اگر شهید شدم قران با صدای عبدالباسط برایم بگذارید
از شغل شهیده و رابطه او با مردم و نحوه ی شجاعت او خاطراتی که از این شهیده دارم خیلی زیاد است و فراموش نشدنی چونکه بعد از فوت پدرش دخترم نان آور خانه بود. او بیشتر اوقات به مأموریت می رفت و به عنوان مأمور بهداشت یا همان بهیار در مدت جنگ تحمیلی به مردم روستایی خدمت می کرد. به همین خاطر مردم روستا خیلی ایشان را دوست داشتن و بعد از شهادتش برای او عزادار شدن.
یک روز با همکارانش به جمع آوریپیکر شهدای بمباران منطقه ماربره یکی از روستای اطراف ایلام رفته بود بعد از اینکه به خانه برگشت خیلی ناراحت بود وقتی که به او گفتم که از این کار استعفا بده به من گفت که من این کار را دوست دارم. و می گفت که حس عجیبی دارم احساس می کنم که من هم مثل این ها شهید می شوم . هنگامی که صدای هواپیما را می شنید خیلی می ترسید دلیلش را نمی دانم چه بود حتی یک روز از ترس لال شد و به تهران فرستادیمش تا خوب شد.
هر شب پنجشنبه خودش و دوستانش در خانه ما جمع می شدند و دعای کمیل می خواندند. یک روز به من گفت که مادر اگر شهید شدم قران با صدای عبدالباسط برایم بگذارید.
حقوقش را که می گرفت برای فقیر فقرا خاروبار می خرید و هرکس که بچه هایش شیرخشک نداشتن برا یآن ها شیرخشک تهیه می کرد و ...
ما در اطراف ملکشاهی ایلام چادر زده بودیم که در اولین روز فروردین سال 61 که برای گرفتن حقوق به همراه پسرعمویش به ایلام آمده بود در حین خرید خواربار و خریدن وسایلی برای عید ناگهان بمباران هوایی دشمنان بعثی شروع میشه و ایشان روبروی مسجد حائری ایلام به شهادت می رسند.