هیچگاه از وضعیت جسمیام گلهمند نبودم چون با رضایت خودم پا در راه جهاد گذاشتم
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ جانباز همان دلداده و آسیبدیدهای است که پرمایهترین سرمایۀ خود را به مسلخ عشق برده است تا مُهر محبت و بندگی را بر پیشانی خود زند. همان کسی که با دریافت حقیقت وجود خویش به اوج انسانی خود رسیده و به دنبال رضایت خدا و بهشت ابدی است. او همان انسان خودباوری است که کرامت و شجاعت را در جان خود جا داده و جهاد را به بهترین میدان عرضه اخلاص خویش به پروردگار محبوب خود میداند. در شرح مقام جانباز همین بس که رهبر کبیر انقلاب اسلامی فرمودند: جانبازان رهبران نهضتند. نوید شاهد در آستانه روز جانباز پای صحبت یکی از جانبازان سرافراز ایلامی نشسته است.
جانباز حاج حمید فروشی در سال 1338 در شهرستان ملکشاهی به دنیا آمد و اکنون ساکن ایلام است. تحصیلاتش را تا فوق لیسانس جامعهشناسی ادامه داده است. سی و سه سال است که از نیروهای خدوم بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام است، سه فرزند دارد، سه بار افتخار مجروحیت داشته است. او همرزم شهدایی چون؛ سید صادق شفیعی و مسعود ملکی بوده است. اولین مجروحیتش در طی عملیات طریقالقدس با هدف آزادسازی بستان و هویزه بود.
حاج حمید ضمن گرامیداشت یاد و نام شهدای هشت سال دفاع مقدس و عرض ارادت خدمت ایثارگران و جانبازان در مورد نحوۀ مجروحیتش در زمان خدمت سربازی گفت: با پیروزی انقلاب اسلامی به جهادسازندگی پیوستم پس از 9 ماه همکاری با جهاد در سال 1358 برای انجام خدمت مقدس سربازی راهی بیرجند شدم. پس از اتمام دورۀ سه ماهۀ آموزشی از آنجا به لشکر 16 قزوین تیپ زنجان فرستاده شدم. در هشتم آذرماه سال 1360در طی عملیات طریقالقدس بر اثر اصابت گلولۀ خمپاره کنار نفربر زرهی PMP به علت شدت انفجار درب نفربر قفل شد و من و دو نفر از خدمۀ تانک درون تانک گیر افتادیم. داخل نفربر تعدادی خمپاره و گلولۀ آر.پی.جی وجود داشت. آتش داخل نفربر دستها و بدن من را سوزاندند من دستهایم را روی صورتم گذاشتم تا چشمهایم نسوزند به همین خاطر دستم دچار سوختگی بیشتری شد. بعد از چند دقیقه در نفربر خود به خود باز شد و ما توانستیم برویم بیرون.
وی ادامه داد: به لطف خداوند باران در حال باریدن بود من خودم را داخل جوی آب کنار نفربر انداختم شعلههای آتش روی لباسهایم خاموش شدند و بعد از آن بیهوش شدم زمانی که به هوش آمدم داخل بیمارستان شیراز بودم. گویا با هواپیما مرا از بستان به شیراز فرستاده بودند. من یک سال و چهارماه در بیمارستان سعدی (فقیهی فعلی) بستری بودم و بارها انواع جراحیها روی من انجام گرفت.
شوق رفتن به جبهه
حاج حمید درخصوص پیوستن دوبارهاش به جبهه گفت: بعد از ترخیص از بیمارستان شیراز به ایلام برگشتم و در کنکور شرکت کردم. در دانشگاه کرمان در رشتۀ آمار پذیرفته شدم. شش ماه در دانشگاه بودم ولی اخبار هر بار میگفت ایلام بمباران شده و جبهه نیاز به نیرو دارد من درس و دانشگاه را رها کردم و در طی فراخوان طرح لبیک با شوق جهاد به بسیج پیوستم.
عملیات والفجر 10
وی درمورد عملیات والفجر 10 بیان داشت: در قرارگاه بانروشان تعدادی از فرماندهان گردان از جمله علی غیوری و علی بسطامی را که با من دوست بودند دیدم. علی بسطامی فرمانده اطلاعات عملیات بود، گفت: چون تو از عکاسی سر در میآوری بیا با گروه ما؛ اما دوباره گفت: نه، چون یک بار به شدت مجروح شدهای من نمیتوانم تو را دوباره به خطر بیندازم.
چون در زمان خدمت جزء گردان زرهی بودم این بار نیز به گردان زرهی پیوستم. در هفدهم اسفندماه 1366 برای عملیات والفجر 10 به شاخشمیران اعزام شدم. شب اول عملیات به خاطر حجم شدید آتشباری دشمن شکست خوردیم و عقبنشینی کردیم. در آن شب تعداد زیادی از همرزمانم شهید شدند. من به عنوان رانندۀ نفربر خشایار کار جابهجایی شهدا و مجروحان به مهران را انجام دادم.
