اینجا قلاویزان بچه دارند از دست می روند؛ به یاد شهید مهربانی ها نورمحمد قربانی
غروب مهران رنگ مرثیه دارد. به میدان مین، می رسی، همه جا نور و روشنایی است. یک گام از زمین دوی میشوی، یک گام به بهشت نزدیک است! فرشتهها کمی آنطرفتر برای تو و عبدالله دست تکان میدهند. عطری عجیب تو را در بر میگیرد. پاهایت اینقدر به راه نبودهاند. چشمهایت اینقدر زیبایی ندیدهاند. آخرین لبخندت را به روی عبدالله میپاشی. او نیز رنگ بهشتی میگیرد. پاهایت را بلند میکنی، دروازه بهشت پیداست.
بازهم دلتنگی... زمزمه هایمان بوی غربت میدهند. پنجرهها را ابرهای تو در تو پوشانده است. هر غروب در دلتنگی هایی عمیق گم میشویم. شاید میخواهیم در این گم شدنها تو را بیابیم و دلمان را. شاید میخواهیم یکبار دیگر نگاهت را در میدانهای قلاویزان بیابیم و با تو از فاصله و باران و لبخند بگوییم. میگوییم شاید خاکریزهای مهربان مهران از مویههای نیمه شب تو، نشانی داشته باشند.
تو رفتی و جنون لیلایی بر دلمان سایه انداخته است. تپههای دورانی «چنگوله» حسرت گامی دیگر را از تو دارند. ما اینجا در تنهایی خود غوطه میخوریم. در کنج سنگرهای غریب غرب، در دشت سنگلاخی مهران!
تو آسمانی شدی ما زمینی ماندیم. ما هوادار رود نبودیم تا به دریا برسیم. آه از این روزهای یکنواخت! از این داغهای پی در پی که هر روز بر شانههایمان آواره میشوند. آه از این پنجرههای بسته که هر غروب در لحظههای سربی تکرار میشوند. دیگر کسی سراغ پروانهها را نمیگیرد. این روزهای عقیم را باید گذاشت و رفت. باید به خاطرات گذشته ایمان آورد. پرندهها فراموش شده اند. سهم ما حادثه بود و دلی که امروز به حسرت نصیبی مبتلا شده است.
باد زوزهکنان، دشت را مینوردد و لایههای خاک را جبران میکند. پلاکها در برق استخوانهای شهدا گم شدهاند. من دوباره به یاد مهربانیهای تو افتادهام. به یاد هفتههای آخرت:
«اینجا قلاویزان... مهمات کم داریم...... بچهها دارند از دست میروند...»