از اسارت تا آزادی
چهارشنبه, ۰۳ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۸
عراقیها در تپه ای روبروی ما بنام صالح آباد سنگر گرفته بودیم ما در زیر گونی ها و در داخل سنگرهای خاکی و کوچک سنگر گرفتیم هوا خیلی سرد بود باد می آمد و خاک به هوا بلند می شد...
نوید شاهد ایلام
از اسارت تا آزادی
روز65/2/14 از مرخصی از خانه برگشتم وقتی وارد چنگوله شدم تعدادی از براردان گردان خودمان یعنی شهید محلاتی در ایستگاه صلواتی چنگوله دیدم خوشحال شدم و بعد از احوالپرسی از آنها رهسپار مقر گردان شدم بعد از گشت و گذار برگه مرخصی را به منشی گردان تحویل دادم بعد از آن همچون روز های قبل در زیر چادرها خدمت خود را شروع نمودم و هر روز صبح ساعت 5 از خواب بیدار می شدیم و صبحگاه اجرا می کردیم خلاصه بعد از چند روز گذشت و کار به به همین منوال ادامه داشت تا یک روز غروب ساعت 4 بود که گردان ما را به خط کردند و گفتند که همراه تجهیزات و وسایل خود آماده شوید من هم مثل همیشه بیسیم خود را برداشتم و بر دوش گذاشتم بعد از چند دقیقه کامیونهای ما نیز آمدند همراه با چند اتوبوس که وسایل و چادرها را وارد کامیونها بار زدیم و خودمان سوار اتوبوس شدیم راه افتادیم و ساعت 5 وارد صالح آباد غرب شدیم در آنجا گفتند چون جای بچه ها در اتوبس تنگ می باشد لذا من و همراه فرمانده و چندی از برادران با یک روحانی از اتوبوس پیاده شدیم و ما را به دفتر فرماندهی بردند.
در آنجا بعد از چندی صحبت ما را با ماشین سواری ها فرماندهی سوار کردند و راه افتادیم که ساعت 8 غروب وارد پادگان ششدار ایلام شدیم در آنجا پیاده شدیم و همراه با فرمانده ما را به ساختمان سپاه هدایت کردند، ضمنا من با یکی از بچه ها که برادر عسگر نوری اسمش بود همیشه با هم بودیم وارد اطاق شدیم و من بیسیم را آوردم و آن را گوشه ای قرار دادم برادر عسگر تجهیزات و آرپی چی خود را در آورد و در کناری گذاشت برادران دیگر همچنین صبح ما را بیدار کردند که ناگهان خبری شدید به گوشمان رسید یکی می گفت مهران، دیگری می گفت محاصره یا شنیده می شد کلمه تک زدن و خلاصه بعد از ساعت 4 صبح ما را آماده کردند و من بیسیم را رو پشت قرار دادم در این میان همراه با برادران حرکت می کردیم خلاصه این را شنیدم که می گفتند عراق تک زده و منطقه مهران را به تصرف در آورده ما را که گروهان 3 بود حرکت دادند و کلمه شهادت بر زبانها جاری بود مسئول گروهان می گفت عاشقان شهادت آر پی چی - تیر بار صلاح نیمه سنگین بگیرند خلاصه ما را با مینی بوس به آشپزخانه تیپ آوردند درچند کیلومتری مهران که در آنجا من و برادر عسگر نوری با هم بودیم وارد سنگری بدون سر شدیم که تقریبا ساعت 10 صبح بود به ما غذا دادند که هنگام غذا خوردن ناگهان هواپیما آمد و بمباران نمود در این میان به خدا قسم من و براد عسگر نوری بدون اینکه بترسیم غذا خوردن را ادامه دادیم که بعد از یک ساعت دیگر هواپیماهای عراقی آمدند و ما را بمباران نمودند و خوشبختانه هیچ گونه تلفاتی نداشتیم، بالاخره ساعت 12 ظهر بود بچه ها با خلوص نیت عاشاقانه ای نماز ظهر را بر پا نمودند و بعد از اینکه نماز خواندیم باز هواپیماهای دشمن آمدند موضع ارتش را بمباران نمودند و چند خودرو ارتش را به آتش کشیدند تقریبا ساعت 3 بعد از ظهر بود که فرمانده گردان آمد و برای ما سخنرانی نمود و به ما گفت که امروز روز جنگ است روز دفاع است روز حفاظت از کشور است.
رژیم رو به زوال عراق به شهر مهران حمله کرده و آن را به تصرف در آورده شما باید شجاعانه در راه حفاظت از کشور بجنگید که همه با فرستادن صلوات حرف او را تایید کردند خلاصه مهمات زیادی آوردند و ما را کاملا تجهیز نمودند ساعت 4 بود که حرکت کردیم بسوی خط مهران خلاصه وارد خط شدیم صدای خمپاره کاتیوشا و توپها و مسلسها آنان را شاد می نمود وقتی دید که نیروهای اسلام پهلوی جاده آسفالت روی خاکریز سنگر گرفتندبالاخره ما هم به صف آنها پیوستیم من از خاکریز خارج شدم بطرف نیروهای عراقی چون نمی دانستم که مرا صدا زدند که اینها نیروی های عراقی هستند بعد از آنها چون من بیسم چی گروهان 3 بودم به مقر فرماندهی رفتم و خلاصه چون پایین خاکریز در نزدیکی عراقیها سنگر گرفتیم منظور جا گرفتیم بعد از چند دقیقه شروع به سنگر کندن نمودیم و سنگر درست کردیم من بیسیم خود را در گوشه ای نهادم و همراه چند برادر دیگر که بودند تیربار و آرپی چی همراه با گلوله آماده نمودیم، خلاصه ساعت 9 شب بود که نیروی دیگری به جای ما آمد و ما به طرف آنسوی خاکریز رفتیم آتش دشمن خیلی شدید بود چند تا از برادران زخمی شدند بلاخره گفتند امشب تک می زنیم عراقیها در تپه ای روبروی ما بنام صالح آباد سنگر گرفته بودیم ما در زیر گونی ها و در داخل سنگرهای خاکی و کوچک سنگر گرفتیم هوا خیلی سرد بود باد می آمد و خاک به هوا بلند می شد بالاخره ساعت یک شب یک دسته که همراه با فرمانده گروهان بودند نقشه این بود که دسته اول از سوی دیگر و دسته ای که من بیسیم چی آنها بودم از آنسوی تپه حمله کنیم و نیروهای عراق را به عقب بکشانیم که ضربت نمودیم و برادر عسگر نوری هم با من دسته ما بود در راه رفتن بودیم که عراقیها منور می انداختند و گویا ما را می دیدند که ما را زیر آتش قناسه - کلاش تیر بار و سلاحهای جنگ افزار قرار دادند بالاخره به من پیام رسید که شما برگردید چون دسته دیگر راه را گم کرده اند ما از همان راه برگشتیم و در چند متری خاک ریز خودمان زمین گیر شدیم که دوباره پیام رسید حرکت کنیم این بار ما از شیار پهلوی تپه رفتیم که ناگهان متوجه عراقی ها شدیم از نیروهای عراقی رد شدیم و عراقی ها متوجه عبور ما شدند و ما را زیر آتش شدید قرار دادند که خوشبختانه هیچگونه تلفاتی نداشتیم و پیام گرفتم که برگردید ما هم سریع برگشتیم و به پشت خاکریز خودمان وقتی آمدیم صبح شد و نماز را به جای آوردیم 2 روز آنجا بودیم ولی دیگر تک نزدیم که هر لحظه نیروهای عراقی ها با تانکها به ما حمله می کردند که ما آنها را زیر آتش شدید قرار می دادیم و فرار می کردند بالاخره صبح روز بعد ما را به شهرک شرهانی مهران آوردند در آنجا آتش دشمن خیلی سنگین بود که یکدفعه بعد از مدتی دشمن ما را گرفته و با سلاحهای سنگین زیر آتش قرار داد در این میان برادر عسگر را دیدم که ناگهان مورد اصابت ترکش کاتیوشا قرار گرفت و به شهادت رسید و چند تا دیگر شهید شدند و بیشتر بچه ها زخمی و موجی شدند که مانند دیوانه ها حرف می زدند و خلاصه آنچنان آتش شدید که کسی را نمی شناخت توپی نزدیکی من خورد و مرا به آسمان پرت کرد که خوشبختانه سالم ماندم ضمنا به هر طوری بود خود را از زیر آتش دور کردیم آمبولانس ها آژیر زدن مجروح ها را می آوردند و به بهداری صحرایی می بردند.
