نگاهی به زندگینامه «شهید محمدرحیم ارکیا»+ خاطره ای از زبان مادر شهید
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۴۱
آن روزها قبل از شهادتش حرف های عجیبی می زد کارهایی می کرد که حسابی منو می ترساند یک بار بهم گفت:مادر یه عکس از خودت بهم بده، برم جبهه یادگاری پیشم باشه دلم برات خیلی تنگ میشه...
نوید شاهد ایلام
نگاهی به زندگینامه شهید محمد رحیم ارکیا
شهید محمد رحیم ارکیا فرزند ارشد منصور در بخش ملکشاهی در سال 1338 چشم به جهان گشود. فرزندی پاک در دامن مادر پرورش یافت تا اینکه کم کم به سن بلوغ و مدتی به کار کشاورزی مشغول می شد. در سن هفده سالگی اقدام به ازدواج نمود و پس از مدتی روانه جبهه جنگ در میمک گردید و مدت زیادی در همان جبهه بسر برد و وقتی که مرخصی می گرفت و به خانه می آمد خانواده ایشان دور برش را می گرفتند و از در مورد جبهه سوال می کردند این شهید مهربان می گفت وضع جبهه ها خیلی خوب است و برادران ما هم چنان به مبارزه سرسختانه خودجهت دفاع از میهن خود ادامه می دهند و بعثیون کافر را در هم می کوبند و دشمن عاجزانه دست به عقب نشینی می زند.
می گفت خدایا اگر ما را قابل می دانید شهادت را نصیبم کن خانواده ایشان سوال می کردند چرا این حرف را می زنی و دلمان به تنگ می آورید می گفت من عاشق شهادتم.
چندی روزی از آخرین مرخصیش نگذشت که در هجدهمین روز از اردیبهشت ماه 1360 در میمک(مهران) به دیدار معبود خویش شتافت.
خاطره ای از زبان مادر محترمه شهید محمد رحیم ارکیا
پسرم محمد رحیم در خط مقدم جبهه بود از طرف سپاه به مشهد مقدس رفته بود وقتی که برگشت کلی سوغات با خودش آورده بود که من هم بیشتر آن را بین آواره های جنگ که در همسایگی مان بودند تقسیم کردم یک ساعت هم برای همسرش خریده بود که آن را به دستش بالاتر از ساعت خودش بسته بود، آن را به من نشان داد و گفت: این ساعت برای همسرم آوردم مادر ، اما می ترسم خواهرام دلخور بشن که برای آنها هیچی نیاوردم منم پیشانیش بوسیدم و گفتم: مادر فدات بشه اینو ببر بده به همسرت، خوشحال میشه. لبخندی زد و عصر همان روز برای هر کدام از خواهرانش یک دست لباس خرید.
آن روزها قبل از شهادتش حرف های عجیبی می زد کارهایی می کرد که حسابی منو می ترساند یک بار بهم گفت:مادر یه عکس از خودت بهم بده، برم جبهه یادگاری پیشم باشه دلم برات خیلی تنگ میشه اونجا منم ته دلم لرزید و گفتم: الهی مادرت بمیره. اینجوری حرف نزن ، منو می ترسونی پسرم.
قبل از رفتن هم سفارش همسرش را که باردار بود کرد و گفت: مادر می دانم که این بار بر نمی گردم و شهید می شم اگر فرزندم پسر بود اسمشو بزارین «حسین» و اگر دختر بود «زینب»مادر مواظب همسر و بچه ام باش.
سه ماه بعد از شهادتش پسرش به دنیا آمد و من خوشحال که یادگاری از او برایم ماند. اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که نوه ام از ناحیه ستون فقرات مشکل داشت، وقتی آمد به کرمانشاه بردند دکتر جوابش کرد آخر او در شکم مادر موقع مراسم ختم پسرم آسیب دیده بود و خیلی ناراحت شدم تمام امیدم بعد از شهادت پسرم به این بچه بود، یک روز حسین را برداشتم و به صالح آباد سر خاک پدرش بردم او را روی قبرش نهادم و با پسرم درد دل کردم و گفتم:
این پسرته محمدرحیم جان، همانطور که خواستی اسمشو حسین گذاشتم، گفتم حالا که تو رفتی این بچه جاتو پر می کنم، اما عزیزم حسینت مریضه و من بیشتر از آن روزی که خبر شهادت تو را برام آوردن ناراحتم، بعدش رفتیم تو حرم آقا علی صالح(ع) و اونو کنار ضریح نهادم و گفتم:
آقا جان خیلی از کرمت و از معجزاتت شنیدم، منو ناامید نکن،پسرم ، پاره جگرم را از دست دادم فدای امام حسین ، ولی آقا تحمل بیماری این یادگارشو ندارم خودت شفاش بده، ولی اگر قراره اینجوری ناقص باشه اونو ببر پیش پدرش.
هفتمین شب برگشتمان خواب دیدم که پسرم اومده خونه و با یک پارچه سبز داره پسرشود قنداق میکنه.
پرسیدم: چکار می کنی عزیزم؟
گفت: مادر مگه خودت از آقا علی صالح نخواستی، مگر وعده یک هفته باهاش نذاشتی، مگه نگفتی یا شفاش بده ، یا بفرستتش پیش من! حالا منم اومدم حسینمو ببرم پیش خودم، می خوام ببرمش پیش یه دکتر خوب ، تو هم دیگه نگرانش نباش.
صبحش که بیدار شدم حسین ناله می کرد و منونگاه کرد شاید باورتون نشه اما این نوزاد کوچک لب باز کرد و چیزی شبیه کلمه بابا به لب آورد و بعد از چند ثانیه این گل ناشکفته پرواز کرد و به پدرش پیوست.
شهید محمد رحیم ارکیا فرزند ارشد منصور در بخش ملکشاهی در سال 1338 چشم به جهان گشود. فرزندی پاک در دامن مادر پرورش یافت تا اینکه کم کم به سن بلوغ و مدتی به کار کشاورزی مشغول می شد. در سن هفده سالگی اقدام به ازدواج نمود و پس از مدتی روانه جبهه جنگ در میمک گردید و مدت زیادی در همان جبهه بسر برد و وقتی که مرخصی می گرفت و به خانه می آمد خانواده ایشان دور برش را می گرفتند و از در مورد جبهه سوال می کردند این شهید مهربان می گفت وضع جبهه ها خیلی خوب است و برادران ما هم چنان به مبارزه سرسختانه خودجهت دفاع از میهن خود ادامه می دهند و بعثیون کافر را در هم می کوبند و دشمن عاجزانه دست به عقب نشینی می زند.
می گفت خدایا اگر ما را قابل می دانید شهادت را نصیبم کن خانواده ایشان سوال می کردند چرا این حرف را می زنی و دلمان به تنگ می آورید می گفت من عاشق شهادتم.
چندی روزی از آخرین مرخصیش نگذشت که در هجدهمین روز از اردیبهشت ماه 1360 در میمک(مهران) به دیدار معبود خویش شتافت.
خاطره ای از زبان مادر محترمه شهید محمد رحیم ارکیا
پسرم محمد رحیم در خط مقدم جبهه بود از طرف سپاه به مشهد مقدس رفته بود وقتی که برگشت کلی سوغات با خودش آورده بود که من هم بیشتر آن را بین آواره های جنگ که در همسایگی مان بودند تقسیم کردم یک ساعت هم برای همسرش خریده بود که آن را به دستش بالاتر از ساعت خودش بسته بود، آن را به من نشان داد و گفت: این ساعت برای همسرم آوردم مادر ، اما می ترسم خواهرام دلخور بشن که برای آنها هیچی نیاوردم منم پیشانیش بوسیدم و گفتم: مادر فدات بشه اینو ببر بده به همسرت، خوشحال میشه. لبخندی زد و عصر همان روز برای هر کدام از خواهرانش یک دست لباس خرید.
آن روزها قبل از شهادتش حرف های عجیبی می زد کارهایی می کرد که حسابی منو می ترساند یک بار بهم گفت:مادر یه عکس از خودت بهم بده، برم جبهه یادگاری پیشم باشه دلم برات خیلی تنگ میشه اونجا منم ته دلم لرزید و گفتم: الهی مادرت بمیره. اینجوری حرف نزن ، منو می ترسونی پسرم.
قبل از رفتن هم سفارش همسرش را که باردار بود کرد و گفت: مادر می دانم که این بار بر نمی گردم و شهید می شم اگر فرزندم پسر بود اسمشو بزارین «حسین» و اگر دختر بود «زینب»مادر مواظب همسر و بچه ام باش.
سه ماه بعد از شهادتش پسرش به دنیا آمد و من خوشحال که یادگاری از او برایم ماند. اما این خوشحالی چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که نوه ام از ناحیه ستون فقرات مشکل داشت، وقتی آمد به کرمانشاه بردند دکتر جوابش کرد آخر او در شکم مادر موقع مراسم ختم پسرم آسیب دیده بود و خیلی ناراحت شدم تمام امیدم بعد از شهادت پسرم به این بچه بود، یک روز حسین را برداشتم و به صالح آباد سر خاک پدرش بردم او را روی قبرش نهادم و با پسرم درد دل کردم و گفتم:
این پسرته محمدرحیم جان، همانطور که خواستی اسمشو حسین گذاشتم، گفتم حالا که تو رفتی این بچه جاتو پر می کنم، اما عزیزم حسینت مریضه و من بیشتر از آن روزی که خبر شهادت تو را برام آوردن ناراحتم، بعدش رفتیم تو حرم آقا علی صالح(ع) و اونو کنار ضریح نهادم و گفتم:
آقا جان خیلی از کرمت و از معجزاتت شنیدم، منو ناامید نکن،پسرم ، پاره جگرم را از دست دادم فدای امام حسین ، ولی آقا تحمل بیماری این یادگارشو ندارم خودت شفاش بده، ولی اگر قراره اینجوری ناقص باشه اونو ببر پیش پدرش.
هفتمین شب برگشتمان خواب دیدم که پسرم اومده خونه و با یک پارچه سبز داره پسرشود قنداق میکنه.
پرسیدم: چکار می کنی عزیزم؟
گفت: مادر مگه خودت از آقا علی صالح نخواستی، مگر وعده یک هفته باهاش نذاشتی، مگه نگفتی یا شفاش بده ، یا بفرستتش پیش من! حالا منم اومدم حسینمو ببرم پیش خودم، می خوام ببرمش پیش یه دکتر خوب ، تو هم دیگه نگرانش نباش.
صبحش که بیدار شدم حسین ناله می کرد و منونگاه کرد شاید باورتون نشه اما این نوزاد کوچک لب باز کرد و چیزی شبیه کلمه بابا به لب آورد و بعد از چند ثانیه این گل ناشکفته پرواز کرد و به پدرش پیوست.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی آموزشی- بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما