کتاب خاکریز

کتاب خاکریز
برگی از خاطرات؛

شب خواب دیدم شهید شده‌ام!

«برادر شب خواب دیدم شهید شده‌ام و در داخل میدان مین مانده‌ام از بلندی به جنازه نگاه می‌کردم، ولی جنازه‌ام دست نداشت به‌خاطر همین گفتم بیایم در رودخانه، غسل شهادت بکنم شاید دیگر فرصتی نباشد. من خنده‌ی طولانی و بلندی کردم و گفتم به‌خاطر همین است که می‌گویم شب پرخوری نکن ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات؛

درگیری با ضدانقلابیون!

«ضد انقلابیون شب در کنار جاده فرعی که فقط بخاطر پایگاه ما بود سنگر کنده بودند و صبح وقتی مین‌یاب در جلو و بقیه به فاصله پنجاه متری در حال حرکت بودیم ناگهان صدای ایست آمد و در مدت کوتاهی به رگبار گلوله بسته شدیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهادت فرزندم جلوی چشمانم در خرمشهر!

«وقتی در خرمشهر زندگی می‌کردیم روزی برای خرید نان با امید به نانوایی رفته بودم هنگام بازگشت ناگهان هواپیما‌های عراقی بر سر شهر آمده و شهر را بمباران کردند. من و امید هراسان به طرف خانه برگشتیم که ناگهان یکی از بمب‌ها به خانه ما اصابت کرد و پسر بزرگم که نامش امیر بود در برابر چشمان‌مان شهید شد ...» ادامه این خاطره را به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

برشی از کتاب «خاکریز» | باید با پای برهنه دور پادگان را بدوی!

در قسمتی از کتاب «خاکریز» که گزیده‌ای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، می‌خوانید: «فرمانده پادگان به آن فرد گفت: همه دور پادگان را با کفش دویده‌اند، ولی تو برای تنبیه باید با پای برهنه بدوی. حالا کفش‌ها و جوراب‌هایت را دربیاور، خودش نیز کفش‌هایش را درآورد تا همراه او بدود. فرماندهان پایین‌تر به او گفتند: شما یک بار دور پادگان را دویده‌اید، اجازه بدهید شخص دیگری او را ببرد ...»

برشی از کتاب «خاکریز»| مادرم وقتی شهید را دید گفت پسرم نیست!

در قسمتی از کتاب «خاکریز» که گزیده‌ای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، می‌خوانید: «عزیزی که در آن تابوت بود از شدت جراحت از ناحیه سر و دست قابل تشخیص نبود و همه بستگان به نام من شناخته بودند، ولی مادرم وقتی شهید را دیده بود متوجه شد که این پسر خودش نیست و موضوع را به ماموران و بستگان اعلام کرد و آنان نیز فکر کرده بودند مادرم از شدت ناراحتی دچار توهم شده است ...»

برگی از خاطرات/از شدت تشنگی خون بالا آوردیم!

«هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچه‌ها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...» ادامه این خاطره از «ابراهیم فتحی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

تنها امید فرمانده به من بود!

«تنها امید فرمانده به من بود و تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم، این بود که بچه‌های رزمنده سریع دو آرپی‌چی را پر کردند و به من داده و من هم تند و تند شلیک می‌کردم. طوری که دشمن فکر کرده بود ما چند آرپی‌چی‌زن داریم ...» ادامه این خاطره از «حسین امیراحمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایت خواندنی از دوستی دو برادر از دفاع مقدس تاکنون

«هر وقت به مزار شهدا می‌روم می‌نشینم کنار مقبره شهید محسن گلناری. خدا رحمتش کند. آن زمان دانش‌آموز بودم. در سال ۶۰ به سفارش ایشان نامه‌ام به منطقه جنگی رفت و برایش جوابی آمد. در همان ارتباط دو برادری شدیم که همدیگر را تازه یافته‌ایم ...» ادامه این خاطره از «علیرضا درزی علی‌پوران» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات؛

روایتی از سوغاتی مادران شهدا به رزمندگان اسلام

«گفت: نذر مادر شهیدی است که به من سپرده و باید انجام بدهم. پس از من خواست روی زمین بنشینم. وقتی من نشستم خودش کفش کتانی را که پاره بود از پایم درآورد و یک جفت کتانی نو به پایم کرد ...» ادامه این خاطره از "مهدی درزی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

یک روز تلخ و شیرین!

«ظهر پس از دریافت مهمات و ناهار بچه‌ها عازم منطقه چهار طاق شدیم. باران پاییزی باریدن گرفت و کمتر از نیم ساعت چنان باریدنی کرد که جاده فرعی پس از ایست بازرسی جاده خرمشهر تا محدوده جنوبی کرخه که محل استقرار همرزمان ما بود، مملو از آب شد ...» ادامه این خاطره از "فریده پاکدل‌کوهی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

روایت خواندنی از رزمنده‌ای که به اشتباه به نام شهید دیگری تشییع می‌شد!

«با رسیدن ما یکی از دوستان را بهت زده در مقابل خود دیدم که با حال پریشان و عین حال خوشحال مرا در آغوش کشید. بعد از جویا شدن از حالش فهمیدم اشتبا‌ها خبر شهادت مرا اول به پادگان و بعد هم به خانواده‌ام اعلام کرده‌اند ...» ادامه این روایت خواندنی را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

سنگر ما در زیر خرواری از برف مدفون شده بود!

نوید شاهد «وقتی صبح از خواب بیدار شدیم سنگر ما در زیر خرواری از برف مدفون شده بود. سنگر ما مجهز به مخابرات بود. با تماس با سنگر فرماندهی به ما گفتند با تفنگ ژ ۳ یک تیر به بیرون سنگر شلیک کنیم تا محل ما را پیدا کنند ...» ادامه این خاطره از "سیدرضا خیرخواه" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

هواپیما‌های عراقی و بمباران مدارس!

نوید شاهد «ابتدا فکر کردیم هواپیما‌های ایرانی هستند و شروع به سر دادن شعار و تکبیر کردیم که ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید همه وحشت زده به بیرون دویدیم. صدای آژیر آمبولانس‌ها و همهمه مردم شهر را فرا گرفته بود ...» ادامه این خاطره از "ابوالفضل ابراهیم‌خانی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

صوت | جانمازت را جمع نکن

نوید شاهد – «جانمازت را جمع نکن» بخشی از خاطرات کتاب صوتی «خاکریز» در رابطه با شهید «کریم اصغری» است که در ادامه از شما دعوت می‌کنیم به این خاطره گوش فرا دهید.
طراحی و تولید: ایران سامانه