جانباز 70درصد روشندل: با اسلحه ایمان به دفاع از اسلام پرداختیم
نوید شاهد ایلام؛ حاج شیرعلی رحمانی سال 1334 در روستای چمن بولی سید محمد دیده به جهان گشود و دوران خردسالی اش را در همین روستا گذراند تا اینکه خانواده اش تصمیم گرفتند به بغداد بروند و بقیه عمرشان را در آنجا زندگی کنند. در این سفر بود که مادرش پي برد چرا پدر ما را به اینجا آورده بود که در جواب پسر خردسالش گفت به خاطر عشق و علاقه اش به اهل بیت، بعدها به این حرف مادرش پی برد، پنج ساله بود كه پدرش را از دست داد و طبق وصيتش او را در نجف اشرف همان جایي كه آرزويش را داشت دفن كردند.
و حالا كه هفت ساله شده بود بايد پا به پاي مادر و برادرانش كار مي كرد تا درآمد زندگيشان را به دست آورند آن هم با آن زندگي سخت و مشقت بار آن زمان و اين در حالي بود كه بچه هاي هم سن و سالش هم درس مي خوانند و هم در كوچه ها به بازيهاي بچگانه مشغول بودند، روزها در پي هم گذشت و تا به خود آمد روزگار از وی جواني پخته و كامل ساخته بود، آن وقت بود كه تصميم گرفت همراه برادرانش به كشور ایران بازگردند و درست چند ماه بعد بود كه جنگ آغاز شد و اين لطف خدا بود كه او توانست در جنگ شركت كند و هيچگاه احساس خستگي نكند، با وجود تركشهاي فراواني كه در بدنش بود به جبهه مي رفت و همچون طوفان بر عليه دشمن مي غريد.
سال61 بود و دو سال از آغاز جنگ گذشته بود كه مردم آزادسازي خرمشهر را جشن گرفتند و او پيوند زناشویي را در اين روز قشنگ جشن گرفت. هشت ماه از آغاز زندگي جديدش مي گذشت و دو سه ماه ديگر مانده بود تا پدر شود و فرزندش را در آغوش بگيرد و همان روزها بود كه طور ديگري شده بود كه رنگ چشمهايش آبي تر از آسمان و درخشندگي موهايش درخشنده تر از خورشيد شده بود، آن روز مثل هميشه ولي مهربان تر از هميشه خداحافظي كرد و رفت و روز بعد از رفتنش بود كه دوستانش خبر مجروح شدنش را دادند ناراحت نبود كه ديگر نمي تواند با دست هايش فرزندش را در آغوش بگيرد، از اين ناراحت نبود كه ديگر نمي تواند مانند درخت سرو بايستد، همه ناراحتي و گريه هاي شبانه اش به خاطر دوري ماندن از ركاب امام بود و دلش براي سنگرها و هم سنگری هایش به شدت تنگ شده بود.
بعد از مجروح شدنش بود كه جنگ شدت گرفت و همه مردم آواره كوهها و بيابانها شدند و او بايد در اين هنگام چه مي كرد هر روز يك جا و روز ديگر به جاي ديگر بدون داشتن هيچ وسيله اي براي جابجائي، او كه الان دوست داشت در كنار همرزمانش باشد حتي نمي توانست چادري را كه محل سكونتشان بود را برپا کند و اینک این همسرش بود كه در ايام آوراگي همچون شير مردي ايستاد و از همسر و فرزندان خردسالش مراقبت كرد و نمي گذشت سخت بگذرد و اين خود او بود كه با اين وضع هرگز به ستوه نيامد چون در ذهنش مانده بود كه خداوند در قرآن مي فرمايد : كه ما نوع انسان را به حقيقت در رنج و مشقت آفريديم.
از او پرسيده شد كه شيرين ترين و تلخ ترين خاطره ي زندگي ات كدام است در جواب گفت شيرين ترين لحظه زندگي ام زماني بود كه ورود امام را از پلكان هواپيما مشاهده كردم و تلخ ترين لحظه زندگي ام روزي بود كه خبر فوت امام را از طريق راديو سراسري شنيدم. آن لحظه احساس كردم كه دنيا روي سرم خراب شد.
بحمدالله و به شكر خدا او الان داراي هفت فرزند مي باشد و توانسته کل قرآن را حفظ كند و او همه اوقاتش را با گوش دادن به نوار قرآن سپري مي کند. وقتي كه از او علت به جبهه رفتنش را سؤال كرديم در جوابمان آيه ثقلين را قرائت نمود «من دو چيز گران بها را در ميان شما به امانت مي گذارم يكي قرآن و ديگري اهل بيتم. اين دو در ميان شما به امانت گذشته مي شوند تا در قيامت بر من وارد شوند» پس ما هم براي پاسداري از قرآن جنگيديم تا سرافرازانه آن را حفظ كنيم.