عملیات چلچراغ
حاج حمید تعریف کرد: در سال 1367 در عملیات چلچراغ در طی حملۀ منافقین به مهران و صالحآباد من به عنوان داوطلب به جبهه پیوستم. علی غیوری در قلاویزان فرماندۀ ما بود. در آنجا نگفتند که قرار است منافقین حمله کنند گفتند قرار است عراق پاتک بزند.
ساعت دو شب حملۀ دشمن شروع شد. علی غیوریزاده را دیدم که پایش را با چفیه به سلاحش بسته بود گفتم: چرا اینکار را کردهای گفت: میترسم دلم بلرزد و صحنه را خالی کنم این کار را کردم که ثابتقدمتر باشم. ما مدتی در آنجا با دشمن درگیر بودیم شدت حجم آتش تهیۀ دشمن خیلی زیاد بود در حال محاصره شدن بودیم و مجبور شدیم قلاویزان را به سمت مهران ترک کنیم.
ترفند منافقین
وی ادامه داد: از روی پل گاوی رد شدم و به مهران رسیدم. مهران خیلی شلوغ شده بود منافقین لباس و گفتارشان مثل نیروهای خودمان بود روی ماشینهایشان پرچم ایران نصب کرده بودند تعداد زیادی از بچهها به حساب ایرانی بودنشان با آنها همراه شدند و اسیر شدند. من هم خواستم سوار یکی از ماشینها شوم یکی از بچهها داد زد که آنها منافقند سوار نشو.
از آنجا تا سه راه جندالله پیاده رفتم. در آنجا غلام ملاحی را با تعدادی از نیروهای تیپ امیرالمؤمنین(ع) دیدم. آنها را میشناختم. غلام گفت: همینجا بمانید تا اگر دشمن قصد پیشروی به سمت دهلران را داشت جلویش را بگیریم. تعداد معدودی آر.پی.جی، کلاش و تیربار داشتیم. سلاح سنگین نداشتیم. چند ساعتی آنجا بودیم که نیروهای دشمن پیشروی کردند و تا نزدیک سه راهی جندالله آمدند توپخانۀ آنها به شدت اطراف ما را میزد نعمان غلامی گفت اینجا را ترک کنید و گرنه همه شهید و اسیر میشوید. عبدالصاحب طهماسبی هم آنجا بود به من گفت با این تانکر آب برو بانرحمان. من با آن ماشین رفتم. در سرازیری بانرحمان موتور ماشین سوخت و ما از ماشین پیاده شدیم. عبدالصاحب با تعدادی نیرو سوار بر تویوتا رسید ما را هم سوار کرد و به ملکشاهی برد. آن شب به من گفتند برگرد خانه من قبول نکردم و روز بعد به مقر بانروشان رفتم. دو روز آنجا ماندم خبر آوردند که دشمن تا سه راهی جندالله پیشروی کرده باید جلویشان را بگیریم و گرنه ایلام سقوط میکند. ما رفتیم و در نزدیکی سهراهی جندالله مستقر شدیم. تانکهای دشمن در حال پیشروی بودند.
تانک غنیمتی
حاج حمید در مورد نحوۀ اسیر کردن دو نفر از نیروهای بعثی گفت: من یکی از تانکها را جدا افتاده از بقیه دیدم، راه افتادم که بروم آن را به غنیمت بیاورم نعمان غلامی گفت: این کار را نکن نیروهای عراقی داخل تانک هستند اسیرت میکنند. من اصرار داشتم بروم چون آن تانک برای ما در آن بحران غنیمت بود. به دو نفر از نیروهای بسیجی گفتم: بیایید برای پشتیبانی من تا آن تانک را بیاورم. ما رفتیم تانک و دو نفر نیرویی که داخلش بود را آوردیم. من رانندۀ تانک شدم و آن را تا نزدیک بانروشان بردم. بچهها در آنجا سنگر جدید کنده بودند من تانک را تحویل آنها دادم و برگشتم.
ماجرای مجروحیت دوباره
وی خاطرنشان کرد: ساعت سه شب 29 خردادماه سال 1367 تیر به پهلویم خورد و روی زمین افتادم. از شدت درد نمیتوانستم بلند شوم. یکی گفت: قطع نخاع شدهای. امدادگران با برانکارد مرا داخل ماشین گذاشتند و به مقر بانروشان بردند. از آنجا به بیمارستان سلیمی در ششدار ایلام منتقل شدم. ساعت نزدیک شش صبح بود. در آن بیمارستان تعدادی دکتر هندی و پاکستانی خدمت میکردند آنها جراحتم را پانسمان کردند و گفتند اگر این به کرمانشاه اعزام نشود میمیرد. هفت صبح به بیمارستان کرمانشاه اعزام شدم. بین راه منطقۀ چهارزبر را که رد کردیم چند دقیقه بعد منافقین آن منطقه را تصرف کردند.
گلوله رودهام را در چند نقطه پاره کرده بود. در کرمانشاه رودههایم را جراحی کردند ولی گفتند: ما نمیتوانیم نخاعت را عمل کنیم امکاناتش را نداریم باید اعزام شوی تهران. دکتر مروارید در آن زمان معاون اداری- مالی استانداری کرمانشاه بود. آقای چراغی هم همکارش بود. برادرم رفته بود از آنها درخواست هلیکوپتر برای جا به جایی من به تهران کرده بود مروارید گفته بود الان نداریم ولی آمبولانس مجهز داریم میتوانیم او را بفرستیم.
ساعت ده شب با آمبولانس به سمت تهران رفتیم هفت صبح به بیمارستان امام خمینی تهران رسیدیم. در آنجا بستری شدم. شب به برادرم گفتم: نمیتوانم نفس بکشم. شکمم باد کرده بود. پرستار آمد و گفت احتمالاً دوباره رودهات پاره شده است. روز جمعه بود و هیچ پزشک متخصصی شیفت نبود جراح عمومی خبر کردند، آمد. ساعت دو شب دمای بدنم آنقدر بالا رفت که چند کیسۀ یخ روی بدنم گذاشتند. یخها سریع آب میشدند. دکتر ورعی از بچههای ایلام متخصص ریه از دوستان برادرم بود برادرم به او زنگ زده بود او گفته بود برایتان جراح میفرستم. جراح آمد ساعت چهار شب به اتاق عمل رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم دوباره شکمم بخیه شده.
آسایشگاه شهید بهشتی
وی درخصوص بستری شدنش در آسایشگاه گفت: دو هفته در بخش بستری بودم. بعد به بخش مغز و اعصاب منتقل شدم. من به دکتر آنجا گفتم: احساس میکنم قطع نخاع شدهام. دکتر گفت: نه این را به خودت تلقین نکن. واقعیت این بود که من قطع نخاع شده بودم. هفت ماه در آن بیمارستان بودم. پدرم برای بازگرداندن من آمده بود. دکتر گفت: بهتر است او را به ایلام نبرید و همینجا در آسایشگاه بماند چون وضعیتش جوری نیست که بتواند در خانه، کنار سایرین بماند نیاز به پرستاری ویژه دارد و اگر خوب به او رسیدگی نشود زخم بستر میگیرد بهتر است تا مدتی اینجا بماند.
یک سال در آسایشگاه شهید بهشتی تهران ماندم تا اینکه رحیم عصاری؛ مدیرکل امور ایثارگران وجانبازان استان ایلام برای سرکشی به آن آسایشگاه آمد. به من گفت: تحصیلاتت چه قدر است. گفتم: سال 1357 دیپلم فنی گرفتهام. گفت: بیا در بنیاد شهید ایلام مشغول شو. من اوایل سال 1369 در بنیاد شهید ایلام مشغول به کار شدم. آن زمان محل کارم در خیابان خرمشهر بود. همزمان مغازۀ زرگری نیز دایر کردم و در آنجا نیز فعالیت داشتم.
فرشتهای به نام روحانگیز خانم
حاج حمید به سالهای دور برگشت و در خصوص ازدواجش گفت: سال 1375 با فرشتهای به نام روحانگیز عبداللهی آشنا شدم. او با وجود تمام مشکلات جسمی که من داشتم حاضر شد که با من ازدواج کند. وجود او در زندگی من یکی از بهترین الطاف خداونی است. او بسیار صبور و مهربان است و همدرد تمام دردهای من است.
فعالیتهای فرهنگی- اجتماعی
وی همچنین افزود: من جدای از فعالیتهایی که در بنیاد شهید دارم در هیئت محبان اهل بیت که متشکل از خیرین است فعالیت دارم. تا پیش از کرونا مراسم ختم قرآن و دعا و سایر امور دینی را هر هفته در یکی از منازل برگزار میکردیم. این هیئت از خیرین تشکیل شده و در امور خیریه دستی دارد.
خسته نیستم
وقتی از حاج حمید درخصوص مشکلاتش با توجه به قطع نخاع بودنش پرسیدیم لبخندی زد و گفت: هیچوقت به خاطر مشکلاتم خسته نشدم هیچ گاه از وضعیت جسمیام گلهمند نبودم چون با رضایت خودم پا در راه جهاد گذاشتم. جسم و روحم یک امانت و ودیعهای الهیست و به من تعلق ندارد هر موقع صاحب اصلیاش بخواهد حاضرم جانم را در راه وطن بدهم با همین وضعیتم هم حاضرم در راه پیشبرد اهداف نظام جمهوری اسلامی جان بدهم.
پایان سخن:
حاج حمید فروشی سخنانش را اینگونه به پایان برد: راه شهدا، جانبازان، آزادگان و ایثارگران تا قیام قیامت ادامه دارد کافیست فقط باید جوانانمان را هر چه بیشتر با فرهنگ غنی ایثار و شهادت آشنا کنیم. جان و مالمان فدای اسلام، کشور و رهبر. تا فدا کردن آخرین قطرۀ خونمان ایستادهایم.
راه شهیدان ادامه دارد...