خلاصه شب شروع شد نیروها را به مخفی گاه لازم بردندولی دستور دادند بچه های مخابرات بمانند ما همه ماندیم و ما را به یک سنگر کمکهای اولیه بهداری بردند ناگهان عراق آن سنگر را زیر آتش کاتیوشا قرار گرفت و بلاخره ما را از آنجا دوباره به جای دیگر بردند که بیمارستان صحرایی ارتش بود در آنجا وضعیت خیلی خوب بود و تا صبح آنجا بسر بردیم در این میان شنیدیم که می گفتند برزان غلامی اسیر شده چنین دریافتیم که برادر برزان غلامی فرمانده یکی از گروهانها اسیر شده صبح آن روز ما را در حالی که آتش دشمن شدید بود از مهران به مجتمع آموزشی چنگوله آوردند که در این هنگام که من در ماشین بودم برادر علی محمد را دیدم که از مجتمع خارج شد و گفت که به سر گردان خود می رویم خلاصه ما وارد مجتمع شدیم و در آنجا جا گرفتیم که صبح آن روز برادران آر پی جی زن را بردند و هر یکی برای تمرین یک گلوله شلیک می کرد و برادران تیربارچی نیز با تیر بار خود را امتحان می کردند خلاصه شبی دیگر شروع شد که بچه ها نماز جماعت خواندند و بعد از نماز خوابیدیم که ساعت 3 شب بود که سر و صدا و آه و ناله ای شدید با فریاد کمک بلند شد من فکر کردم که این گوش برها هستند و ما را محاصره کرده اند که ما خود را به محل حادثه که در چند قدمی ما بود رساندیم برادری را دیدیم که خون شدید از یک پایش می آمد و خیلی زیاد می نالید و چنین بیان شد که برادر نگهبان بوده و با تیر پای خود را زده خلاصه آن را سوار بر تویتا نمودند و به اورژانس بردند صبح آن روز دیدم شایعاتی درباره آزادی برزان غلامی به گوش می رسید پرسیدم که گفتند برادر غلامی دو نفر عراقی را با خود اسیر کرده و آورده است که بعد از چند ساعت موتور سواری را دیدم که می آمد بچه ها هم با شادی و خوشحالی همان موتور سوار که غلامی بود صدا می زدند و او را می بوسیدند که از او خواستیم قضیه را توضیح دهد که این برادر گفت من در طرف راست رضا آباد همراه با یک گروهان به جلو رفتیم و در پشت یک خاکریز کوچک سنگر گرفتیم این برادر می گفت که جایش خیلی خطر ناک بود و خلاصه آتش خیلی شدید بود که این برادر گفت در این هنگام خالصانه با امام زمان و خدا راز و نیاز می کردم و گفتم امام زمان دو چیز از شما می خواهم یکی این نیرو ها سالم به پشت خاکریز بزرگ برسان، یکی دیگر خودم زنده به دست دشمن نیفتم و اسیر نشوم که لحظه به لحظه دشمن همراه با تانکها و نفربرها به ما حمله می کرد که آنها را به عقب می کشاندیم که در این میان چند تایی از برادران شهید زخمی شدند و خلاصه در ساعت 2 بعد از ظهر پیام رسید که هر چه سریعتر نیروهایت را به پشت خاکریز پیش نیروهای دیگر برسان که من در این هنگام به نیروها دستور دادم که تا من نیروهای عراق را سر گرم می کنیم از یک طرف شما از طرف دیگر وارد کنید که نیروها هم فرار کردند و ما آتش شدیدی می ریختم و نارنجکها را انداختم و خودم خشاب اسلحه را عوض نمایم که دیدم یک نفربر از پشت و یک تانک از طرف دیگر خلاصه دور مرا حلقه زدند که به من گفتند به عربی تسلیم شو و من از آنجا که عربی کمی می دانستم دیگر چاره ای نبود تسلیم شدم و آنها آنقدر از من ترس داشتند و به من نزدیک نمی شدند یکی به دیگری می گفت تو برو و دیگر می گفت شما برو و در هر صورت چند نفری دور من گرفتند و اسیرم کردند مرا به دست دو سرباز دادند و گفتند این را به پشت جبهه ببرید حرکت کردیم آنها خیلی از من ترس داشتند و بدنشان می لرزید که راه افتادیم من جلو حرکت کردم چند قدم یک سرباز عراقی حرکت می کرد و پشت او سرباز عراقی