پیوست خیلی ناراحت شدم چند لحظه ای احساس کردم زمین زیر پایم نیست ،چشمانم سیاهی رفت ، روی زمین نشستم و خیلی گریه کردم .
می دانستم علی شهید می شود ،از حرکاتش معلوم بود ، انگار منتظر شهادت بود ، می دانستم علی شهید می شود.
در پایان بعضی خصوصیات "شهید علی جرایه" اشاره کنم؛
"شهید علی جرایه" به نظافت خیلی اهمیت می داد که در پادگان خوابگاه ما به برکت وجود علی همیشه با نظم ترین و تمیز ترین خوابگاه بود ، این شهید گرانقدر به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و همیشه در صف اول نماز جماعت بود ،او بسیار زرنگ و سرعت مثال زدنی داشت ،هیچوقت خستگی در چهره علی مشخص نبود و همیشه پرجنب و جوش بود و هیچوقت کسی را از خود ناراحت نمی کرد و همه کردارش پسندیده بود. از حرکات و حرفهایش معلوم بود چه هدفی دارد و برای چه به جبهه آمده است و در آن سن کم مردانه جنگید و به آرزویش که تنها شهادت در راه خدا بود رسید.
افسوس که رفاقت ما دیر شروع و زود تمام شد.روحش شاد و یادش گرامی باد.
تازه جنگ شروع شده بود . خبرهای سخت و دردناکی از جبهه های جنوب و غرب می رسید،بسیاری از نیروهای حاضر در جبهه ها جوانان بودند . جوانان در قالب نیروهای بسیج حضوری چشم گیر در دفاع مقدس داشته اند . این جوانان از سر کلاس درس و مزرعه برای دفاع از آرمان و سرزمین خود به جبهه ها آمده بودند .
سال 62 به اتفاق جمعی از دوستان و همکلاسیهایمان با یک دستگاه وانت برای حضور در جبهه جنگ به سپاه دهلران که تازه آزاد شده بود اعزام شدیم.
به دهلران که رسیدیم بعد از ساعتی، دیگر بچه های اعزامی از شهرستانهای آبدانان، دره شهر و زرین آباد هم رسیدند، تعدادمان حدود 100 نفری شد. وقتی به خطمان کردند یکی از برادران سپاه بعد از چند دقیقه صحبت کردن گفت: کسانی که آموزش دیده یا دوره خدمت رفته اند جدا شوند که حدود 30 نفر از بچه ها جدا شدند و 70 نفری که آموزش ندیده بودند و اکثراً بچه های کم سن و سال بودند را برای آموزش به "پادگان شهید عبدالصلاح امینیان" یا همان دبستان 17 شهریور کنونی دهلران بردند که خود من هم در بین این افراد بودم.
در اولین روز ورود به پادگان مربیان آموزشی پادگان خود را معرفی کردند و همان لحظه اول خلاصه ای از نحوه آموزشی را به ما متذکر شدند.
بعد از خیر مقدم در یک صف منظم جلوی اتاق تدارکات ایستادیم و مسئول آن به هر نفر از ما یک اسلحه ، سه عدد پتو ،یک دست لباس ،یک فانوسقه و قمقمه آب و یک جفت پوتین و یک کوله پشتی تحویل دادند و در کلاسهای مدرسه که آن موقع پادگان شده بود تقسیم شدیم، هر 12 نفر در یک اتاق اسکان پیدا کردیم .
بر حسب اتفاق در خوابگاه ما اکثر بچه ها افراد کم سن و سال بودند که بعد ها به کلاس اولی ها معروف شدیم، خلاصه بعد از چندی صحبت و معرفی خود به یکدیگر ، من با عزیزی آشنا شدم که خود را " علی جرایه " بچه سرابباغ معرفی کرد که از طریق سپاه آبدانان برای حضور در جبهه به اینجا آمده بود .
علی ،نوجوانی بود که 12 سال بیشتر سن نداشت ، نوجوانی رشید، آراسته ،با چهره ای بشاش ،نورانی و متین و خوشرو که بعدها در طول آموزشی زبانزد همه بچه ها و حتی مربیان پادگان شده بود.
در همان لحظه اول چون هم سن وسال و هم قد و قیافه بودیم و تخته خوابمان کنار همدیگر قرار داشت ،به او علاقه زیادی پیدا کردم و با هم شروع به صحبت کردیم ، علی با زبان محلی خود" کردی" و من با زبان "لری" ، چند ساعتی با هم صحبت کردیم که همان ابتدای رفقتمان شد.
من از کلام و صحبت های "علی جرایه" خوشم می آمد ،چون واقعاً شیرین کلام بود.
غروب روز اول آموزشمان، بعد از نماز مغرب و عشاء،ما را برای گرفتن غذابه خط کردند، اولین شام ما مرغ بود که خیلی هم زیاد دادند ، غذا را گرفتیم و به خوابگاه رفتیم و شام را خوردیم و با هم به شوخی می گفتیم که ؛ بچه ها خوب جایی آمده ایم، غافل از ساعات بعد که چه بلایی می خواهند سرمان بیاورند.
چون برق وامکانات نبودبعد از چند ساعت هرکسی روی تخت خودش رفت و مثل خانه خاله همه خوابیدیم، تا اینکه پاسی از شب گذشت ، ناگهان صدای گلوله در خوابگاه پیچید و صدای بدو به خط شو یکی از مربیان به گوش ما رسید ، از خواب پریدیم ، تمام سالن تیره و تار بود، دود سیاهی همه جا را فرا گرفته بود ، به محض اینکه از خوابگاه بیرون آمدیم ،داد همه بالا آمد و خودبه خود اشک از چشمانمان جاری شد و حالت تنگی نفس و سرگیجه به همه دست داد، بعضی از بچه ها حالت تهوع شدید داشتند و تمام شامی که خورده بودند را بالا آوردند، کمی که حالمان بهتر شد به همدیگر می گفتیم؛ مرغ خوردن چقدر خوب بود .
آموزشی بسیار فشرده بود و در اوایل بچه ها خیلی اذیت می شدند ، ولی چون جوان بودند تحمل همه سختی ها را به جان می خریدند ، آموزش فشرده ما در حد تکاوری و کماندویی بود .
روزها و شبها برای من خاطره بودند ،چون در کنار دوستان بسیار خوب و خون گرمی چون"علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" و دیگر دوستان بودم ، همه لحظه ها خاطر ات به یادماندنی بود.
در سختی های آموزش ، "علی جرایه" خیلی به بچه ها کمک می کرد ،گاهی اسلحه و کوله پشتی آنها را می گرفت و به آنها قوت قلب و روحیه می داد .
آموزش 45 روزه به پایان رسید و برای مرخصی یک هفته ای به آبدانان رفتیم.
بعد از مرخصی به پادگان برگشتیم و ما را به مقر تیپ11 حضرت امیر(ع) در "بان ریشان" بردند و در آنجا ما را به گردان 505 محرم تیپ11 حضرت امیر المومنین(ع) که نزدیک مقر بود.
حدود یکماه در آنجا بودیم و چون موقع عملیات نزدیک بود کلاسهای فشرده ای برای ما گذاشتند، آموزشهایی چون خنثی کردن مین،طریق پرتاب نارنجک و آموزش ش،م،ر و آموزش آمپولهای ضد شیمیایی، خلاصه دوره ی خیلی مهمی بود، تا اینکه یک روز آماده باش زدند و اسلحه و مهمات و تجهیزات کامل به ما دادند و با چند ماشین سنگین ما را به منطقه عملیاتی "چنگوله"بردند و همه گردان در یک شیار بزرگ جمع شدند و با یکدیگر روبوسی کردند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند.
همه با خدای خود رازونیاز می کردیم و پیشانی بندها را بستیم و از همدیگر خداحافظی کردیم که آن شب من به سراغ "علی جرایه" و "شیرمراد سارانی" رفتم و همدیگر را بوسیدم و از همدیگر جدا شدیم و هر کدام به میان دسته خودمان رفتیم .
