یاد و خاطرۀ شهدا شیرینترین مباحث زندگی من است
نوید شاهد ایلام؛ اسد بره( رشیدپور) فرزند علیکاظم یازدهمین روز از شهریور ماه سال 1340 در شهرستان ملکشاهی دیده به جهان گشود. او توانست تحصیلات خود را تنها تا مقطع ابتدایی ادامه دهد. عشق به وطن در همان دوران نوجوانی در وجودش نهادینه شده بود به طوریکه در همان سالهای اول جنگ تحمیلی رهسپار جبهه شد. سرانجام در سیام بهمن ماه سال 1362 طی عملیات (والفجر 5) در منطقه چنگوله به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید والامقام در گلزار شهدای گنبد پیر محمد(ع) زادگاهش به خاک سپرده شده است.
رفاقت با او مایۀ افتخار من بود
سیفاله ابراهیمبیگی از همرزمان و دوستان شهید رشیدپور است که خود در طی جنگ تحمیلی به عنوان رزمندۀ بسیجی به دفاع از خاک میهن برخاست. وی در خصوص نحوۀ آشناییاش با شهید اسد رشیدپور گفت: من و اسد در سال 1361 در حین خدمت سربازی با هم آشنا شدیم. ما با چند تن از بچههای ایلام باید برای گذراندن دورۀ آموزشی به پادگان نوشهر در مازندران رفتیم. از همان روزهای اول از اسد خوشم آمد او بسیار متواضع و مهربان بود. از شجاعت و اخلاصش هرچه بگویم کم گفتهام. از رفاقت با او لذت میبردم. دورۀ آموزشی که تمام شد فرماندهان گفتند هرکس داوطلب رفتن به کردستان است اعلام کند. من و اسد اعلام آمادگی کردیم.
ضدانقلاب رفیق شفیقم را مجروح کرد
پس از پیروزی انقلاب اسلامی گروهکهای ضدانقلاب فعالیت خود را دو چندان کردند مخصوصاً در مناطق مرزی. ابراهیمبیگی در ادامه افزود: پشتیبانی و حفاظت بیست کیلومتر از جادۀ سنندج را به گروه ما سپرده بودند. نیروهای کومله و دموکرات مدام در جادههای ارتباطی کمین میزدند و مردم بیگناه و نظامیان را شهید میکردند. شجاعت اسد بر من هم تأثیر گذاشته بود کنار او که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. هر روز از هشت صبح تا چهار بعدازظهر در جاده کمین میکردیم. یک روز در حین گشت در آن جاده در کمین ضدانقلابها افتادیم. درگیری شدید بین طرفین ایجاد شد فرمانده ما و چند تن از سربازان شهید شدند. دوستم اسد نیز زخمی شد. یک ساعت در محاصره آنها بودیم. بعد از اینکه با رشادت بچهها توانستیم از محاصره بیرون بیاییم اسد را به درمانگاه بردیم.
جوانی با غیرت و خستگیناپذیر بود
غیرت و تعصب از جانگذشتگان ایلامی ها در طول هشت سال جنگ تحمیلی ثابت کرد که ما زیر بار تجاوز و ستم دشمن نمیرویم، اسد رشیدپور نمونهای از غیورمردان این خطه بود. ابراهیم بیگی تعریف کرد: اسد پس از بهبودی به سنندج برگشت به ما گفتند چون شش ماه در این منطقه بودید و اینجا هم منطقه جنگی حساب میشود میتوانید بروید به یک جای امنتر. اسد قبول نکرد من هم که نمیتوانستم از او جدا شوم پس تا آبانماه 1362 که خدمتمان تمام شد در سنندج ماندیم. او مرد روزهای سخت بود و هر روز در این راه آبدیدهتر میشد.
مرد جبهۀ کردستان به جبهۀ ایلام پیوست
ابراهیمبیگی خاطرات زیادی از اسد دارد. دو دوست لحظههای به یادماندنی بسیاری کنار هم گذراندهاند وی ادامه داد: خدمت سربازی که تمام شد به ایلام برگشتیم خانۀ ما از خانۀ اسد دور بود اما من نتوانستم دوریاش را تحمل کنم مدام همدیگر را میدیدیم. پانزده روز بیشتر نتوانستیم در خانه بمانیم پس به مرکز بسیج رفتیم و برای اعزام ثبتنام کردیم. برادر و پسرعمویم (حبیب و ابراهیم) نیز با ما به جبهه آمدند که بعداً هر دوی آنها شهید شدند.
من و اسد در ارتفاعات قلاویزان به هم پیوستیم
تیپ 11 امیرالمؤمنین(ع) پر از دلاورمردانی بود که در طی هشت سال چنان عرصه را بر دشمن تنگ کردند که مجال قدرتنمایی پیدا نکرد. دو دوست در قالب این تیپ به رزمندگان دیگر میپیوندند تا در جبهۀ دیگری از خاک وطن دفاع کنند. ابراهیم بیگی از نحوۀ اعزامشان گفت: دو- سه روز در قرارگاه بانروشان بودیم پس از سازماندهی به گردانهای مختلفی اعزام شدیم من و اسد از هم جدا شدیم من به گردان 501 و او به گردان 506 پیوست. پدافند قسمتی از ارتفاعات قلاویزان به این دو گردان محول شده بود. یک شب بیرون از سنگر صدای آشنایی شنیدم به شوق صاحب صدا از سنگر بیرون زدم. از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم اسد آمده بود. با او روبوسی کردم و او را در آغوش کشیدم از آن شب به بعد یا او به سنگر من میآمد یا من به نزد او میرفتم. دو گردان فاصلۀ زیادی از یکدیگر نداشتند. در آن روزهای سخت او شمس وجود من شده بود.
من به زودی شهید میشوم
شهدا همه مردانی خدایی بودند زیاد شنیدهایم که پیش از شهادت عروجشان به آنها الهام میشده است اسد رشیدپور نیز این گونه بود. ابراهیم بیگی در این خصوص گفت: یک شب اسد به نزد من آمد و گفت: من خواب دیدهام که شهید میشوم! من به شوخی گفتم: تو یکبار امتحان دادی و قبول نشدی! شب عملیات والفجر 5 فرا رسید به سمت چنگوله حرکت کردیم. چون رانندگان چراغخاموش حرکت میکردند مسیر برایشان سخت بود. آن شب ده- دوازده نفر بودیم سوار بر یک ماشین سنگین. یک دفعه ماشین چپ کرد و بعضی از بچهها زخمی شدند من هم از ناحیه کمر زخمی شده بودم اما به شوق شرکت در عملیات به روی خودم نیاوردم. گروه امداد آمد و گفتند که به پشت خط برگردید اما کسی قبول نکرد هیچکس دوست نداشت از حضور در عملیات صرفنظر کند.
عملیات والفجر 5 برگ زرینی از رشادت دلاورمردانی چون اسد بود
پس از عملیات والفجر 5 دشمن مدام پاتک میزد او تمام قدرتش را به کار گرفت تا مناطق فتح شده را از رزمندگان ما بگیرد. ابراهیم بیگی در مورد آن روزها گفت: چند روز بعد از عملیات من برای پیدا کردن حبیب و اسد گردان خودم را ترک کردم. دلشورۀ عجیبی داشتم. حبیب را پیدا کردم بسیار گرفته و غمگین بود علت را از او جویا شدم او از علاقۀ من به اسد خبر داشت کمی این پا و آن پا کرد در نهایت گفت که اسد شهید شده است. شوک بسیار سختی بر من وارد شد به طوری که نتوانستم بایستم، نشستم و بغض فروخوردهام شکست. یاد حرفهای چند شب پیشش افتادم که گفته بود خواب دیده شهید شده است و بیشتر گریه کردم. کمی که حالم بهتر شد رفتم معراج شهدا. پیکر اسد را به عقب منتقل کرده بودند من دیر رسیده بودم چه رفیق نیمهراهی بودم. اسد تنها سه روز پس از عملیات والفجر 5 یعنی سیام بهمنماه در چنگوله شهید شده بود.
حرف آخر
سیفالدین ابراهیم بیگی جانباز ایثارگر هشت سال جنگ تحمیلی خود خاطرات زیادی از جبهه و جنگ دارد اما خاطرات دوستش شهید اسد رشیدپور را همیشه با خود مرور میکند وی علت این کار را این گونه بیان کرد: یاد و خاطرۀ شهدا شیرینترین مباحث زندگی من هستند لحظات من با یاد اسد عطرآگین میشوند از فکر کردن و صحبت در مورد او لذت میبرم. باید همیشه یادآوری خاطرات شهدا را جزء برنامههای روزمرۀ خود قرار دهیم تنها این گونه است که میتوانیم راویان خوبی برای نسلهای آینده باشیم. خداوند روح تمام شهدا را شاد کند و امیدوارم دوست من در دنیای دیگر شفیع من بشود.