دیگر حرکت می کرد که اسلحه ها را از ضامن خارج نمودند و لرزان لرزان با من حرکت می کردند مقداری رفتیم ولی اثری از نیرو عراقی نبود که در این بین در قسمت ما نیروهایی بودند که آتش به پایین ریختند یکی از سربازها از من پرسیدند که این نیروها عراقی هستند یا ایرانی من گفتم حتما می خواهند کسب اطلاع نمایند و من گفتم نمی دانم دوباره یکی از سربازها از دیگری پرسید که اینها نیروی دشمن هستند یا نیروی خودمان من در این بین دریافتم که اینها راه را گم کرده اند و من اطمینان داشتم که نیروهای سمت راست نیروی ایرانی هستند به آنها گفتم که اینها نیروی عراقی هستند آنها خوشحال شدند و راه افتادیم نزدیک خاکریز رزمندگان شدیم که رزمندگان متوجه ما شده بودند و آماده بودند و می خواستند بفهمند که ما چکاره هستند من دستم را به عنوان علامت تکان دادم و سرباز پشت سر من به خیال اینکه اسیر آورده و نیروهای عراق هستند اسلحه در دستش تکان داد و رزمندگان متوجه شدند و من صورت یکی از رزمندگان که از خاکریز در آورده بود دیدم که ریش داشت پس مطمئن شدم که نیروهای خودمان هستند یکی از سربازها به بهانه دستشویی جا ماند و رزمندگان ایرانی دور من و سرباز عراقی محاصره کردند و سرباز عراقی اسلحه را انداخت و تسلیم شد آن سرباز دیگر فرار کرد داخل درختان و بوته ها که چند نفر از رزمندگان آن را تعقیب کردند و او را اسیر نمودند و آوردند خلاصه این بود.
موضوع از اسارت تا آزادی
رژیم رو به زوال عراق به شهر مهران حمله کرده و آن را به تصرف در آورده شما باید شجاعانه در راه حفاظت از کشور بجنگید که همه با فرستادن صلوات حرف او را تایید کردند خلاصه مهمات زیادی آوردند و ما را کاملا تجهیز نمودند ساعت 4 بود که حرکت کردیم بسوی خط مهران خلاصه وارد خط شدیم صدای خمپاره کاتیوشا و توپها و مسلسها آنان را شاد می نمود وقتی دید که نیروهای اسلام پهلوی جاده آسفالت روی خاکریز سنگر گرفتندبالاخره ما هم به صف آنها پیوستیم من از خاکریز خارج شدم بطرف نیروهای عراقی چون نمی دانستم که مرا صدا زدند که اینها نیروی های عراقی هستند بعد از آنها چون من بیسم چی گروهان 3 بودم به مقر فرماندهی رفتم و خلاصه چون پایین خاکریز در نزدیکی عراقیها سنگر گرفتیم منظور جا گرفتیم بعد از چند دقیقه شروع به سنگر کندن نمودیم و سنگر درست کردیم من بیسیم خود را در گوشه ای نهادم و همراه چند برادر دیگر که بودند تیربار و آرپی چی همراه با گلوله آماده نمودیم، خلاصه ساعت 9 شب بود که نیروی دیگری به جای ما آمد و ما به طرف آنسوی خاکریز رفتیم آتش دشمن خیلی شدید بود چند تا از برادران زخمی شدند بلاخره گفتند امشب تک می زنیم عراقیها در تپه ای روبروی ما بنام صالح آباد سنگر گرفته بودیم ما در زیر گونی ها و در داخل سنگرهای خاکی و کوچک سنگر گرفتیم هوا خیلی سرد بود باد می آمد و خاک به هوا بلند می شد بالاخره ساعت یک شب یک دسته که همراه با فرمانده گروهان بودند نقشه این بود که دسته اول از سوی دیگر و دسته ای که من بیسیم چی آنها بودم از آنسوی تپه حمله کنیم و نیروهای عراق را به عقب بکشانیم که ضربت نمودیم و برادر عسگر نوری هم با من دسته ما بود در راه رفتن بودیم که عراقیها منور می انداختند و گویا ما را می دیدند که ما را زیر آتش قناسه - کلاش تیر بار و سلاحهای جنگ افزار قرار دادند بالاخره به من پیام رسید که شما برگردید چون دسته دیگر راه را گم کرده اند ما از همان راه برگشتیم و در چند متری خاک ریز خودمان زمین گیر شدیم که دوباره پیام رسید حرکت کنیم این بار ما از