
به گزارش نوید شاهد قزوین:
او رفت که رفت!
آن روز پسرم، برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را
سپری می کردم.
او از ته دل می خندید و انگار به حجله ی دامادی می رود و من
قلباً ناراحت و گرفته، اما دلم می خواست شادی و خنده های او را با
گریه هایم خراب نکنم.
وقتی اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، گریه امانم را
بریده بود، او از دیدگانم دور می شد و اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد.
اولین اعزام جوادم 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از
جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و جواد، جوادی نبود که من بزرگش
کرده بودم.
او از تمام جهات متحول شده بود، از نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش تا
رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن، حتی نماز شب، از طرفی
رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است، لذا به هر دری زد تا
اینکه بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد، اعزامی که چندین بار تصمیم
گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی
نداشت و او رفت که رفت.
مادر شهید جواد رحمانی
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.