عباس در یک روز پاییزی به آرزویش
شهید «عباس مقصودی» فرزند مهدی اولین روز از خرداد سال ۱۳۵۰ در روستای قلعه تسمه واقع در شهرستان درهشهر دیده به جهان گشود. وی دانش آموز دبیرستان باقرالعلوم بود. در سال دوم دبیرستان عشق به دفاع از وطن باعث شد درس و مدرسه را رها کند و به خیل عاشقان بپیوندد و با شور و شعف زاید الوصفی از طریق بسیج دانش آموزی به لشکر ۱۱ حضرت امیر (ع) سپاه ملحق و به عنوان رزمنده راهی جهاد با دشمن متجاوز شد. این نوجوان شانزده ساله شجاع در آذرماه سال ۱۳۶۶ عملیات نصر ۸ در منطقه ماووت عراق از ناحیه سر و بدن مورد اصابت ترکش دشمن قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای روستای قلعه تسمه قرار دارد.
حاج مهدی مقصودی پدر شهید عباس مقصودی در گفتگو با نوید شاهد ایلام ضمن بزرگداشت هفتۀ دفاع مقدس و آرزوی سلامتی برای پدران و مادران شهدا ابتدا به نحوۀ تولد پسرش اشاره کرد و گفت: پدرم کدخدا بود و اعتقاد داشت که فرزندانش باید در سن کم ازدواج کنند تا سر پای خودشان بایستند. من در سال ۱۳۴۸ ازدواج کردم و پسرم عباس دو سال پس از ازدواج من به دنیا آمد. همسرم هم، چون سنش کم بود رفت خانه پدرش تا مادرش در تولد عباس به او کمک کند. خبر تولد عباس که به ما رسید، چون اولین نوه بود، خودم و مخصوصاً پدرم خیلی خوشحال شدیم. پدرم تأکید زیادی بر فرزندآوری فرزندانش داشت، با ما بسیار مهربان بود و پس از تولد عباس به مادرش هدیه داد.
خیلی باهوش و مؤدب بود
حاج مهدی در مورد خصوصیات اخلاقی پسرش بیان داشت: عباس بسیار مؤدب، منظم و زرنگ بود. به نظافت خیلی اهمیت میداد و آن را از نشانههای ایمان میدانست. در دوران ابتدایی آقای نصیری معلمش بود آنقدر از لحاظ علمی باهوش بود که با معلمش همیشه بحث میکرد.
به نیازمندان کمک میکرد
وی ادامه داد: یکی از خصوصیات بارز عباس کمک به نیازمندان و اقوام بود. درک و شعور او از وضعیت مردم خیلی بالاتر از سنش بود. با همه مهربان بود و به همین خاطر اطرافیان دوستش داشتند. به صله رحم اعتقاد زیادی داشت. در امور خانه به مادرش کمک میکرد و من، چون دورهگرد بودم و اجناسی را برای خرید و فروش به شهرهای اطراف میبردم مواقعی که در خانه نبودم او به خوبی از پس مشکلات برمیآمد.
علاقۀ عجیبی به امام خمینی (ره) داشت
مقصودی در بخشی از سخنانش به نحوۀ ورود عباس به جبهه پرداخت و گفت: نمیدانم پسرم کی در بسیج ثبتنام کرده بود که ما خبر نداشتیم. در میانۀ تحصیل یعنی سال دوم دبیرستان بود که درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه رفت. با پسرخالههایش؛ علیرضا و مصطفی ابدال بیگی به پادگان شهید فرجیانزاده رفته بود تا آموزش ببیند. وقتی شنیدم با برادرم به آنجا رفتیم و به او گفتم: بیا برویم تو سنت خیلی کم است. علاقۀ عجیبی به امام داشت و عکس امام را روی جیب پیراهنش چسبانده بود. او خودش را بالای درخت پنهان کرده بود و هر چه اصرار کردیم پایین نیامد. عباس من تصمیمش را گرفته بود و میخواست برود، پس من هم او را به خدا سپردم و به خانه برگشتیم.
دچار موج گرفتگی شدید شده بود
شجاعت عباس زبانزد تمام کسانی است که زمانی با او دوست یا همرزم بودهاند و پدر نیز به شجاعت پسر اذعان دارد. این پدر شهید بیان داشت: شجاعت عباس به یک مرد پنجاه ساله شبیه بود. از هیچ چیزی نمیترسید. چهل روز بعد از اولین اعزامش به مرخصی آمد. داشتم از کنار منطقه اسدآباد عبور میکردم در آنجا پای یک درخت نشسته بود. بسیار غمگین و گرفته به نظر میرسید، با دیدن او انگار بهشت را به من داده بودند، از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم، به سویش دویدم. با او روبوسی کردم حالش خوب نبود و گفت: دچار موج گرفتگی شدهام. او را به خانه آوردم همه با دیدن وضعیت او ناراحت شدند.
دوست نداشت در خانه بماند
پس از موج گرفتگی فرمانده عباس به او پانزده روز مرخصی میدهد. حاج مهدی در این خصوص تعریف کرد: عباس را از درهشهر به مطب دکتری در اراک فرستادیم، دکتر آنجا پانزده روز دیگر به مرخصیاش اضافه کرده بود، اما وقتی که از اراک برگشت با دیدن رفقایش به آنها پیوسته و به جبهه رفته بود حتی بدون اینکه به خانه بیاید یا کولهپشتیاش را بردارد. زیرا او نمیتوانست در خانه بماند. ما خیلی دنبالش گشتیم سری به ترمینال هم زدم مسئول آنجا گفت: پسرت با رفقایش رفت ایلام. عباس بدون خداحافظی رفت و ما دیگر او را ندیدیم تا زمانی که پیکرش را آوردند.
دفاع از وطن را بر خود تکلیف میدانست
شهرستان درهشهر مهد قهرمانان زیادیست که جوانان و نوجوانان بسیاری فدای خاک وطن کرده است. حاج مهدی مقصودی پس از یاد کردن از شهدای این خطه ادامه داد: عباس ارتباط خوبی با صادق محمدی (شهید) داشت. تسبیح صادق را به یادگار برداشته بود و مدام با آن ذکر میگفت. پسرم از نیروهای دستۀ محمد کرمی (شهید) بود و در جبهۀ کردستان خدمت میکرد. محمد خیلی از عباس راضی بود و به عنوان یکی از بهترین نیروهایش از او نام میبرد. پسرم مهماننواز بود و برای مهمان احترام ویژهای قائل بود بیشتر مواقع رزمندگان و رفقایش را به خانه دعوت میکرد. یک بار از او پرسیدم: چرا به جبهه میروی در حالی که الان وقت تحصیلت است، او گفت: من عاشق جبهه و دفاع از میهنم هستم اگر هیچ دانشآموزی جبهه نرود پس چه کسی از میهن دفاع کند، این طور که جبههها خالی میماند، در ضمن من و صادق تصمیم گرفتیم تا روز شهادت جبهه را ترک نکنیم.
عباس در یک روز پاییزی به آرزویش رسید
پاییز سال ۱۳۶۶ در ارتفاعات شاخ شمیران عباس از ناحیۀ سر و بدن هدف ترکش خمپارۀ دشمن قرار گرفت. پدر بزرگوار عباس در این خصوص اذعان داشت: خبر رسید که عباس هدف تیر دشمن قرار گرفته و مجروح شده است، من در دره شهر نبودم برادرم پس از شنیدن این خبر به بیمارستانی در تبریز رفته بود که عباس در آن بستری بود. اما او در همان بیمارستان به شهادت رسیده بود. من به دره شهر رسیدم و دیدم که اقوام و مردم در حال شیون و زاری هستند. ترکشی که به سر عباس اصابت کرده بود باعث شهادتش شده بود.
پسرم را به امام و انقلاب و وطنم هدیه دادم
حاج مهدی مقصودی ضمن بزرگداشت نام و یاد شهدای دفاع مقدس و آروزی صبر و سعادت برای خانواده شهدا، حسن ختام صحبتهایش را این طور بیان کرد: خبر شهادت پسرم برایم غیرمترقبه نبود، چون همان شب مجروحیتش خواب شهادتش را دیده بودم، اما همانند هر پدر دیگری که جگرگوشهاش را از دست میدهد با شنیدن این خبر دچار غم و اندوه شدم، در عین حال از اینکه فرزند دلبندم را ابراهیموار در راه اسلام فدا کرده بودم احساس پشیمانی نمیکردم. پیکر پسرم در میان دستان پرمهر و چشمان اشکبار دوستان و همرزمانش تشییع شد. او را در مزار شهدای روستای قلعه تسمه به خاک سپردیم. همرزمان و دوستانش تا مدتها هر شب به خانۀ ما میآمدند و برایش مراسم عزاداری برگزار میکردند. پنجشنبهها دعای کمیل به یادش میخواندند. آنها سعی میکردند ما تنها نمانیم. همۀ آنها برای من مثل عباس بودند. چهرۀ معصومشان یادآور سیمای آرام پسرم بود.
انتهای پیام/