شیار پهلوی تپه رفتیم که ناگهان متوجه عراقی ها شدیم از نیروهای عراقی رد شدیم و عراقی ها متوجه عبور ما شدند و ما را زیر آتش شدید قرار دادند که خوشبختانه هیچگونه تلفاتی نداشتیم و پیام گرفتم که برگردید ما هم سریع برگشتیم و به پشت خاکریز خودمان وقتی آمدیم صبح شد و نماز را به جای آوردیم 2 روز آنجا بودیم ولی دیگر تک نزدیم که هر لحظه نیروهای عراقی ها با تانکها به ما حمله می کردند که ما آنها را زیر آتش شدید قرار می دادیم و فرار می کردند بالاخره صبح روز بعد ما را به شهرک شرهانی مهران آوردند در آنجا آتش دشمن خیلی سنگین بود که یکدفعه بعد از مدتی دشمن ما را گرفته و با سلاحهای سنگین زیر آتش قرار داد در این میان برادر عسگر را دیدم که ناگهان مورد اصابت ترکش کاتیوشا قرار گرفت و به شهادت رسید و چند تا دیگر شهید شدند و بیشتر بچه ها زخمی و موجی شدند که مانند دیوانه ها حرف می زدند و خلاصه آنچنان آتش شدید که کسی را نمی شناخت توپی نزدیکی من خورد و مرا به آسمان پرت کرد که خوشبختانه سالم ماندم ضمنا به هر طوری بود خود را از زیر آتش دور کردیم آمبولانس ها آژیر زدن مجروح ها را می آوردند و به بهداری صحرایی می بردند.
خلاصه شب شروع شد نیروها را به مخفی گاه لازم بردندولی دستور دادند بچه های مخابرات بمانند ما همه ماندیم و ما را به یک سنگر کمکهای اولیه بهداری بردند ناگهان عراق آن سنگر را زیر آتش کاتیوشا قرار گرفت و بلاخره ما را از آنجا دوباره به جای دیگر بردند که بیمارستان صحرایی ارتش بود در آنجا وضعیت خیلی خوب بود و تا صبح آنجا بسر بردیم در این میان شنیدیم که می گفتند برزان غلامی اسیر شده چنین دریافتیم که برادر برزان غلامی فرمانده یکی از گروهانها اسیر شده صبح آن روز ما را در حالی که آتش دشمن شدید بود از مهران به مجتمع آموزشی چنگوله آوردند که در این هنگام که من در ماشین بودم برادر علی محمد را دیدم که از مجتمع خارج شد و گفت که به سر گردان خود می رویم خلاصه ما وارد مجتمع شدیم و در آنجا جا گرفتیم که صبح آن روز برادران آر پی جی زن را بردند و هر یکی برای تمرین یک گلوله شلیک می کرد و برادران تیربارچی نیز با تیر بار خود را امتحان می کردند خلاصه شبی دیگر شروع شد که بچه ها نماز جماعت خواندند و بعد از نماز خوابیدیم که ساعت 3 شب بود که سر و صدا و آه و ناله ای شدید با فریاد کمک بلند شد من فکر کردم که این گوش برها هستند و ما را محاصره کرده اند که ما خود را به محل حادثه که در چند قدمی ما بود رساندیم برادری را دیدیم که خون شدید از یک پایش می آمد و خیلی زیاد می نالید و چنین بیان شد که برادر نگهبان بوده و با تیر پای خود را زده خلاصه آن را سوار بر تویتا نمودند و به اورژانس بردند صبح آن روز دیدم شایعاتی درباره آزادی برزان غلامی به گوش می رسید پرسیدم که گفتند برادر غلامی دو نفر عراقی را با خود اسیر کرده و آورده است که بعد از چند ساعت موتور سواری را دیدم که می آمد بچه ها هم با شادی و خوشحالی همان موتور سوار که غلامی بود صدا می زدند و او را می بوسیدند که از او خواستیم قضیه را توضیح دهد که این برادر گفت من در طرف راست رضا آباد همراه با یک گروهان به جلو رفتیم و در پشت یک خاکریز کوچک سنگر گرفتیم این برادر می گفت که جایش خیلی خطر ناک بود و خلاصه آتش خیلی شدید بود که این برادر گفت در این هنگام خالصانه با امام زمان و خدا راز و نیاز می کردم و گفتم امام زمان دو چیز از شما می خواهم یکی این نیرو ها سالم به پشت خاکریز بزرگ برسان، یکی دیگر خودم زنده به دست دشمن