"علی جرایه" در دسته یکم گردان بود که دسته او جزء دسته های خط شکن بود در همان شب یعنی 27 بهمن 62 عملیات والفجر5 با رمز یازهرا(س) در منطقه چنگوله آغاز شد و تعداد زیادی از نیرو های بعثی کشته و به اسارت نیرو های خودی درآمدند و بعد از یکساعت درگیری شدید گروهان ویژه ای به فرماندهی برادر"حاج صارم طهماسبی" وارد عمل شد و خود برادر طهماسبی با آر-پی_چی سنگر دوشگاه دشمن را به آتش کشید و بعد از شب عملیات تا دو روز خبری از عملیات نبود .
بعد از این زمان ،دشمن با تانک های زیادی برای باز پس گیری همان منطقه پاتک سنگینی زد و قصد نفوذ دوباره به منطقه داشت و تعدادی از بچه ها در عملیات به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند و برادر "غلام بازدار"فرمانده گروهان هم به شهادت رسید.
درطول این چند روز عملیات من از "علی جرایه" هیچ اطلاعی نداشتم ،چون دسته ما فاصله زیادی با دسته "علی جرایه"داشت و در شب عملیات از نقطه دیگری وارد عملیات شدند ، من خیلی به فکر علی بودم ، امکان پیدا کردن او برایم وجود نداشت ، ولی برادر "شیرمراد سارانی" هم دو روز بعد از شب عملیات پیش خودم به شهادت رسید.
بعد از 15 روز به ما اطلاع دادند به پشت خط برگردیم و نیروی جدید جایگزین شود ، بچه ها همه گریه کردند و ناراحت بودند ،چون تعدادی از دوستان در آنجا شهید شده بودند و کسی دوست نداشت آنجا را ترک کند و پشت خط بیاید.
ما را به پشت خط و به منطقه ای بنام "چالاب"مهران آوردند ، در آنجا جمع شدیم ، من به دنبال علی جرایه رفتم و سراغش را از دیگر دوستان گرفتم ، آنها چون می دانستند من به" علی جرایه" علاقه زیادی داشتم قضیه را از من پنهان می کردند ، تا اینکه یکی از به من گفت: غلام بیا اینجا ، گفتم ؛ دارم دنبال علی می گردم ، گفت: علی کیه؟، گفتم؛ دوستم "علی جرایه" ، گفت: چه نسبتی با علی داری، گفتم :دوستمه و دلم براش خیلی تنگ شده ، حالم یک طوری شده بود . ایشان گفت: غلام چیزی بگم ناراحت نمی شوی ، گفتم بگو چی شده؟ ، گفت: علی هم شهید شد و پر کشید و به کاروان حسینیان پیوست خیلی ناراحت شدم چند لحظه ای احساس کردم زمین زیر پایم نیست ،چشمانم سیاهی رفت ، روی زمین نشستم و خیلی گریه کردم .
می دانستم علی شهید می شود ،از حرکاتش معلوم بود ، انگار منتظر شهادت بود ، می دانستم علی شهید می شود.
در پایان بعضی خصوصیات "شهید علی جرایه" اشاره کنم؛
"شهید علی جرایه" به نظافت خیلی اهمیت می داد که در پادگان خوابگاه ما به برکت وجود علی همیشه با نظم ترین و تمیز ترین خوابگاه بود ، این شهید گرانقدر به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد و همیشه در صف اول نماز جماعت بود ،او بسیار زرنگ و سرعت مثال زدنی داشت ،هیچوقت خستگی در چهره علی مشخص نبود و همیشه پرجنب و جوش بود و هیچوقت کسی را از خود ناراحت نمی کرد و همه کردارش پسندیده بود. از حرکات و حرفهایش معلوم بود چه هدفی دارد و برای چه به جبهه آمده است و در آن سن کم مردانه جنگید و به آرزویش که تنها شهادت در راه خدا بود رسید.
افسوس که رفاقت ما دیر شروع و زود تمام شد.روحش شاد و یادش گرامی باد.
منبع : اداره اسناد و انتشارات
نظر شما