چیزی به بعثی ها نرسد / خاطره ی از شهید عیسی آستوی
نوید شاهد ایلام
چیزی به عراقی ها نرسد
خاطره ای از شهید عیسی آستوی
همرزمانش تعریف کردند که مهرماه 1362 از راه رسید. زمزمه انجام عملیاتی در جبهه میانی ، علیه دشمن بعثی ، بگوش می رسید . ابلاغ شرکت نیروهای مرکز آموزش شهید فرجیانزاده « نیروهی بسیجی آموزش دیده و مربیان و کادر» در عملیات واصل گردید . شور و شوق وصف ناپذیری بچه ها را فرا گرفت و در تب و تاب شرکت در عملیات و فرا رسیدن شب حمله بیقراری می کردند. شهید عیسی ، حالت خاصی به خود گرفته بود و حرفهای قبل خود را تکرار می کرد و یم گفت : من در عملیات برنخواهم گشت و این سفر آخر من است و برادران حرفهای او را جدی نمی گرفتند و مرتب با او مزاح می کردند. همه مشغول سازماندهی و تجهیز نیروها بودند ، پرستویی چون شهید عیسی ، که قصد کوچیدن داشت ، از تلاش بیشتری برخوردار بود. دوستان دور هم جمع بودند ، شهید عیسی یکدست لباس بسیجی و یک جفت پوتین کهنه و مستعمل در دست داشت.
گفت : چوم من از عملیات بر نخواهم گشت و جنازه ام نیز دست دشمن نخواهد افتاد ، پس دوست ندارم لباس و کفش نو به تن داشته و به دست دشمن بیفتد. حال که قرار است جسدم در دست دشمن باشد ، بگذار لباس قابل استفاده به تن نداشته باشیم . (کهنه باشد) بچه ها همه زدند زیر خنده ، و به او گفتند ، مگر علم غیب داری. جواب داد: حالا من گفتم ، شماها خواهید دید . ماژیکی را به یکی از دوستان داد و گفت : بر پشتم و روی لباس خاکی بسیجی بنویس « یا زیارت یا شهادت» . اسمم را بر جاهای مخفی بلوز بنویس ، چرا که می دانم مفقود خواهم شد. چند روز گذشت و مارش آغاز عملیات عاشورا طنین انداز شد. به یاد صحبتهای شیرین شهید عیسی افتادم و لحظه لحظه به یادش بودم ، از دوستان و افرادی که از منطقه عملیاتی می آمدند ، مرتب احوال شهید عیسی را می پرسیدم . اما از ایشان ، خبری جز مفقودالاثر شدن حاصل نشد و در نهایت همین امر هم ، قطعیت یافت. شهید عیسی همه چیز را پیش بینی کرده بود.
منبع : کتاب روایت عشق ، خاطرات مرتبط با شهدای استان ایلام