نیفتم و اسیر نشوم که لحظه به لحظه دشمن همراه با تانکها و نفربرها به ما حمله می کرد که آنها را به عقب می کشاندیم که در این میان چند تایی از برادران شهید زخمی شدند و خلاصه در ساعت 2 بعد از ظهر پیام رسید که هر چه سریعتر نیروهایت را به پشت خاکریز پیش نیروهای دیگر برسان که من در این هنگام به نیروها دستور دادم که تا من نیروهای عراق را سر گرم می کنیم از یک طرف شما از طرف دیگر وارد کنید که نیروها هم فرار کردند و ما آتش شدیدی می ریختم و نارنجکها را انداختم و خودم خشاب اسلحه را عوض نمایم که دیدم یک نفربر از پشت و یک تانک از طرف دیگر خلاصه دور مرا حلقه زدند که به من گفتند به عربی تسلیم شو و من از آنجا که عربی کمی می دانستم دیگر چاره ای نبود تسلیم شدم و آنها آنقدر از من ترس داشتند و به من نزدیک نمی شدند یکی به دیگری می گفت تو برو و دیگر می گفت شما برو و در هر صورت چند نفری دور من گرفتند و اسیرم کردند مرا به دست دو سرباز دادند و گفتند این را به پشت جبهه ببرید حرکت کردیم آنها خیلی از من ترس داشتند و بدنشان می لرزید که راه افتادیم من جلو حرکت کردم چند قدم یک سرباز عراقی حرکت می کرد و پشت او سرباز عراقی دیگر حرکت می کرد که اسلحه ها را از ضامن خارج نمودند و لرزان لرزان با من حرکت می کردند مقداری رفتیم ولی اثری از نیرو عراقی نبود که در این بین در قسمت ما نیروهایی بودند که آتش به پایین ریختند یکی از سربازها از من پرسیدند که این نیروها عراقی هستند یا ایرانی من گفتم حتما می خواهند کسب اطلاع نمایند و من گفتم نمی دانم دوباره یکی از سربازها از دیگری پرسید که اینها نیروی دشمن هستند یا نیروی خودمان من در این بین دریافتم که اینها راه را گم کرده اند و من اطمینان داشتم که نیروهای سمت راست نیروی ایرانی هستند به آنها گفتم که اینها نیروی عراقی هستند آنها خوشحال شدند و راه افتادیم نزدیک خاکریز رزمندگان شدیم که رزمندگان متوجه ما شده بودند و آماده بودند و می خواستند بفهمند که ما چکاره هستند من دستم را به عنوان علامت تکان دادم و سرباز پشت سر من به خیال اینکه اسیر آورده و نیروهای عراق هستند اسلحه در دستش تکان داد و رزمندگان متوجه شدند و من صورت یکی از رزمندگان که از خاکریز در آورده بود دیدم که ریش داشت پس مطمئن شدم که نیروهای خودمان هستند یکی از سربازها به بهانه دستشویی جا ماند و رزمندگان ایرانی دور من و سرباز عراقی محاصره کردند و سرباز عراقی اسلحه را انداخت و تسلیم شد آن سرباز دیگر فرار کرد داخل درختان و بوته ها که چند نفر از رزمندگان آن را تعقیب کردند و او را اسیر نمودند و آوردند خلاصه این بود.
موضوع از اسارت تا آزادی
مروری بر زندگینامه شهید یارمحمد صحرایی
شهید یارمحمد صحرایی در سال 1347 در روستای بیشه دراز از توابع شهرستان دهلران در خانواده ای مذهبی و علاقه مند به ارزشهای اسلامی دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا پایان متوسطه پی گرفت و پس از آن با توجه به شرایط جنگی کشور مثل برادرانش راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل گردید و به گردان محلاتی لشگر 11 حضرت امیر (ع) سپاه پیوست. پس از مجاهدات فراوان سرانجام طی عملیات کربلای یک در منطقه عملیاتی قلاویزان ودر چهارم مردادماه 1365 به فیض عظمای شهادت نائل آمد.مزار این شهید گرانقدر در جوار امامزاده سید اکبر(ع) قرار دارد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات- معاونت فرهنگی آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما