خواهر شهید «حیات سروری» در بیان خاطره ای از شهید با عنوان ملاقات آخر برادرش چنین می گوید: بعد از خداحافظی، هنوز چند قدمی برنداشته بود كه به طرف ما برگشت و گفت: «شهيد خواهم شد و با انگشت، شكل قلبی کشید؛ يعنی از ناحيه‌ قلب مجروح می‌شوم». چند بار دستش را روی قلب گذاشت و ‌گفت: شهيد خواهم شد.این خاطره در سالگرد شهید تقدیم حضورتان می شود.

نوید شاهد ایلام، شهید حیات سروری فرزند کریم فروردين ماه 1347 در حومه‌ صالح آباد، از توابع استان ايلام، در جوار حرم مطهر امام‌زاده علي صالح (ع)، در میان خانواده ای دلبسته به اهل‌بيت، چشم به جهان گشود.
دوران كودكی را تا مقطع راهنمايی، در بخش صالح‌آباد سپری كرد. در سن سیزده سالگی عضو پايگاه مقاومت بسیج آنجا شد. از همان ابتدای جنگ تحميلی، براي امنيت شهر، تا پاسی از شب به نگهبانی مشغول بود. شهيد سروری، دوران دبيرستان را در شهر ايلام گذراند و در اين مقطع، عضو انجمن اسلامی دانش‌آموزان گرديد.
بعضی از واحدهای نظری و عملی خود را به نام طرح كاد، در بيمارستان امام‌خمينی(ره) شهر ايلام گذراند و در كنار آن، مشتاقانه به فراگيری آموزش پرستاری پرداخت، به اين طريق، شبانه‌روز به مصدومان جنگ، عشق می ورزيد و خدمت ‌می كرد.
در سال‌هاي 64-63، شهيد سروری در چند نوبت مشتاقانه به جبهه‌های حق عليه باطل شتافت و خود را براي جهادی بزرگ‌تر و ايفای رسالت دينی و اعتقادی مهيا كرد. در نهايت با اصرار و متقاعد نمودن فرماندهان، در عمليات والفجر 9 در شهر كردستان شركت کرد. ساعت 12 ظهر 12 اسفند ماه 1364 با لبانی خندان، به آرزوی ديرينه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خود رسيد و به ملكوت اعلی پر كشيد و با شهامت، آيه‌ «راضيه مرضيه»را تفسير نمود. مزار این شهید
گرانقدر در جوار امامزاده علی صالح(ع) قرار دارد.

خاطره ای از آخرین ملاقات شهید حیات سروری با خانواده:

اواسط بهمن ماه 1364 كه براي سالگرد شهادت عبدالله سارايي در مجلس ترحيم زنانه‌ در منزل برادر شوهرم، فرج‌الله سارايي، پدر شهيد عبدالله، شركت داشتم، حدود ساعت 11 خبر آوردند كه حيات آمده و سراغ مادر و خواهرش را گرفته است الان هم کنار در منزل منتظر است. از مجلس بیرون رفتم، وقتی به کنار در حیاط رسیدم، چهره‌اي نوراني ديدم كه مثل ماه مي‌درخشيد. لباس‌هاي پلنگي جلوه ی خاصی به او داده بود. ساك قهوه‌اي‌رنگي در دست داشت.

بعد از احوال‌پرسي، تبسمي كرد و گفت: «خواهر! مرخصی‌ام اندک است، بايد هر چه زودتر به چنگوله برگردم.» گفتم: مگر بقيه برادرهايت جبهه نيستند؟ مادر و بچه‌ها كسی را نمی‌خواهند از آن‌ها مراقبت كند؟ داشتم صحبت می کردیم که، مادر آمد. حيات با ديدن مادر گل از چهره‌اش شكفت؛ بعد از سلام و احوال‌پرسي، مادرم گفت: 
«پسرم! عازم سفری؟ جايی می‌روی؟» حيات جواب داد: «جبهه».
به بهانه‌ ناهار، اصرار كرديم تا بماند، اما آن قدر برای رفتن به جبهه عجله داشت كه انگار نمازش داشت قضا می‌شد. بعد از خداحافظی، هنوز چند قدمی برنداشته بود كه به طرف ما برگشت و گفت: «شهيد خواهم شد و با انگشت، شكل قلبی کشید؛ يعنی از ناحيه‌ قلب مجروح می‌شوم». چند بار دستش را روی قلب گذاشت و ‌گفت: شهيد خواهم شد. حيات رفت و حدود بیست روز بعد از آن ديدار، یعنی 12 اسفند ماه 62 خبر شهادتش را آوردند. تركش دقيقاً به قلب مباركش اصابت كرده بود.
راوی خواهر شهید

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده