کارمند اداره برق که در خرمشهر شهید شد
به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید «مهدی آدینه شوهانی» فرزند رحمان اول بهمنماه سال ۱۳۴۱ در خانواده مذهبی و متدین چشم به جهان گشود. کودکیاش را به لطافت گلهای بهاری و معصومیت پاکان سپری نمود، دوران تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم با موفقیت به پایان رساند، در تظاهراتهای انقلاب ۵۷ نقش فعالی در تشویق جوانان در پشتیبانی از انقلاب اسلامی داشت.
سال ۱۳۵۹ به استخدام اداره برق ایلام در آمد، در آن هنگام که خصم دون هجوم ناجوانمردانه خود را به کیان اسلامی آغاز نمود، وی نیز با خیل عظیم عاشقان شهادت با وجود اینکه همسرش باردار بود به سوی جبههها شتافت تا به دعوت امام عزیز (ره) لبیک گوید، سرانجام بیست و چهارمین روز از اردیبهشت ۱۳۶۱ در کربلای جنوب در عملیات بیت المقدس به همراه سایر گلهای پرپر شده ایران اسلامی در راه دفاع از آرمانهای انقلاب و آزاد سازی خرمشهر دعوت حق را لبیک و به فیض شهادت نایل آمد، از این شهید والامقام یک فرزند دختر به یادگار مانده است. مزار وی در جوار امامزاده علی صالح (ع) قرار دارد.
خیلی دلش شور میزد و از اینکه چنین حالتی داشت میترسید؛ یقین داشت که دلش به او دروغ نمیگوید و همیشه زودتر از خودش از اتفاقات خوب و بد باخبر میشود به طاقچه نزدیک شد قرآن را از جلد مخملیاش خارج کرد بعد آن را در دست چپش گرفت چشمانش را بست و انگشت اشاره دست راست را چند بار زیر صفحات بسته بالا و پایین کشید و قرآن را باز کرد تا نگاهش به آیه «میپندارید آنانی که در راه خدا کشته شدند، مردهاند، بلکه زندهاند و نزد خدا روزی میخورنده» افتاد دلش ریخت بعد نفس عمیقی کشید و با صدای آرام، طوری که مزاحم خواب دیگران نشود شروع کرد به تلاوت قرآن یک صفحه از آن را خواند و طبق عادت و برنامه همیشگیاش ترجمه آیات تلاوت شده را مرور کرد.
نگاهش در میان آیات گم شد و همینطور که پلک هایش سنگین میشد نگاهش در میان خیالات مبهم متوجه مهدی شد. مهدی امید زندگی اش بود هر وقت که عاشقانه او را تماشا میکرد به موهای سیاه پشت لبش خیره میشد و با خود میگفت:
«پسرم داره مرد میشه»
مهدی عاشق شهادت بود و این بار وصیتنامهاش را نزد دوستانش به امانت نگذاشته بود بلکه آن را داخل یک پاکت در بسته داخل جعبه مدارکی که معمولا کوپن ارزاق و شناسنامهها را میگذاشتند قرار داده بود و روی پاکت نوشته بود.
تابوت خالی
وصیتنامه یک گنهکار
مهدی وقتی از زیر قرآن گذشت مادر یک کاسه آب پشت سرش پاشید و به قامت رعنای فرزندش نظری انداخت نتوانست از این منظره زیبا دل بکند.
تا سر کوچه با قامت مهدی همراه شد. مهدی برگشت و برای مادرش دستی تکان داد و لبخندی زد و رفت و مادر که چشمانش از اشک مرطوب شده بود تا دقایقی همان جا ایستاده بود و زیر لب ذکری را نجوا میکرد.
حالا این همه دلتنگی و دلشوره و آیات قرآن انگار میخواهند چیزی رابه او بفهما نند؛ درمقابل عکس مهدی که روی طاقچه بود ایستاد و کمی با او حرف زد؛ مهدی جان آرزو دارم همچنان جوانیت را ببینم، دلم میخواهد رخت زیبای جوانی را بپوشی و جلوی من راه بروی، بعد به حیاط رفت و شیلنگ آب را به شیر آب وصل کرد و فلکه را مقداری چرخاند فشار آب زیاد بود انگشت شست خود را سرشیلنگ گذاشت تا فشار آب گلهای شمعدانی و یاس را خراب نکند وقتی بوی رطوبت خاک و عطریاس قضا را پر کرد مادر نفس عمیقی کشید و زیر لب صلوات فرستاد گلها باغچه را سیراب کرد، داشت شیرآب را میبست که صدایی را از پشت در حیاط شنید حواسش راجمع کرد چند زن با هم آرام صحبت میکردند صدایشان خیلی واضح نبود، اما انگار راجع به او حرف میزدند نتوانست بیش از این منتظر بماند شیر آب را محکم بست و به پشت در نرسیده بود که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کرد چهار خانم با چادر مشکی پشت در بودند و همه آنها صورتتان را با پوشیه (یک نوع نقاب) پوشانده بودند.
مادر که از صحبتهای چند لحظه قبل آنها چیزی نفهمیده بود از خود میپرسید این خانمها با این پوشش کامل چه کسانی هستند؟ کسی در بین دوستان و همسایگان با این هیبت ندیده ام، و بعد چادر نماز گل گلی خود را روی کمرش محکم کرد و با صدایی بریده بریده و لحنی کنجکاوانه پرسید: شما. شما کی هستید؟ یکی از خانمها گفت داشتیم میرفتیم تشییع جنازه گفتیم شاید تو هم بخوای با ما بیای.
تشییع جنازه؟ تشییع جنازه گی؟
یک شهید؟ - بله تشییع جنازه یه رزمنده شهید - آره، أره که میام، همه شهدا مثل بچههای خود من مثل مهدی من هستند.
راستی این شهیدی که میگوید جوانه؟ - بله خیلی جوانه - مادر هم داره؟ - بله مادر هم داره - أخی .. خدا صبرش بده. خدا را به علی اکبر حسین قسمش میدهم به این مادر توان و طاقت بده تا نام علی اکبر حسین آمد، شانههای آن زن که با مادر مهدی صحبت میکرد لرزید پوشیه اش را کنار زد و اشکهایش را پاک کرد.
چه شده خواهر؟
ناراحتت کردم؟
جوابی نشنید. یکی از خانمها به مادر مهدی گفت مادر جان اگر دوست داری بیایی باید فوراً حرکت کنیم و مادر مهدی خیلی زود حاضر شد هنوز لحظهای نگذشته بود که به میدان اصلی شهر رسیدند.
خیلی تعجب کرد همیشه تا اینجا بیست دقیقهای طول میکنید، اما حالا انگار یک دقیقه هم طول نکشید جمعیت زیادی در میدان و خیابانهای اصلی شهر جمع شده بودند.
هر لحظه بر تعداد جمعیت اضافه میشد؛ فشردگی جمعیت به حدی بود که جای سوزن انداختن نبود و مادر با تعجب اطرافش را نگاه کرد و به زحمت میتوانست در میان جمعیت برگردد و پشت سرش را نگاه کند وقتی اطرافش را نگاه کرد خود را درست در میان همان چهار خانم دید که او را به تشییع جنازه دعوت کرده بودند، به آنها گفت:
حتماً شهید یکی از فرماندان بزرگه درسته؟ -نه جزو فرماندهان نیست پس کیه که اینقدر تشییع جنازش شلوغه؟ اسمش چیه؟ اسم اون مهدی است
مهدی؟
کدام مهدی؟
کسی جوابش را نداد؛ دیگر صبر و طاقتش لبریز شده بود دلش میخواست از جاش کنده شود از روی دستان جمعیت بالارود خویش را به تابوت برساند و هر طور شده چهره شهید را ببیند با خودش حرف میزد یعنی این جنازه مهدی منه! چهره خندان و خاطرات مهدی در ذهن مادر مرور میشد
حالا نمیشه همین جا به مردم خدمت کنی؟
تو که شب تا صبح توی بسیج داری زحمت میکشی!
مادر جان اینجا پیرمردها هم میتونن خدمت کنن جای ما جوانها توی جبهه و خط مقدمه آخه اگه تو رفتی و خدایی ناکرده اتفاقی افتاد من باید چیکار کنم؟ مادر جان کی گفته هرکی جبهه بره باید یه طوری بشه - اگه شد چی؟
خب اگه شد. همون کاری رو بکن که زینب (س) کرد همون کاری رو بکن که مادر علی اکبر و قاسم کرد
خدا بگم چیکارت نکته پسر تا یه چیزی میگم فوری ما رو با مادر علی اکبر و قاسم طرف میکنی - آخه من کجا و زینب کجا؟
من کجا و مادر على اکبرو قاسم کجا؟
- پس مادر جانیعنی خدایی نکرده میخوای بگی خون من از خون علی اکبر رنگین تره؟
باشه باشه. برو عزیزم چیکار کنم فقط دعا کن بتونم دوری تو رو تحمل کنم. از خدا بخواه بهم ایمان بده
«کجاییدای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی»
صدای جمعیت شهر را تکان میداد و تابوت مانند دسته گلی بر روی موج دریا روی دست مردم بالا و پایین میرفت نزدیکی میعادگاه شهدا روبروی فرماندهی سپاه در بلوار امام (ره) رسیده بودند و باید نماز در محوطه ورودی میعادگاه اقامه میشد مردم برای نماز آماده شدند مادر تلاش میکرد خودش را به تابوت برساند تا بلکه چهره شهیدش را ببیند، اما عبور از میان اینهمه آدم کار سختی بود نماز شروع شد و او از این موقعیت استفاده کرد و از میان جمعیت خارج شد و از میان صفوف نماز خود را به نزدیک تابوت رساند؛ چند قدم بیشتر نمانده بود پاهایش میلرزید ضربان نبضش تند شده بود و به سختی نفس میکشید.
رمق از پاهایش گرفته شده بود هر قدمی که جلو میگذاشت چهرهاش برافروختهتر میشد حالا کنار تابوت ایستاده بود خم شد تا تاج گل را از روی تابوت کنار بیندازد در آن حال به عقب برگشت نگاهی به جماعت کرد هیچ کس به او توجهی نداشت فوراً تاج گل را کنار انداخت با مشاهده نام شهید بر روی پرچمی که روی تابوت کشیده بودند اختیارش را به کلی از دست داد به سرعت پرچم را کنار زد چشمانش به داخل تابوت خیره ماند هیچکس داخل آن نبود اما این بوی عطر، همان بوی همیشگی مهدی بود «خدای من خدای من چند بار چشمش را باز و بسته کرد و آن را با دستانش مالید، اما داخل تابوت هیچکس را ندید.
از جا بلند شد فریاد زد! پس مهدی من کو؟
مهدی جان از آن قامت رشید برای من چه چیزی به یادگارگذاشتی؟
بی اختیار اشک میریخت
صدای آشنایی او را صدا کرد
مادر؛ مادر سرش را بلند کرد؛ باز هم همان خانم بود که با لحن مهربانش او را به آرمش دعوت کرد.
مگه تو آرزوی خوشتبختی مهدی را نداشتی؟ -داشتم، داشتم، اما -اما چی؟ مهدی تو امروز خوشبختترین آدم دنیاست
میخوای اونو ببینی؟
میخوام، اما چطوری؟
او که توی تابوت نیست! -
به آسمان نگاه کن بالای تابوت را میگم -خدا یا چه می بینم؟!
مهدی جان مهدی جان!
مهدی خندان بود چند جوان در کنار او بودند با لباسهای سبز رنگ که روی آن زره پوشیده بودند این سبک لباس را فقط روی پرده نقاله خوانی کربلایی حسین دیده بود یکی از آنان خیلی جوان بود و شمشیری به کمر بسته بود که نوک آن روی زمین کشیده میشد.
مادر به آسمان خیره شده بود و باز هم چشمان اشک بارش قامت رشید مهدی را بدرقه میکرد، اشکهایش خشک شده بود، اما مانند بچههای کتک خورده تند و تند تنفس میکشید و هر نفسی که بالا میآمد صدایی از زیر گلویش خارج میشد مادر جان مادر جان چی شده؟ بلند شو تو رو به خدایت بلند شو.
صدای دختر شیرین زبانش بود که او را صدا میزد چشمش را باز کرد تمام صورتش خیس شده بود هنوز سجاده باز بود و انگشتش در میان قرآن.
بچهها همه نگران دورش جمع شده بودند.
یعنی همه اینها؟! قرآن باز کرد. یکبار دیگر چهره نگران بچهها را بر انداز کرد و بعد لبخندی بر لبانش نشست.
از همان لبخندهایی که هنگام رضایت از فرزند برلبان مادر مینشیند.
بعد آرام گفت: «بچهها برای استقبال از مهدی آماده باشین غروب آنروز صدای تلاوت قرآن در تمام محیط طنین افکن بود و مردم برای برگزاری مراسم تشییع پیکر مهدی آماده میشدند.
به یاد جوان همیشه خندان و رعنا؛ «شهید مهدی آدینه شوهانی»
او که تنها بخشی از استخوانهای سوختهاش در گلزار شهدای علی صالح تسکین بخش دل شکسته مادرش شد؟!
محمد رضا ناصری شوهان همرزم شهید