شبهای پنجشنبه، دعای کمیل برپا میکرد
به گزارش نوید شاهد ایلام، بانوی شهید «حیفا پژواک» فرزند داراب خان سال ۱۳۴۲ در شهر بغداد به دنیا آمد تا سوم راهنمایی تحصیل کرده بود و در بخش بهداری به عنوان پرستار صادقانه به مردم خدمت میکرد. او شغل خود را با دلسوزی تمام انجام میداد. او بسیار صبور و مهربان بود و شب و روز بر بالین بیماران مانندی شمعی فروزان نورافشانی میکرد که ناگهان بر اثر حمله هوایی دشمن متجاوز بعثی در اول فروردین ماه ۱۳۶۴ به مناطق مسکونی به علت اصابت ترکش به ناحیه قلب به دیار معبود خویش شتافت. مزار این شهیده گرانقدر در گلزار شهدای علی صالح (ع) قرار دارد.
خاطره مادر شهید
از شغل دخترم و رابطه او با مردم و نحوه شجاعت او خاطراتی که از وی دارم خیلی زیاد است و فراموش نشدنی، چونکه بعد از فوت پدرش دخترم نان آور خانه بود. او بیشتر اوقات به مأموریت میرفت و به عنوان مأمور بهداشت یا همان بهیار در مدت جنگ تحمیلی به مردم روستایی خدمت میکرد. به همین خاطر مردم روستا خیلی ایشان را دوست داشتند و بعد از شهادتش برای او عزادار شدند.
یک روز با همکارانش به جمع آوری پیکر شهدای بمباران منطقه ماربره یکی از روستای اطراف ایلام رفته بود بعد از اینکه به خانه برگشت خیلی ناراحت بود وقتی که به او گفتم که از این کار استعفا بده به من گفت که من این کار را دوست دارم؛ و میگفت حس عجیبی دارم احساس میکنم من هم مثل اینها شهید میشوم. هنگامی که صدای هواپیما را میشنید خیلی میترسید دلیلش را نمیدانم چه بود حتی یک روز از ترس لال شد و به تهران فرستادیمش تا خوب شد.
هر شب پنجشنبه خودش و دوستانش در خانه ما جمع میشدند و دعای کمیل میخواندند. یک روز به من گفت که مادر اگر شهید شدم قرآن با صدای عبدالباسط برایم بگذارید.
حقوقش را که میگرفت برای فقیر فقرا خواروبار میخرید و هرکسی که بچهاش شیرخشک نداشت برای آنها شیرخشک تهیه میکرد و ...
ما در اطراف ملکشاهی ایلام چادر زده بودیم که در اولین روز فروردین سال ۶۴ که برای گرفتن حقوق به همراه پسرعمویش به ایلام آمده بود. در حین خرید خواروبار و خریدن وسایلی برای عید ناگهان بمباران هوایی دشمنان بعثی شروع میشه و ایشان روبروی مسجد حائری ایلام به شهادت میرسند.
تا سه روز از او خبر نداشتیم تا اینکه همراه خانم نصیری از بسیج بنیاد مهاجرین دنبال جسدها میگشتیم من یک تکه از لباس و کیف پولش را پیدا کردم و جسد او و پسر عمویش را با هم جمع کریدم که بعد از مدتی آنها را از هم جدا کردند. من با دستان خودم به همراه بنیاد شهید آنها را دفن کردم که مدتها دچار افسردگی شدم و هر چند گاهی با مرور این خاطرات افسردگی به سراغم میآید.
انتهای متن/