تنها کسی که سزاور انتظار است تویی
نوید شاهد ایلام؛ هر صبح جمعه خانه را آب و جارومیکنیم، کوچه دلمان را آذین میبندیم به امید آنکه عطر حضورت کوچه را عطرآگین کند. آقاجان! شاید آداب انتظار را به طور کامل نتوانیم به جا بیاوریم اما چشم دلمان خوب میداند که تنها کسی که سزاور انتظار است تویی...
نمیدانم در کدام کنج دنیا تنهاییات را سپری میکنی. ما را ببخش که هر لحظه با معصیت و نافرمانی دلت را به درد میآوریم ما را ببخش اگر هر از گاهی از یادمان میرود منتظرت بمانیم و دعا کنیم که سریعتر بیایی... مادرم هر روز دانههای تسبیحش را بیشتر میکند تا بیشتر ذکر اللهم عجل لولیک الفرج را زمزمه کند.
سالهاست به لحظات سال تحویل و یک دقیقه ای که قبل از حلول سال نو همه ساکتند و نفس ها را در سینه حبس می کنند میاندیشم به امید اینکه حلول سال نو با آمدن تو یکی شود اما هر ساله هیچ اتفاقی نمی افتد کجایی ای ربیع الأنام و نضره الأیام
نمیدانم، شاید از گذشته به ایرانیان اینگونه آموختند تا رزمایش ظهور برگزار کنند …و صد افسوس که ره گم کردیم و انتظار خورشید را کشیدیم و حال آنکه تو خود خورشید بودی و ما ندانستیم.
ای کاش دقایقی تمام نفس ها برای تو حبس می شد و همه با هم زمزمه می کردند دعای عهد و ندبه و فرج را … و ای کاش هفت سین مان را در جمکران می گستردیم و در آن به جای سفره سین، جادهای می انداختیم به گستردگی زمین… جادهای که به تو منتهی میشد و«ستاره ای» از آسمان به زیر می کشیدیم به یاد تو…
و «ساعتی» برای شمار ثانیه هایی که بی تو گذشت و «سدر» را به یاد سدره المنتهی مصطفی (ص) بر سجاده میریختیم! و «سیصد و سیزده سرباز» و «سلاحی» به نشان پایبندی بر سوگندی که با تو بسته ایم تا خونی که در رگهایمان است نذر تو باشد که چه نیکو در دعای عهد آموختیم بسراییم «شاهِراً سَیْفی، مُجَرِّداً قَناتی، مُلَبِّیاً دَعْوَهَ الدّاعی فِی الْحاضِرِ وَ الْبادی» و با شمیشر آخته و نیزه برهنه پاسخ گویان به نداى آن خواننده بزرگ در شهر و بادیهایم و سین ششم سجادهمان را از خدا می خواهیم تا «سرمه» کشد چشمانمان را به وصال دیدارش… و شنوا سازد شنوایی مان را به نوای انا المهدی…
اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَهَ الرَّشیدَهَ وَ الْغُرَّهَ الْحَمیدَهَ وَ اکْحُلْ ناظِری بِنَظْرَه منِّی اِلَیْهِ
و سین هفتم را نیز من بر این سجاده می نشانم: سلام علی آل یاسین.
قلمم هر روز میخواهد از تو بنویسد خوب میدانم که حتی نانوشتههای قلم را میدانی و من برای آرام کردن دلم مینویسم و برای آسان کردن کار زبانم که زبانم الکن است از ذکر خوبیهای تو. بتاب! بتاب بر چشمان تاریک مان که همچون خفاشان به تاریکی عادت نکنیم.... این بار هم در زاد روزت نوشتم به امید اینکه در زاد روز دیگرت خودت باشی و بر جهان بتابی.
یادداشت از بتول میرزایی