انتشار به مناسبت روز دانشجو؛
در آستانه روز دانشجو نوید شاهد پای صحبت های دکتر «بهروز سپیدنامه»، پژوهشگر، منتقد، مترجم و شاعر برجسته ایلامی، استاد و عضو هیئت علمی دانشگاه ایلام، عضو کمیته تألیف و نشر بنیاد شهید و امور ایثارگران استان و همکلاسی شهیدان دانشجو «حمید زرگوشی» و «لطفعلی مرادحاصلی» نشسته است. وی می گوید ما تربیت معلم را نه از سر اضطرار بلکه به خاطر عشق و علاقه به حرفه‌ ی معلمی انتخاب کردیم. ولی آن دو همکلاسی من به مقامی بالاتر از درس و دانشگاه رسیدند. در ادامه داستان این مصاحبه را بخوانید.

سنگین‌تر از بغض، سبک‌تر از نسیم

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ دکتر «بهروز سپیدنامه» پژوهشگر، منتقد، مترجم و شاعر برجسته ایلامی، عضو هیئت علمی دانشگاه ایلام و از اعضاء کمیته تألیف و نشر بنیاد شهید و امور ایثارگران استان، همکلاسی شهیدان «حمید زرگوشی» و «لطفعلی مراد حاصلی» که در دوران کاردانی به عنوان بسیجی جهت دفاع از کیان مملکت خویش راهی جبهه شدند، هشتمین روز از مهرماه ۱۳۶۵ در کردستان عراق به درجه رفیع شهادت نایل آمدند و مدت‌ها پیکرشان مفقودالاثر ماند تا اینکه سال ۱۳۹۴ پیکر پاکشان به خاک وطن بازگشت. وی داستان دوستان شهیدش را این گونه برایمان نقل کرد:

سال هزار و سیصد و شصت و یک، سربالایی خیابان بعثت شهر ایلام را در پیش گرفتم. پرونده تحصیلی دوران راهنمایی‌ام دستم بود و برای ثبت‌نام در کلاس دهم، عازم دبیرستان شریعتی مهران شدم.

پس از بروز جنگ و آواره شدن مردم شهر‌های مرزی استان ایلام، مرکز استان، پذیرای بسیاری از مهاجرین جنگ تحمیلی شد. تمامی ادارات شهر مهران به شهر ایلام منتقل شدند. اداره‌ی آموزش و پرورش مهران نیز مشمول این نقل و انتقال بود.

بر این اساس، تمامی مدارس مقاطع سه‌گانه‌ی مهران در شهر ایلام مستقر شدند و دبیرستان شریعتی مهران نیز یکی از این آموزشگاه‌ها بود. کادر اجرایی و دبیران این دبیرستان، جمیع اداره‌ی آموزش و پرورش مهران و اکثر قریب به اتفاق دانش‌آموزان نیز، اهل مهران بودند.

دبیرستان شریعتی مهران در انتهای خیابان بعثت قرار داشت. مکانی که اکنون جزیی از ساختمان اداره‌ی کل آموزش و پرورش استان ایلام به‌شمار می‌رود. مدیر دبیرستان آقای «حاج عبدالحمید زیدی» بود. پیش‌تر‌ها در کلاس پنجم ابتدایی در دبستان فردوسی شهر مهران، توفیق شاگردی ایشان را داشتم و معاون دبیرستان آقای «علی‌عسکر شیربیگی» که همسایه‌ی روبرویی منزلمان بود.

در پایه‌ی اول دبیرستان، رشته‌ی اقتصاد اجتماعی ثبت نام کردم. روز‌های پاییزی اول مهرماه با اشتیاق وارد کلاس شدیم و حمید جزء اولین دوستانی بود که پس از سال‌ها دوباره او را می‌دیدم. با همان سادگی و بی‌پیرایه‌گی، صفای باطن و زلالی روح که مثل چشمه‌های کوهساران آرام، آرام می‌جوشید و می‌درخشید.

روز‌هایی که هوا سرد می‌شد، حمید همان اورکت کره‌ای و بلوز ساده‌ی همیشگی‌اش را می‌پوشید، بی‌آ‌نکه کیفی به همراه داشته باشد. کتاب‌هایش را زیر بغل می‌گرفت و به مدرسه می‌آمد. آنقدر بلند همت بود که تا سال‌های بعد از شهادتش نفهمیدم که تابستان‌ها برای امرار معاش خانواده در گرمای شدید تابستان سد کنجانچم مهران و بخش صالح آباد، کارگری می‌کرد. او بزرگترین فرزند ذکور خانواده بود.

متانت حمید، همواره با نوعی شیطنت مقبول و دوست‌داشتنی همراه بود. حد شوخی و مزاح را رعایت می‌کرد. نکته سنجی‌ها و لطایفش زیبا بودند. درس‌هایش را می‌خواند و تکالیفش را انجام می‌داد. در طول چهارسال دوران همکلاسی، ندیدم که دبیری به خاطر مسایل درسی و رفتاری به او تذکری بدهد.

شیفت درسی دبیرستان ما گردشی بود. یک هفته در میان، نوبتی صبح و ظهر می‌آمدیم. در یکی از هفته‌هایی که شیفت ظهر بودیم در مراسم آغازین، سر صف کنار هم ایستاده بودیم. من کنار حمید بودم. یک لحظه احساس کردم که حمید دارد بی‌حال می‌شود، فکر کردم دارد شوخی می‌کند، اما دیدم که بدنش در مسیر سقوط قرار گرفته است. او را گرفتیم و به گوشه‌ای منتقل کردیم و کم‌کم به هوش آوردیم. الان هم نمی‌دانم چرا حمید بی حال شد. بی‌حالی حمید، ضد حالی بود که به شادی ما زده می‌شد اما بعد از مدتی حمید دوباره به حالت طبیعی بازگشت و ما را از نگرانی خارج کرد.

شهر ایلام همیشه مورد حمله‌ی هواپیما‌ها و موشک‌های عراقی قرار می‌گرفت. ما در آن شرایط توانستیم دوران دبیرستان را به اتمام برسانیم. لحظه‌ی گرفتن کارنامه و جدایی از دوستان ترکییی از شادی و اندوه بود. اما تصمیم ما بر این بود که راه تحصیل را ادامه دهیم.

سال ۱۳۶۴ به اتفاق حمید و سایر دوستان در آزمون تربیت معلم شرکت کردیم. این آزمون توسط وزارت آموزش و پرورش برگزار می‌شد. به دلیل ناامن بودن شهر ایلام، حوزه‌ی امتحانی‌مان در روستای «مورت» از توابع بخش «چوار» تعیین گشت. همگی سوار پیکان‌باری شدیم و عازم روستای مورت گشتیم. آزمون در سوله‌ای برگزار شد. یادم هست که هر دانش‌آموز حق داشت در دو رشته شرکت کند. رشته‌ی اول و مشترک من و حمید «علوم اجتماعی» بود.

انتخاب تربیت معلم نه از سر اضطرار که به خاطر عشق و علاقه به حرفه‌ی معلمی بود. در دوران دبیرستان معلمینی داشتیم که با تعهد کاری، وظایف خود را به خوبی انجام می‌دادند. نقش آنان در ترغیب دانش‌آموزان به این حرفه بسیار زیاد بود. به عنوان مثال می‌توان از آقای «ابراهیم علیزاده» معلم درس اقتصاد و آقای «امیر رجبی‌نژاد» معلم درس فیزیک و علوم اجتماعی یاد کرد. از سویی دیگر، در آن روزگار احساس وظیفه می‌کردیم که به فرزندان محروم دیارمان خدمت کنیم. حمید خود محرومیت دیده بود و این وظیفه را بیشتر از ما حس می‌کرد.

سنگین‌تر از بغض، سبک‌تر از نسیم

بعد از آن آزمون، حمید را دیگر ندیدم. مردم ایلام در فصولی از سال به دلیل حملات پی‌درپی هواپیما‌های عراقی و موشک‌باران شهر، خانه و کاشانه‌ی خود را ترک کرده و در دشت‌ها و کوه‌های اطراف، زندگی می‌کردند. تمامی ادارات و نهاد‌ها نیز همگام با مردم در جای جای دشت‌ها چادر خویش را عَلَم می‌کردند. به دلیل محدودیت وسایل ارتباط جمعی، معمولاً کسی از محل اسکان دوستان خود خبردار نمی‌شد.

کنکور سراسری آن سال در شهر تهران برگزار گردید. به اتفاق تنی چند از دوستان به تهران رفتیم، اما حمید همراهمان نبود، چون خبری از او نداشتیم. حوزه‌ی امتحانی‌مان «شهر ری» بود. روز برگزاری آزمون نیز او را در بین متقاضیان ندیدم.

سال ۱۳۶۴ نتایج آزمون ورودی تربیت معلم‌های کشور اعلام شد و به من اطلاع دادند که در رشته‌ی علوم اجتماعی تربیت معلم شهید اشرفی اصفهانی کرمانشاه – که آن زمان باختران بود – پذیرفته شده‌ام. از وضعیت سایر دوستانم اطلاعی نداشتم، چون جنگ بین همه از نظر مکانی فاصله انداخته بود.

پذیرفته شدن در آزمون تربیت معلم در آن روزگار، موفقیت بزرگی تلقی می‌شد. دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزش‌عالی هنوز گسترش نیافته بودند و مدرک فوق دیپلم و نقش دانشجویی از قرب و منزلت خاصی برخوردار بود. تا جایی که وقتی دژبانی‌های مسیر ایلام – کرمانشاه از ما کارت شناسایی می‌خواستند، با افتخار و غرور آن را نشان می‌دادیم.

روز‌های آغازین تربیت معلم، روز‌های جستجوی دوستانی بود که چهارسال از بهترین لحظات زندگی را با آنان در یک کلاس و یک دبیرستان سپری کرده بودیم. روز‌های یافتن هم‌شهری‌ها. حمید را روز‌های اول در بین بچه‌ها نیافتم اما خوشبختانه بعداً به ما ملحق شد. از دیدار مجدد او بسیار خوشحال شدم.

تقسیم خوابگاه‌ها توسط مسئولین تربیت معلم انجام پذیرفت و حمید در اتاق مجاور ما قرار گرفت. او هم اتاق شهید لطفعلی مرادحاصلی، زنده یاد رحمت الله شریفی و دیگر دوستان ایلامی رشته‌ی ادبیات فارسی و علوم اجتماعی بود.

حمید در فرصت کوتاهی توانست در دل همه‌ی بچه‌های اتاق جا باز کند. کسانی که محیط‌های خوابگاهی را تجربه کرده‌اند، می‌دانند که در این محیط، افرادی با خلقیات کاملاً متفاوت دور هم جمع می‌شوند و ایجاد اجماع بین سلایق آنان، کار بسیار دشواری است، اما توانمندی‌های روحی حمید و حُسن سلوک او باعث شده بود که همه او را دوست داشته باشند.

در داخل اتاق، کمد‌هایی برای لباس و وسایل دانشجویان وجود داشت. بالای این کمدها، فضایی در حدود یک متر مکعب بود که برای وسایل اضافی منظور کرده بودند. آن فضا، محیط شخصی حمید بود. آن‌جا می‌رفت و برای دوستان نطق می‌کرد. بر این اساس، هر وقت وارد اتاق می‌شدیم و حمید را نمی‌یافتیم، فوراٌ نگاهمان به بالای کمد هدایت می‌شد. بعد از چهار سال همکلاسی با حمید در دوره دبیرستان، تازه داشتم جنبه‌های دیگری از ملاحت او را پیدا می‌کردم. جنبه‌های زیبایی که یادآورد آن‌ها، روزگار فراق را برایمان بسیار دشوار ساخت.

همه چیز مسیر عادی خود را طی می‌کرد. حمید نیز مشغول درس و مشق و روابط حسنه و معنویات خاص خود بود. در آن مدت، هیچ حرف و حدیثی از او در باره‌ی اعزام به جبهه نشنیده بودم. اما روز ۱۵ بهمن سال ۱۳۶۴ یک باره جای خالی حمید را احساس کردم. سراغ او را از دوستان پرسیدم و فهمیدم به اتفاق چهار تن از دوستان هم اتاقی‌اش که شهید لطفی مرادحاصلی، زنده‌یاد رحمت الله شریفی، مجتبی قنبری و محسن خطیبی بودند به جبهه‌ی کردستان اعزام شده‌اند. شهید مفقودالاثر علیرضا حقیقی، آقای نوروزبیگی – مسئولین شبانه روزی خوابگاه – و علی‌وش زندکریمی نیز همراه آنان بودند.

این تصمیم حمید برایم بسیار غیرمنتظره بود. مثل نکته‌سنجی‌ها و نکته‌بینی‌هایش که به عقل هیچ کسی خطور نمی‌کرد. اما او تصمیم خود را گرفته بود. او می‌دانست که خانواده‌اش با هزار امید و آرزو به او چشم دوخته‌اند. می‌دانست که خانواده‌اش او را عاشقانه دوست دارند، اما از بین این عشق‌ها، عشق بزرگ‌تری را انتخاب کرد. حمید مرد انتخاب‌های سخت و درست بود و این‌بار نیز بهترین گزینه را انتخاب کرده بود.

مهربان می‌گوید: «قبل از اعزام، حمید را در شهر ایلام دیدم. پس از خوش و بش کردن گفت که می‌خواهد آدرسی را به من نشان دهد. بعد از طی مسافتی، خانه‌ای را به من نشان داد و گفت: این خانه‌ی دوست هم اتاقی‌ام، «محسن خطیبیه». قراره با هم اعزام بشیم. اگه از جبهه برنگشتم، سراغم را از محسن بگیرید.» این مرگ آگاهی حمید، نشان از مرتبه‌ی بلندی داشت که به آن رسیده بود.

شهید لطفعلی مرادحاصلی، جوانی کم حرف، محجوب، مؤمن و معتقد بود. اورکتی کره‌ای به تن داشت. محاسن لطیفش، جلوه‌ی خاصی به نورانیّت صورتش می‌بخشید. تسبیح کوچکش همپای لبانش، ذکر‌ها را مرور می‌کرد.

شهید علیرضا حقیقی، مسئول شبانه‌روزی مرکز بود. علیرضا بسیار مؤمن و معتقد بود. لهجه‌ی کرمانشاهی‌اش، شیوایی خاصی به فارسی صحبت کردنش می‌بخشید. مجتبی قنبری نیز جوانی مؤمن و درس‌خوان بود که حدود پنج سال از بهترین لحظات زندگی‌اش را در اسارت به‌سر برد.

سنگین‌تر از بغض، سبک‌تر از نسیم
ترم اول سال تحصیلی ۶۵-۶۴ به پایان رسید و ما عازم شهر و دیارمان شدیم و حمید، لطفعلی، علیرضا، مجتبی، علی‌وش و آقای نوروز بیگی، در ارتفاعات برفگیر کردستان بودند. ترم تحصیلی جدید، با خبر اندوهباری آغاز شد. حمید، لطفعلی، مجتبی و علیرضا در عملیات هشتم فروردین ۱۳۶۵ مفقودالاثر شده بودند. محسن، رحمت و علی‌وش، لحظات خون و آتش آن دوران را بازگو کردند. لحظاتی که گلوله‌های توپ و خمپاره، زمین و زمان را به هم دوختند؛ و لحظاتی که آتش فروکش کرد و از یاران خود نشانی نیافتند و ندانستند که زخمی‌اند، شهید شده‌اند یا به اسارت رفته‌اند.

حال و هوای غریبی بر مرکز تربیت معلم سایه انداخته بود. ما یک خانواده بودیم که اکنون تعدادی از فرزندانش را از دست داده بود. بین یأس و امید سرگردان بودیم. این اندوه و سرگردانی فقط شامل دوستان و دانشجویان نبود. آقای فتاحی، رییس مرکز تربیت معلم و اساتید ارجمندمان، خصوصاً دکتر خلیلی – استاد جغرافیا- و دکتر منصور خاکسار – استاد عربی- نیز در این غم، شریک بودند. به یاد دارم که یک بار، به اتفاق این عزیزان از کرمانشاه به سرابله رفتیم و به خانواده‌ی شهید مرادحاصلی، تعزیت گفتیم.

اتاق پر شور و نشاط حمید، لطفعلی و مجتبی سوت و کور شده بود. از پنج دوستی که از این اتاق اعزام شده بودند فقط محسن و رحمت برگشته بودند. آنان بیشتر از هر کس دیگری، سنگینی اندوه فراق یاران را بر دوش خود می‌کشیدند. جای‌جای اتاق، یادآور خاطرات شیرین حمید، لطفعلی و مجتبی بود. اما در این میان، جای خالی حمید بیشتر از بقیه احساس می‌شد. دیگر کسی نبود که از بالای کمد برای آنان سخنرانی کند. دیگر کسی نبود که سکوت اتاق را با مطایبه‌هایش به نشاط فرا بخواند. گویی گرد ماتم بر فضای اتاق پاشیده بودند. تصویر حمید، لطفعلی، مجتبی و علیرضا حقیقی را روی بوم کشیدم و در مرکز نصب کردیم. کم‌کم به این باور رسیدیم که هر چهار تن شهید شده‌اند.

بعدها، مجتبی، از اسارت برگشت. در مو‌های سیاهش، سپیدی‌های زیادی مشاهده می‌شد. حمید و لطفی هم برگشتند، اما از سرنوشت علیرضا حقیقی اطلاعی ندارم. هنوز لهجه‌ی شیرین کرمانشاهی‌اش در گوشم طنین‌انداز است.

سال ۱۳۶۶ از مرکز تربیت معلم فارغ التحصیل و برای خدمت، به روستای کان گنبد اعزام شدم و خدمت معلمی را بی‌حضور دوستان همدل آغاز و چوب خط انتظار را ماه به ماه نشانه‌گذاری کردم. حدود ۲۹ سال از خدمتم گذشت و در آستانه‌ی سی‌امین سال خدمت قرار گرفته بودم که مجتبی قنبری را دیدم و گفت که با گروه تفحص به منطقه عملیاتی رفته و مختصات منطقه‌ای که حمید و لطفعلی در آن‌جا بودند را به آنان داده است و احتمال پیدا کردن پیکر مقدس این عزیزان وجود دارد. اشک شوق در چشمانم نشست و خدای را به پاس این خبر خوب حزن‌انگیز شکر کردم، زیرا پدر حمید بی‌آن‌که فرزندش را ببیند، دارفانی را وداع گفته بود، اما نگاه مادرش هنوز بر در مانده بود.

روز‌های پایانی شهریور سال ۱۳۹۴ بود و مدارس برای آغاز سال تحصیلی خود را آماده می‌ساختند که خبر ورود حمید و لطفعلی مثل عطر گلاب در شهر پیچید. لحظات بسیار عجیبی بود. از یک سو، بازگشت یاران ما را خوشحال می‌ساخت و از سویی دیگر، یادآوری سال‌های غربتشان در ارتفاعات کردستان، تیری بود که بر جان‌ها می‌نشست.

پس از حدود ۲۹ سال، حمید و لطفعلی را در دبیرستان شریعتی مهران دیدار کردم. در مراسمی که برای نکوداشت یاد و خاطره‌ی این دلاورمردان تدارک دیده بودند. فضای دلتنگ و غمگینی بود. دوستان هم‌کلاسی دوره‌ی دبیرستان گرد هم جمع شده بودند. در ذهن خود لیست حضور و غیاب را مرور کردم:

مهربان خاندل: غایب
بهروز سپیدنامه: غایب
... غایب
... غایب
... غایب
... غا...

حمید زرگوشی: حاضر
محمد حسین رادمنس: حاضر
رحیم ملکی: حاضر
پیرولی علیزاده: حاضر
لطفعلی مرادحاصلی: حاضر...

برایم بسیار سنگین و نفس‌گیر بود که در مقابل مادران شهید و تابوت حمید و لطفعلی شعر بخوانم. سخت‌ترین لحظه‌ی زندگی‌ام بود. مجری برنامه مرا به جایگاه دعوت کرد. کفش‌هایم را کندم، زیرا در وادی مقدسی وارد شده بودم بر تابوت حمید و لطفعلی بوسه زدم و کسب رخصت نمودم:

نگاهت چشمه نامت جاری رود
که صحرای جهان را سبز پیمود

تو سنگین‌تر ز بغضم رفتی، اما چرا این‌قدر تابوتت سبک بود؟

حرف حرف این دوبیتی، تیغی بود که بر گلویم کشیده می‌شد. پتکی بود که بر مینای وجودم نواخته می‌گشت؛ و شرمساری بزرگی که بر پیشیانی‌ام می‌لغزید و با اشکم می‌آمیخت.

به اندوهت دلم را داغ کردی
به مرگ زندگی مشتاق کردی

شبیه استخوان‌هایی که برگشت
دلم را در کفن قنداق کردی.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده