روایتی از مادر شهید گرانقدر «نصراله آبسالان»
مادر گرانقدر شهید «نصراله آبسالان» در سالگرد شهادت فرزندش در خاطراتی از او روایت می‌کند: تنها آرزوی فرزندم این بود که وقتی شهید شد با خاک غسل داده شود، موقعی که پیکر مطهرش آوردند قابلیت غسل با آب را نداشت او را با خاک غسل دادند، اینگونه پسرم به آرزوی خود رسید.

آرزویم این است با خاک غصل داده شوم!

به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید «نصراله آبسالان» فرزند علی محمد اول شهریور سال ۱۳۴۴ در خانواده‌ای مذهبی در روستای گرده بیشه شهرستان دهلران چشم به جهان گشود، وی پس از گذراندن دوران کودکی همراه خانواده به دهلران نقل مکان نمود تا مقطع دوم متوسطه درس خواند.

عشق به انقلاب و دفاع از نظام مقدس جمهوری اسلامی لحظه‌ای او را آرام نمی‌گذاشت تا اینکه به عضویت سپاه پاسداران ناحیه دهلران درآمد. پس از طی دوره آموزش با توجه به کارآیی و تیزهوشی که داشت، پس از اندک زمانی بعنوان مربی تخریب انتخاب شد و در آماده سازی و آموزش نیرو‌های رزمنده بسیار تلاش نمود. سرانجام در دوازدهمین روز از شهریور سال ۱۳۶۶ در منطقه دهلران بر اثر انفجار مواد منفجره ناشی از جنگ تحمیلی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. مزار این شهید والامقام در زادگاهش دهلران قرار دارد.


خانم عبدالهی در مورد فرزندش نصراله این چنین نقل می کند: از بچگی پاک و صورتش نورانی بود و به نماز اول وقت و مسجد علاقه‌مند بود و وقتی که کلاس چهارم بود به عضویت بسیج درآمد و از همان ابتدای انقلاب به امام علاقه ویژه‌ای داشت.
با اینکه تنها ۱۰ سال داشت در کلاس و دوره‌های بسیج شرکت می‌کرد و از همان ابتدای جنگ تحمیلی عضو بسیج شد و از من و پدرش همیشه می‌خواست که اجازه دهیم راهی جبهه شود، هر چند بار‌ها مخفیانه در دوره‌ها شرکت می‌کرد که با مخالفت ما همراه می‌شد.

اهمیت به حفظ حجاب

مادر شهید می‌گوید: پسرم همیشه به موضوع دفاع از ناموس و رعایت حجاب تأکید داشت و می‌گفت: مادرجان، دوستم در جبهه شهید شده چرا من به جبهه نروم مگر خون من از بقیه رنگین‌تر است. می‌گفت اگر دشمن جلوتر بیاید زندگی همه در خطر است و به فرمان امام باید دفاع کنیم تا دشمن پیشروی نکند.

بدون اطلاع به جبهه اعزام شده بود

خانم عبدالهی گفت: پس از چند روز از نبودن پسرم شنیدم نصراله بدون اطلاع ما پیش از اعزام به جبهه به دوره آموزشی پس از گذراندن اولین دوره آموزشی در سپاه دهلران به جبهه اعزام شده است.

حضور نصراله در دوره‌های آموزشی سپاه در خوزستان و ایلام چند ماه به طول انجامید تا اینکه صبر ما تمام شده و از طریق همرزمانش جویای احوال شدیم که گفته بود: رضایت شما و پدرم مهم است، اما مگر شما چه چیزی از مادران شهدا کم دارید که نمی‌خواهید من شهید شوم! به ناچار با دیدن عزم جدی فرزندم برای اعزام به جبهه خود را راضی به رفتنش کردیم و دیگر هیچ نگفتیم.

رفتن به جبهه پس از شب ازدواج

مادر شهید با شوق خاصی ادامه داد: همیشه دوست داشتم پسرم ازدواج کند که با کمک یکی از آشنایان با همسرش آشنا شدیم به پسرم معرفی کردیم و نصراله پس از مرخصی در خرداد ۱۳۶۴ ازدواج کرد و پس از گذشت ۲۴ ساعت از ازدواجش دوباره به جبهه رفت.

شرکت در عملیات شاخ شمیران یک ماه قبل از تولد فرزندش

نصراله بیشتر وقت‌ها در جبهه بود و خیلی کم به مرخصی می‌آمد به طوریکه پس از ازدواجش برای حضور در عملیات به جبهه چنگوله رفت و اواخر بهمن ماه ۱۳۶۴ نزدیک تولد فرزند اولش مقداد در عملیات شاخ شمیران شرکت داشت و پس از تولد مقداد به فاو رفت و در خوزستان مربی تخریب شد بعد از آن به پادگان سرابله رفت.

قربان قد رعنایت پسرم

یک روز گرم تابستانی در روستای بیشه دراز در حالی که هق‌هق‌کنان گریه کرده و دل‌شوره عجیبی داشتم نصراله وارد خانه شد و مرا بغل کرد و ناراحتی ام تبدیل به خوشحالی شد و پس از صرف غذا دیدم که خوابیده است در حالی که کتاب قرآن در دستش است، خواستم او را ببوسم که بیدار شد و دستم را بوسید، با خود زیر لب زمزمه کردم: مادر به قربان قد رعنایت پسرم.

نصراله گفت: مادر از من راضی هستی، من هم گفتم راضی‌ام فدایت شوم، خداوند پشت و پناهت باشد هر وقت به جبهه می‌روی دعایت می‌کنم و تا آمدنت لحظه شماری می‌کنم، پسرم ادامه داد: مادر می‌خواهم آرزویم را به تو بگویم، ولی می‌ترسم ناراحت شوی، دوست دارم شهید بشم و با خاک غسل داده شوم.

بدرقه با دلشوره مادرانه

من همیشه دلشوره داشتم، اما این بار انگار فرق می‌کرد و نصراله را تا در خانه بدرقه کردم و دلم می‌خواست مانع از رفتنش شوم و با دیدن حال و هوایم گفت: مادرم گریه نکن، اجازه بده تا بروم، همسر و فرزندانم را اول به خدا و بعد به شما می‌سپارم؛ با چشمانی گریان پاره تنم را راهی کرده و برای سلامتی‌اش دعا کردم.

نصراله پسرم دوازدهم آبان ۶۵ به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد پس از گذراندن دوره آموزشی نظامی و دوره مربیگری در اهواز به عنوان مربی تخریب در لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین (ع) مشغول به کار شد پس از آن به سپاه ایلام منتقل شد.
او در عملیات والفجر ۵ شرکت داشت تا (۵ خرداد ۱۳۶۵) به عنوان منشی گردان ۵۰۵ محرم خدمت کرد، شهید عبدالصالح امینیان (از شهدای شهر دهلران که اهل مشهد بود و در جبهه‌هایی، چون سومار، میمه، مهران، قصر شیرین، موسیان و چند منطقه دیگر شرکت داشت و دهم مرداد ۶۲ در مهران به شهادت رسید) علاقه زیادی به پسرم نصراله داشت.

آرزویم این است با خاک غصل داده شوم!

نصراله به آرزویش رسید

مادر شهید به اینجا که می‌رسد گویی زمان به عقب برگشته و او را به آن لحظه وداع با دلبندش می‌برد، صدایش لرزیده و بغض گلویش را فشرده و لحظه‌ای چشمانش را بسته و به محکمی عکس فرزندش را به آغوش می‌کشد و سپس ادامه می‌دهد: پنجشنبه شب تاسوعا سال ۶۶ (دوازدهم شهریور ۱۳۶۶) در خانه نشسته و مشغول آماده کردن حلیم نذری امام حسین (ع) که همانند سال‌های قبل این رسم را انجام می‌دادیم، بودم که درب خانه به صدا درآمد ناگهان دلشوره عجیبی در دلم شروع شد انگار قلبم تیر کشید و آشفتگی و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفت، درب خانه را که باز کردم از نیرو‌های سپاه بودند دلشوره ام بیشتر شد و خبر شهادت نصراله را که شنیدم چشمانم سیاهی رفت و چند باری از هوش رفتم، اما وقتی به هوش آمدم به یاد وصیتش افتادم و شوق شهادتش و یاد مادران شهید دلم آرام شد، در تشییع پیکر پسرم نصراله به دلیل اینکه پیکر مطهرش قابلیت غسل با آب را نداشت او را با خاک غسل دادند اینگونه پسرم به آرزوی خود رسید و آرزوی دیدن دوباره روی ماهش برای من حسرتی دائمی شد.


خانم عبدالهی در پایان گفت: من از شهادت پسرم راضی هستم چراکه نصراله راه درست را انتخاب کرد و او در راه امام حسین (ع) به شهادت رسیده است.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده