چهارشنبه, ۰۶ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۳۹
روایتی از زندگی یک جانباز قطع نخاع از دوران دفاع مقدس، شبها و روزهای سخت عملیاتی که به جانبازی رسیده است؛ وی با زبان شیوای خود از مراحل زندگی اش و مرور گذشته اش به عنوان این که سه دهه در تاریخ متوقف شده است یاد کرده است. در ادامه این روایت را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، یحیی ابطحی جانباز هفتاد درصد در شهر خمینی شهر اصفهان، در تاریخ ششم خرداد ماه 1345 چشم به جهان گشود و تحصیلات خود را در مقطع فوق لیسانس در رشته علوم قرآن و حدیث گذراند.

او در تاریخ بیست و نهم دی ماه 1365 در عملیات کربلای پنج در جزایر ام الطویل، قطع نخاع شد.

نجوای عاشقانه او با شهدا، حسی عجیب دارد؛ حسی که خاطرات دوران جنگ را مرور می کند؛ از اینکه در قافله شهادت از دوستان صمیمی اش جا مانده و می سوزد.

روایت، از زندگی یک جانباز قطع نخاع از دوران دفاع مقدس است که شبها و روزهای سخت عملیاتی که به جانبازی رسیده است را با قلم شیوای خود نوشته است.

وی دوران پس از جانبازی و روزگار سخت خود در کنار خانواده اش را توصیف کرده است.

در ادامه خاطرات تلخ و شیرین، نجوا و درد و دلی از زندگی این جانباز والامقام را می خوانید؛

به نام خداوند مهربان و دانای دادگر

در گوشه ای از خاک این مرز و بوم، آنجایی که...

شب؛

سرما، مغز استخوان را می سوزاند.

ظلمات و تاریکی و سیاهی آسمان، با نور منورهای خوشه ای بی معنا می شد!

روز؛

آفتاب و روشنی، در غبار انفجارها، تیره و تار بود ...

آنجا که زوزه گرگ های متجاوز، در نخلستان با صدای گوش خراش انفجارهای پی در پی و صفیر گلوله و تیر و‌ ترکش ها ، در هم می آمیخت...

هوای تلخ ممزوج با طعم باروت و بوی خون همه جا را در بر گرفته است...

شاید، قیامت بر پا شده است.

اگر بگویم در چند روز گذشته، کربلایی دیگر به وقوع پیوسته است، سخن به گزافه نگفته ام.

در طلیعه صبح دوشنبه بیست و نهم دی ماه 1365، ناظر بودم، تا چشم توان دیدن داشت، تانک های دشمن غرش کنان، جلودار سربازان بعثی ای که در خفای شنی، به سوی ما می آمدند تا آنچه شب گذشته از دست داده اند را پس بگیرند؛ محشری به پا شد. 

در امتداد شبی که بر ما گذشت، در یک راه بی عبور، مسیر را گم کردیم؛

به اتفاق همرزمان به کانالی رسیده ایم که انتهایش را بسته اند.

قدم به قدم، در زیر آسمان سرخ فام، انبوهی از پیکرهای خون آلود، که تیر و ترکش ها، همچون ستاره بر تن هایشان خودنمایی می کرد، با رنگ های پریده و ماه گون در کف آن، آرام و آسوده خاطر آرمیده اند.

صدای بال فرشتگان، که به استقبال و مشایعت و همراهی مسافران معبر عشق شتافته اند را می توان به وضوح شنید.

نزدیک ترین فاصله با معبود در آن هیاهو و ادای فریضه صبح در آن وادی، کنار ابدان شهیدان، آرامش بخش دل ملتهب و پر آشوبم شد.

نبرد بی امان ادامه دارد ...

با طلوع خورشید، تانک ها هر لحظه به ما نزدیک تر می شوند.

به پشت خاکریز آمده ایم و با حفر جان پناه، به تثبیت مواضع مشغولیم؛ شور جنگ و دفاع در دل ها تنوره می کشید.

هر لحظه بر آتشی که بر سرمان می بارید افزوده می شد و زمین و زمان به لرزه در آمده بود ...

بدیهی است الان، بهترین کار، کمک به آر.پی.جی زن ها و شکارچیان تانک ها و مقاومت است.

در این اوضاع و احوال؛

با صدا و گرمای اصابت تیر به نخاع کمرم ، چنان آتشی بر جانم افتاد که زبانه های آن تا به امروز اعماق جانم را می سوزاند.

در سینه کش خاکریز افتاده ام!

داغ تیرو ترکش به کمرم نشسته و ستون فقراتم را شکسته است، زمین و زمان برایم در آن لحظه ایستاد و متوقف شد.

گیج و مات و مبهوت به آخرالزمان خود رسیده بودم، خونریزی و عطش ناشی از آن، جان به لبم کرده است.

اینک مرگ با لبخندی عاشقانه روبه رویم ایستاده و آغوش خود را به رویم گشوده است!
خود را تک و تنها و ضعیف و ناتوان و مستأصل یافتم...
همراهی با او برایم سخت بود، چشم و گوشم نادیدنی ها و ناشینیدنی ها را درک می کرد اما خواستم که نروم و نرفتم...
نمی دانستم که ماندن و نرفتنم چه عذاب و رنج و محنتی برایم در پی دارد، چه اگر می دانستم، نمی ماندم و می رفتم.

بیش از سه دهه در تاریخ متوقف شدم...

کماکان گمشده و سرگردان و ابن سبیل در جستجوی نجات و راهی برای رفتن هستم؛ آری، هنوز در حوالی آن کانال گم شده ام؛

با دردی جانکاه دوباره به دنیا آمده ام!

تولدی دوباره که زندگی جدیدی را برایم رقم زد...

از امروز، روزشمار شیدایی آغاز شد و حیات عاشقانه ای را برایم رقم زد که وصف و نقل آن دشوار و ناممکن و صعب البیان می باشد.

از آن روز، زخمه درد و مضراب رنج، هر لحظه بر تنم نواخته می شود و صدای حزن انگیزش نوای زندگی ام شده است.

با جسمی ناقص و کالبدی ناتوان، روح بی قرارم را نظاره می کنم که چگونه در حسرت رهایی و دیدار یاران سفر کرده، امیدوار به وصل دوستان بی ادعا، می سوزد و می سازد، مصائب برایش، شیرین و‌ گواراست و دیوانه وار به مشکلات می خندد!

عجب غربتی است...

در میان دوستان باشی اما، کسی را نیابی که نگاهش به تو آرامش دهد، همه به زبان تو صحبت کنند اما از سخنان آنها سر در نیاوری ...
و یا تو‌حرفی بزنی و دیگران متوجه نشوند.

پس از تولد دوباره ام، همواره خواسته ام بر روی پاهای نداشته وبی حسم بایستم و در این طریق مدیون خیلی ها هستم.

شرمنده ام از؛

مادر زحمت کشم ومهربانم، مرحوم پدر منیع الطبعم، همسر دلسوز وفداکارم، فرزندان دلبندو نازنینم، عروس مهربان ونوه های مغزبادامی ام، ابوالفضل وحسین که نامشان برایم یاد آور بین الحرمین است، شرمنده از همه که نتوانستم فرزندی شایسته، همسری فداکار، پدر و پدر بزرگی که لایق آن ها باشد، باشم و بدون اغراق و تعارف، حق بسیاری بر ذمه ام دارند که هرگز توان ادای آن برایم میسر نبوده و نیست و قدرتی برای جبران جفایی که بر آنها روا داشته ام را ندارم.

از تمام کسانی که آنها را بخاطر وضعیت وشرایط جانبازیم از داشتن یک زندگی معمولی و استفاده از نعمات الهی محروم کردم، سپاسگزار و شرمنده و مدیون هستم و با افتخار، دست بوس تک تک این عزیزان می باشم، اما بایستی اذعان کنم در این میان، هویت جدیدم را مدیون او هستم.

او یعنی؛

مونسم، همراهم، یار بی توقع و صادقم، یاری گر و کمک حالم، او که مصلحت و منفعتی برای درکنار من بودن برایش معنا ندارد، شاهد به زمین خوردن هایم، تسهیل کننده رفت و آمد و حضورم در جامعه، گوش شنوای درد و دلدادگی هایم، محرم رازهای ناگفته و نادیده ام، تنها شاهد لحظات این زندگی دوباره ام.! ویلچرم!!!

او که وفادار پا به پای من آمده است؛

درود خدا بر ویلچرهای با معرفت که گذر زمان آنها را عوض نکرده است.
چرخ شان همیشه بچرخد! عمرشان مستدام باد و هرگز خرابی و عیب بر آنها حادث نشود! چه اگر این اتفاق رخ دهد، می شود دغدغه و مصیبت.
امروز، جانبازان مهجور و فراموش شده، یکی پس از دیگری پس از سال ها تحمل درد و رنج، راه سفر اخروی را در پیش می گیرند و بی سرو‌صدا و بدون هیاهو از بین ما می روند و جامعه به زودی دیگر از وجود آنها تهی خواهد شد و کم کم، برای یافتن آنها باید چراغ در دست گرفت و به هر کوی و برزن سر زد.
اما دریغا، که دیگر دیر شده است.
امیدوارم در همین اندک زمان باقی مانده از عمر و بقای بازماندگان آن نسل رویایی، کمی به فکر فرو روند و بیندیشند و ببینند که در این سنوات، چه با آنها کرده اند و پاسخ داده شود، چرا با آنها اینگونه برخورد کردند؟
این را نه از باب نیاز جانباز به توجه عرض می کنم، بلکه حتی اگر نگاه اخلاقی و دینی و شرعی هم نداشته باشند، لازمه حکومت داری و زمامداری است.
چه اگر عموم جامعه بدانند «ایثارگری» و «ایثارگران» دیگر خریداری ندارند و فقط در لفظ و سخنرانی بکار آیند، یحتمل فقط در روز خاصی به عنوان «زینت المجالس» کاربرد دارند!
روحمان با یاد شهداء شاد، که برنده اصلی حکایت ما هستند...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده