شهادت در شب عروسی برادر
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ شهید «مهدی بانقلانی» فرزند محمد یکم شهریور ۱۳۴۳ در بانقلان ایلام متولد شد شهید مهدی توانست تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در رشته ریاضی فیزیک ادامه دهد و پس از اخذ دیپلم در کنکور شرکت کرد، اما عشق به وطن اجازه نداد به دانشگاه برود و تصمیم گرفت به جبهه برود وی بسیار منظم و با برنامه بود و برای هر کاری برنامهای دقیق داشت. سرانجام شانزدهم اردیبهشت۱۳۶۳ در منطقه قصر شیرین بر اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت فیض شهادت رسید.
مزار مطهر این شهید گرانقدر در جوار امامزاده علی صالح (ع) قرار دارد.
دلنوشته و خاطره ای از زبان خواهر شهید:
سکوت سرشار از ناگفته هاست خاموشتر از سکوت محو گذشته شدم چند برگ کاغذ و یک خودکار نیمه تمام در دست داشتم تا خاطره از شهید عزیزمان (مهدی) را بر روی کاغذ سفیدی که حاکی از پاکی و طراوت است، به نگارش درآورم، اما نمیدانم، نمیدانم از کدامین لحظه بنویسم از کدامین خاطره از کجا آغاز کنم که نفس در سینه ام سنگینی میکند و تا ب و توان از کف داده ام. ای شهید تو با رمز شیرینی شهادتت قلب شقایق را آتش زدی و داغ شهادت برآن نهادی از آن دوست که عزیزترین گل بوستان ماست و نام تو نقش صبر است بر ساق نیلوفران سوگوار عزیز سفرکرده،ای مهربان آن روز که با دنیای کودکانه ام خاطرات زیادی از شما ندارم. به همین خاطر تصمیم گرفتم از مادرم که کنار قاب عکست نشسته بود بخواهم که خاطرهای از شما تعرف کند. اما، اما وقتیکه بر چهره خسته او نگریستم دیدم که از اعماق وجودش مهربونی میجوشد و کلامش با نام تو جان میگیرد و در سیمای چین خورده، اما مهربانش انتظاری عمیق است و در دستان لرزان و پینه بسته اش شوقی برای در آغوش کشیدن شما، اما افسوس.
به همین خاطر قاب عکست را در دست میگیرد و با شما صحبت میکند و اشک چشمانش را همانند مرواریدی در صدف پنهان میکند پس تصمیم گرفتم خودم هر آنچه را به یاد دارم بنویسم.
آقا مهدی متولد ۱۳۴۳ سومین فرزند از اعضاء یک خانواده ۱۰ نفره بود او در همان دوران کودکی نماز میخواند روزه میگرفت، به نیازمندان کمک میکرد و خلاصه خواستههای آینده اش را در بازیهای کودکانه اش پیاده میکرد آری او آرزو داشت که روزی خلبان شود و به میهن عزیزش کمک کند همیشه به پدر و مادرم میگفت وقتی خلبان شدم با هواپیمای خودم صدام بعثی را میکشم و راه کربلا را برای تمامی پدران و مادران کشور عزیزم باز میکنم و شماها را با هواپیمای خودم به زیارت کربلا میبرم.
تا اینکه در سال ۱۳۵۷ تکیه گاه عظیم زندگیمان «پدر» را از دست دادیم. مادرم ماند با هشت بچه قد و نیم قد و کوله باری از مسئولیت سنگین زندگی.
زندگی ما سخت سخت سپری میشد مادرم این کوه استوار، این ستاره آسمان، این فرشته روی زمین این الهه عشق و ایمان و صداقت شب و روز کار کشاورزی انجام میداد تا ما راحت زندگی کنیم و به خواسته هایمان برسیم و آقا مهدی هم در کنار درسش به او کمک میکرد طوریکه شبها با دستانی که از شدت کار ترک برداشته بود و چشمان خسته ناشی از کار روزانه اش بیش از گذشته نیاز است و باید توان خود را در تمام صحنههای علمی، اقتصادی، سیاسی بیشتر کنیم بالاخره با یاری ایزد منان او فارغ التحصیل رشته ریاضیات گردید و زمان، لحظه ها، ثانیه ها، دقایق، ساعتها، روزها و ماهها سپری شد و نوبت به حساسترین مرحله زندگیش همانا امتحان کنکور رسید با قبول شدنش در مرحله اول کنکور دنیایی از شور و شوق و شادی و نشاط را به خانه مان به ارمغان آورد و مثل همیشه با توکل به خدا مرحله دوم کنکور هم شرکت کرد و منتظر نتیجه کارش بود این سال، سال ۱۳۶۳ بود سالی که مردم ایران عزیز زیر گلولههای آتشین صدام بعثی زندگی میکردند و روزها شاهد کشته شدن صدها نفر در اطاقمان بودیم به همین خاطر آقا مهدی تصمیم گرفت به جبهه برود و به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک بگوید او میگفت میروم که اسلحه خونین از دست افتاده رزمنده شهید اسلام را در دست بگیرم و با کفار بعث بجنگم میروم تا به کمک دیگر برادران رزمنده ام راه کربلای حسینی را برای ملتمان باز کنم، میروم تا به ندای هل من ناصر ینصرنی پاسخ مثبت بدهم (ناگفته نماند که در این سال دومین برادرم جبهه بود) به مادرم گفت: مادر جان من امانتی بودم از خدا برای شما، شما وظیفه داشتید این امانت الهی را به خوبی و در نهایت دقت نگهداری و پرورش دهید اکنون شما از امتحان حق تعالی سرافراز گشتید حال نوبت امتحان دوم است که این امانت را به صاحب اصلیش برگردانید امیدوارم که از این امتحان هم سرافراز بیرون بیایید.
مادرم که سختی روزگار او را به طور کلی شکسته کرده بود برادرم را در آغوش گرفت و گفت فرزندم من تمام جوانیم را صرف بزرگ کردن شما کردم و همیشه از خداوند خواسته ام که به شما عزت و آبرو بدهد و به شماها هم گفته ام در سرلوحه برنامههای زندگیتان به خدا توکل کنید حال با توکل به خدا به میدان جنگ برو. امیدوارم که حق تعالی شما را یاری دهد خلاصه ایشان به جبهه رفتند و مدتی بود که در جبهه داشتند تا اینکه شادترین روز زندگیمان فرا رسید و آن شب جمعه که عروسی برادر بزرگم بود با وجود اینکه در متن نامه هاش اصرار کرده بود حتما تاریخ عروسی هم منو در جریان بگذرید تا به مرخصی بیایم به همین خاطر خیلی سعی کردیم تا در شادترین روز زندگیمان فرا رسید و آن شب جمعه که عروسی برادر بزرگم بود به همین خاطر به هر طریقی خواستیم با او تماس بگیریم و او را در جشن و شادی خودمان شریک کنیم، اما متاسفانه امکان برقراری تماس نبود؛ و جشن بدون حضور مهدی برگزار شد غافل از اینکه ایشان در همان شب عروسی برادرش با جسمی چاک چاک و، چون سبکبالترین پرندگان از میان ما پرکشیده بود و زمین را زیر بالهایش گرفته بود چرا که او آرزوی پرواز داشت و مشتاق پریدن.
انتهای پیام/