جنگ تبلیغاتی / خاطره ای از شهید محمود پیرنیا ، راوی همرزم شهید
يکشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۹:۳۰
محمود انگار به طرف حجله عروسی می رفت. شاداب و خندان انگار نه انگار که اصلاً زخمی بر پیکر او بود. فقط به سقف آمبولانس نظاره کرده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. وقتی به عمق خنده اش سفر کردم و دلیلش را ز خودم جویا شدم، به یاد فرمایش حضرت امام(ره) که فرمودند: «شهید نظر می کند به وجه الله» افتادم...
جنگ تبلیغاتی
خاطره ای از شهید محمود پیرنیا
روزهای آخر خرداد ماه شصت و هفت بود. از طرف مخابرات لشکر 11 حضرت امیر(ع) به کلیه گردان ها و گروهان ها و دسته ها اطلاع دادند که یک سری پرواز خودی جهت شناسایی دشمن، کارهای تبلیغاتی و پخش اعلامیه و پوستر بر روی نیروهای عراقی در دست انجام است که از تیراندازی اکیداً خودداری کنید. بنده که مخابرات دسته سوم از گروهان یکم، گردان شهید محلاتی(507) بودم، تصمیم گرفتم که به دیدار بعضی از دوستان و اقوامم که در گردان شهید بهشتی(503) مشغول خدمت بودند، بروم.
وقتی که به سنگر فرمانده گروهان یکم از گردان شهید بهشتی و منشی او که پسر عمه ام بود، رسیدم، پس از پذیرایی مختصر از طرف دوستان، اعلام شد که هم اکنون جنگ تبلیغاتی شروع می شود. ما هم که علاقمند بودیم هواپیماهای بدون سرنشین را ببینیم، به اتفاق از سنگر بیرون آمدیم و منتظر رسیدن مسئولین اجرایی این پروازها ماندیم. پس از کمی انتظار از پشت خاکریزها به طرف مقر کردان 503 حرکت کردیم. حدود چند متری از سنگر دور شده بودیم که شهید پیرنیا، قائم مقام گردان 503 با یک ماشین گِل پاشی شده یوتوتا، از پشت سر ما رسید. وقتی نزدیک ما شد، سرعت ماشین را کم کرد، سلام و احوالپرسی نمود. چهره اش با دفعات قبل که دیده بودم تفاوت داشت، نورانی تر شده بود. به قول بسیجی ها«نور بالا می زد» نگاهایش خیلی عمیق و پر معنی بود. نمی دانم چه چیزی می خواست به ما بفهماند! با آن موهای بورش و چشمان سبزش و لبان سرشار از لبخند و محبت، با ما خدا حافظی کرد.
ما هر دو نفری، دنبال ایشان راه افتادیم یک دستگاه جیپ استیشن از کنار ما رد شد، ولی ما منتظر یک وسیله نقلیه مخصوص حمل هواپیما بودیم. جلو رفتیم، دیدیم که در پشت خاکریز مستقر شده اند.
از قسمت پشت استیشن، دو قطعه الوار یا تخته، به شکل(+) بیرون آوردند. اصلاً باور نمی کردیم که اینها هواپیما باشند. وقتیکه نزدیکتر رسیدیم، دیدیم که یک نفر با یک دستگاه کنترل دستی یکی از هواپیماها را روشن کرد. یک بسته اعلامیه هم زیر آن بسته بودند.
یکی از همان افراد، هواپیما را بر روی دستانش گرفت و با یک حرکت عقب و جلو به سمت خاکریز عراقی ها فرستاد و به آهستگی با کنترل دستی از راه دور نرا به پرواز درآورد.
تا اینکه بر روی خاکریز عراقی ها، اوج گرفت. تمام ادوات جنگی ضد هوایی عراق مشغول تیراندازی به طرف هواپیما شدند. صحنه جالبی بود، حسابی عراقی ها را سرکار گذاشته بود. کلی مهمات عراقی ها به هدر رفت، وقتی که هواپیما در هوا پشتک می زد و با سرعت های متفاوت به جهت های مختلف حرکت می کرد و نسیم باد صدای آنرا در هوا می پیچاند. با پروازهای مکرر این جنگ تبلیغاتی تا حدود ظهر ادامه داشت. به دلیل شدت آتش عراقی ها بر روی خاکریزها ، جهت یافتن و انهدام مقر پرواز هواپیماها محل را ترک کردیم. چهره محمود پیرنیا از آن لحظه به بعد در ذهنم بود چند روز پس از آن با شهید حسن ترابیده که تنها محصلان دسته بودیم تصمیم گرفتیم که جهت جویای محل تاریخ برگزاری امتحانات مجتمع در تیرماه، به شهر مهران برویم، به محض ورودمان به شهر مهران حدود ساعت 10 صبح بود که دود غلیظی از نزدیکی های گردان شهید بهشتی به هوا رفت چند متری جلوتر رفتیم. دیدیم یک ماشین آمبولانس، جبهه سخت به طرف مهران می تازد. وقتی که از کنار ما گذشت من فقط شهید مجید پرک را در آمبولانس دیدم.
دوان دوان خود را به مرکز بهداری، واقع در شهر مهران رساندم. در آنجا شهید پرک را دیدم و جویای قضیه شدیم. که گفتند: بعضی از بچه ها روی مین رفته اند از جمله علی بسطامی که در همانجا به شهادت رسیده بود و محمود پیرنیا و غلام رضایی نژاد که زخمی شده بودند. چند دقیقه گذشت. پس از انجام یک سری کمک های اولیه آن ها را به شهر ایلام اعزام کردند. وقتی که آنها را داخل آمبولانس گذاشتند بدن محمود را دیدم که چهار عدد سرم را به بدنش وصل کرده بودند (2 عدد به بازوان و 2 عدد به رانهایش). او را بر روی برانکارد به پشت خوابانده بودند و از سمت جلئی بدن غرق در خون بود. محمود انگار به طرف حجله عروسی می رفت. شاداب و خندان انگار نه انگار که اصلاً زخمی بر پیکر او بود. فقط به سقف آمبولانس نظاره کرده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. وقتی به عمق خنده اش سفر کردم و دلیلش را ز خودم جویا شدم، به یاد فرمایش حضرت امام(ره) که فرمودند: «شهید نظر می کند به وجه الله» افتادم. در این موقع، برادر بزرگ محمود به نام عباس پیرنیا به مرکز بهداری رسید و تصمیم داشت که با محمود به ایلام برود، ولی با توجه به اینکه یکی دیگر از برادرانش حدود چهل روز قبل شهید شده بود(شهید جمال پیرنیا) و محمود هم برادر کوچکش بود، به دلیل تألمات شدید روحی، وقتیکه به نزدیکی آمبولانس رسید، بی هوش بر زمین افتاد و قدرت حرکت کردن نداشت. آمبولانس به طرف ایلام به راه افتاد . در بین راه محمود و غلام با لبخندی بر لب و نظری به وجه ا... به عرش اعلی سفر کردند.
خاطره ای از شهید محمود پیرنیا
روزهای آخر خرداد ماه شصت و هفت بود. از طرف مخابرات لشکر 11 حضرت امیر(ع) به کلیه گردان ها و گروهان ها و دسته ها اطلاع دادند که یک سری پرواز خودی جهت شناسایی دشمن، کارهای تبلیغاتی و پخش اعلامیه و پوستر بر روی نیروهای عراقی در دست انجام است که از تیراندازی اکیداً خودداری کنید. بنده که مخابرات دسته سوم از گروهان یکم، گردان شهید محلاتی(507) بودم، تصمیم گرفتم که به دیدار بعضی از دوستان و اقوامم که در گردان شهید بهشتی(503) مشغول خدمت بودند، بروم.
وقتی که به سنگر فرمانده گروهان یکم از گردان شهید بهشتی و منشی او که پسر عمه ام بود، رسیدم، پس از پذیرایی مختصر از طرف دوستان، اعلام شد که هم اکنون جنگ تبلیغاتی شروع می شود. ما هم که علاقمند بودیم هواپیماهای بدون سرنشین را ببینیم، به اتفاق از سنگر بیرون آمدیم و منتظر رسیدن مسئولین اجرایی این پروازها ماندیم. پس از کمی انتظار از پشت خاکریزها به طرف مقر کردان 503 حرکت کردیم. حدود چند متری از سنگر دور شده بودیم که شهید پیرنیا، قائم مقام گردان 503 با یک ماشین گِل پاشی شده یوتوتا، از پشت سر ما رسید. وقتی نزدیک ما شد، سرعت ماشین را کم کرد، سلام و احوالپرسی نمود. چهره اش با دفعات قبل که دیده بودم تفاوت داشت، نورانی تر شده بود. به قول بسیجی ها«نور بالا می زد» نگاهایش خیلی عمیق و پر معنی بود. نمی دانم چه چیزی می خواست به ما بفهماند! با آن موهای بورش و چشمان سبزش و لبان سرشار از لبخند و محبت، با ما خدا حافظی کرد.
ما هر دو نفری، دنبال ایشان راه افتادیم یک دستگاه جیپ استیشن از کنار ما رد شد، ولی ما منتظر یک وسیله نقلیه مخصوص حمل هواپیما بودیم. جلو رفتیم، دیدیم که در پشت خاکریز مستقر شده اند.
از قسمت پشت استیشن، دو قطعه الوار یا تخته، به شکل(+) بیرون آوردند. اصلاً باور نمی کردیم که اینها هواپیما باشند. وقتیکه نزدیکتر رسیدیم، دیدیم که یک نفر با یک دستگاه کنترل دستی یکی از هواپیماها را روشن کرد. یک بسته اعلامیه هم زیر آن بسته بودند.
یکی از همان افراد، هواپیما را بر روی دستانش گرفت و با یک حرکت عقب و جلو به سمت خاکریز عراقی ها فرستاد و به آهستگی با کنترل دستی از راه دور نرا به پرواز درآورد.
تا اینکه بر روی خاکریز عراقی ها، اوج گرفت. تمام ادوات جنگی ضد هوایی عراق مشغول تیراندازی به طرف هواپیما شدند. صحنه جالبی بود، حسابی عراقی ها را سرکار گذاشته بود. کلی مهمات عراقی ها به هدر رفت، وقتی که هواپیما در هوا پشتک می زد و با سرعت های متفاوت به جهت های مختلف حرکت می کرد و نسیم باد صدای آنرا در هوا می پیچاند. با پروازهای مکرر این جنگ تبلیغاتی تا حدود ظهر ادامه داشت. به دلیل شدت آتش عراقی ها بر روی خاکریزها ، جهت یافتن و انهدام مقر پرواز هواپیماها محل را ترک کردیم. چهره محمود پیرنیا از آن لحظه به بعد در ذهنم بود چند روز پس از آن با شهید حسن ترابیده که تنها محصلان دسته بودیم تصمیم گرفتیم که جهت جویای محل تاریخ برگزاری امتحانات مجتمع در تیرماه، به شهر مهران برویم، به محض ورودمان به شهر مهران حدود ساعت 10 صبح بود که دود غلیظی از نزدیکی های گردان شهید بهشتی به هوا رفت چند متری جلوتر رفتیم. دیدیم یک ماشین آمبولانس، جبهه سخت به طرف مهران می تازد. وقتی که از کنار ما گذشت من فقط شهید مجید پرک را در آمبولانس دیدم.
دوان دوان خود را به مرکز بهداری، واقع در شهر مهران رساندم. در آنجا شهید پرک را دیدم و جویای قضیه شدیم. که گفتند: بعضی از بچه ها روی مین رفته اند از جمله علی بسطامی که در همانجا به شهادت رسیده بود و محمود پیرنیا و غلام رضایی نژاد که زخمی شده بودند. چند دقیقه گذشت. پس از انجام یک سری کمک های اولیه آن ها را به شهر ایلام اعزام کردند. وقتی که آنها را داخل آمبولانس گذاشتند بدن محمود را دیدم که چهار عدد سرم را به بدنش وصل کرده بودند (2 عدد به بازوان و 2 عدد به رانهایش). او را بر روی برانکارد به پشت خوابانده بودند و از سمت جلئی بدن غرق در خون بود. محمود انگار به طرف حجله عروسی می رفت. شاداب و خندان انگار نه انگار که اصلاً زخمی بر پیکر او بود. فقط به سقف آمبولانس نظاره کرده بود و لبخندی شیرین بر لب داشت. وقتی به عمق خنده اش سفر کردم و دلیلش را ز خودم جویا شدم، به یاد فرمایش حضرت امام(ره) که فرمودند: «شهید نظر می کند به وجه الله» افتادم. در این موقع، برادر بزرگ محمود به نام عباس پیرنیا به مرکز بهداری رسید و تصمیم داشت که با محمود به ایلام برود، ولی با توجه به اینکه یکی دیگر از برادرانش حدود چهل روز قبل شهید شده بود(شهید جمال پیرنیا) و محمود هم برادر کوچکش بود، به دلیل تألمات شدید روحی، وقتیکه به نزدیکی آمبولانس رسید، بی هوش بر زمین افتاد و قدرت حرکت کردن نداشت. آمبولانس به طرف ایلام به راه افتاد . در بین راه محمود و غلام با لبخندی بر لب و نظری به وجه ا... به عرش اعلی سفر کردند.
روی : همرزم شهید
مروری بر زندگینامه شهید محمود پیرنیا: شهید محمود در خانواده ای دینی و مذهبی و معتقد به آداب اسلامی در سال 1344 در روستای قلعه جوق دیده به جهان گشود وی تحصیلاتش را تا دوم راهنمایی ادامه داد و با توجه به اشتیاق وافرش به جبهه و جنگ با عضویت در سپاه پاسداران به ندای امامش لبیک گفت. وی در عملیاتهای مختلف لشکر11 حضرت امیر(ع) در محورهای چنگوله ،مهران، کردستان و از جمله والفجر3، والفجر5، کربلای10، نصر4، کربلای یک و... همچنین در مناطق میمک و سومار همراه بچه های تیپ نبی اکرم شرکت نموده و چندین بار مجروح گردید.
سرانجام در هفتمین روز از خردادماه 1367 به همراه شهیدان علی بسطامی و غلام رضایی نژاد در جبهه مهران در حین شناسایی به علت برخورد با مین والمری لباس سرخ شهادت را برتن کردند و شربت شیرین شهادت را با اشتیاق نوشیدند و به خیل شهیدان همرزمش پیوستند، پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه در میان اندوه و ماتم در مزار شهدای علی صالح (ع) به خاک سپرده شد.روحشان شاد.
سرانجام در هفتمین روز از خردادماه 1367 به همراه شهیدان علی بسطامی و غلام رضایی نژاد در جبهه مهران در حین شناسایی به علت برخورد با مین والمری لباس سرخ شهادت را برتن کردند و شربت شیرین شهادت را با اشتیاق نوشیدند و به خیل شهیدان همرزمش پیوستند، پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه در میان اندوه و ماتم در مزار شهدای علی صالح (ع) به خاک سپرده شد.روحشان شاد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی آموزشی- بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما