برادر شهید - صفحه 2

برادر شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلام داوری»

پیش از اعلام رسمی شهادت، پدرم همه چیز را می‌دانست

برادر شهید تعریف می‌کند: خودم از زبان پدرم شنیدم که می‌گفت؛ حدود دو یا سه روز قبل از اینکه خبر شهادت فرزندم را رسماً توسط مسئولین وقت بشنوم در خواب دیدم که غلام شهید شده و حتی اطلاع داشتم که از کدام قسمت بدنش نیز مجروح شده است.
خاطره‌‌ای از شهید «نادر سفاری»

اشتیاقی که به شهادت ختم شد

برادر شهید تعریف می‌کند: او علاقه زیادی به رفتن به جبهه داشت و همیشه از پدر و مادرم می‌خواست تا با تصمیمش موافقت کنند. سرانجام، وقتی پدر و مادرم دیدند که او مصمم است و اشتیاق زیادی برای این کار دارد، رضایت دادند و او راهی جبهه شد.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

حساسیت شهید «فرخی‌نژاد» در انتخاب دوست

برادر شهید تعریف می‌کند: اسماعیل با همه دوست بود ولی با عده‌ی کمی رفاقت ویژه داشت، او برای رفاقت کردن ملاک و معیار برای خودش درست کرده بود، برای مثال آن فرد آدم خلاف و بدنامی نباشد، پایبند به ارزش‌های دینی و مذهبی باشد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین رکن‌الدینی»

روایت یک نوحه‌خوان حسینی که آرزوی شهادت داشت

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم اخلاق بسیار خوبی داشت. نوحه‌خوان امام حسین(ع) بود و به ایشان ارادت خاصی داشت. برادرم همیشه می‌گفت؛ می‌روم شهید می‌شوم و در راه خدا جانم را می‌دهم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین دامن‌باغ»

مردی از جنس ایثار که سرانجام دعای شهادتش مستجاب شد

برادر شهید تعریف می‌کند: بارها بعد از نماز دیده بودم، دعا می‌کند شهید شود. اما هیچ وقت از یاد نمی‌برم روزی را که احمد مجرد به شهادت رسید. اول محرم سال 1360 بود. من باید خبر شهادت احمد را به حسین می‌دادم. وقتی به خانه آمد و خبر را به او دادم...

تفنگ از قدش بلند‌تر بود

برادر شهید «علیرضا تولایی» می‌گوید: جنگ که شروع شد، پایگاه به او اجازه رفتن نمی‌داد؛ چون قدّش کوتاه بود و وقتی تفنگ را می گرفت، به زمین می خورد.
خاطره‌‌ای از شهید دانش‌آموز «علی غریبی»

شهیدی که با دستکاری شناسنامه‌اش به جبهه رفت

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد بود که همه او را دوست داشتند. یادم می‌آید اولین بار که به جبهه رفت به علت اینکه سن قانونی رفتن به جبهه را نداشت شناسنامه‌اش را دست کاری کرده بود تا بتواند به جبهه برود.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

حضور مستمر شهید در جبهه؛ از امدادگری تا فرماندهی گردان

برادر شهید تعریف می‌کند: عمده فعالیت‌های شهید به دوران انقلاب و بعد از جنگ برمی‌گردد. زمان انقلاب به دور از چشم خانواده در میتینگ‌ها، همایش‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و از روزی که جنگ شروع شد تا روزی که به شهادت رسید به طور منظم و مرتب در جبهه بود.
خاطره‌‌ای از شهید «جعفر حاجتی بیکاه»

دانش‌‌آموز شهیدی که مانند برادرانش برای دفاع از میهن به جبهه رفت

برادر شهید تعریف می‌کند: روزی که می‌خواست به جبهه برود دو تا از برادران دیگرم در جبهه‌ حضور داشتند، مادرم به جعفر گفت؛ صبر کن تا برادرانت از جبهه برگردند بعد از آن می‌توانی به جبهه بروی.
خاطره‌‌ای از شهید «عباس محبی»

شهید محبی؛ از مبارزه با طاغوت تا شهادت در میدان نبرد

برادر شهید تعریف می‌کند: عباس در زمانی که تظاهرات و شعارنویسی‌ها به صورت علنی بود و همه‌ی مردم دست به دست هم داده بودند او نیز به همراه دوستانش شروع به فعالیت نمودند و اغلب در قسمت‌هایی از شهر که تراکم نیروهای طاغوت و ساواک بیشتر بود فعالیت می‌کردند.

دشمن از وحدت شما هراس دارد

برادر شهید «یدالله تقی زاده ساروکلایی» می‌گوید: «شما عزیزان را به وفای عهد و عمل به تعهدات تان سفارش می‌کنم که از نشانه‌های بارز مومنان است. در نماز جمعه و جماعت حضور پیدا کنید که دشمن از وحدت شما هراس دارد.»

عکس خودش بین عکس دوستان شهیدش بود

علی نیستانی برادر شهید «رسول نیستانی» از خوابی که دیده است تعریف می‌کند: اولین خوابی که دیدم زمان شهادتش بود او در آبادان و من هم در منطقه سردشت بودم تقریبا یک هفته قبل از شهادتش من خواب دیدم در سنگری است عکس دوستانش را اطراف سنگر زده بود. پرسیدم رسول این عکس‌های چه کسانی است؟ گفت: این عکس دوستانم که شهید شده اند بعد دیدم که عکس خودش هم جزء آنهاست.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین کامرانی کشکویی»

شهیدی که با اهدای خون جان یک نفر را نجات داد

برادر شهید تعریف می‌کند: شهید چند سال قبل از شهادتش یک کار ثواب دور از چشم خانواده انجام داده بود و هیچ کدام از افراد خانواده از این کارش خبر نداشتند تا اینکه بعد از شهادتش یک خانواده‌ای درب منزل‌مان آمد و...
خاطره‌‌ای از شهید «علی فردوسی»

شهید مبارزه با اشرار

برادر شهید تعریف می‌کند: آن روز پست نگهبانی داشت، ما عروسی بودیم که یکی از اقوام خبرش را آورد و گفت؛ علی تو درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسیده. بغض گلویم را گرفت و...
گفتگو با برادر شهید «نظامعلی عالمی» به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس

قرارمان این بود من هم بروم اما او تنها پرواز کرد

«عوضعلی عالمی» گفت: من از برادرم بزرگتر بودم اما با هم قرار گذاشته بودیم وقتی سربازی او به اتمام رسید من به جبهه بروم و او در کنار پدر و مادرمان بماند اما او تنها پرواز کرد و من هنوز در حسرت همان قرارمان هستم.
خاطرات شهید دانش آموز؛

حکایت شهادت یک شهید با میوه‌های بهشتی

یک روز صبح برادر شهید م همراه معاون دسته برای تحویل صندوق میوه ها برای رزمندگان رفتند در راه برگشت و انتقال صندوق ها میوه ها شاهد شهادت او شدم...»در ادامه خبر تمام کامل این خاطره دلنشین اما غمیگن از بردار شهید «عادل حاوی زاده» بخوانید.

روایت‌های خواندنی از شهید خلبان «بشیری موسوی»

برادر شهید «سید عبداله بشیری موسوی» از برادر خود روایت های جالبی را بیان می کند. در یکی از این روایت ها می گوید: وقتی شنیدیم که دوره اش تمام شده و قرار است برگرد، آقام و مادرم تصمیم گرفتیم به استقبالش بروند. وقتی فهمید ناراحت شد. گفت: من راضی نیستم شما به زحمت بیفتید. من خودم میام.

نسبت به بیت‌المال دقیق بود

برادر شهید «محمدعلی جورین سر» می‌گوید: برادرم یکی سری از این دستگاه‌های مهم را باز کرد و وسایل اضافی آن را گرفت و گفت: ببریم گردان به درد شما می‌خورد. این کار او به این خاطر بود که نسبت به بیت المال دقیق بود و حیف و میل نمی‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد آرمات»

برادر بزرگ

برادر شهید تعریف می‌کند: «یک روز که از مدرسه برمی‌گشتیم باران شدیدی شروع به باریدن کرد. برادرم من را کول کرد و توی آن باران شدید به سمت خانه حرکت کرد. تو مسیر چندین بار زمین خورد ولی...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

روی انگشتان پا می‌ایستاد تا او را به جبهه ببرند

برادر شهید تعریف می‌کند: «او سرش را پایین انداخت و رفت توی صف. روی انگشتان پا می‌ایستاد تا قد خودش را بلندتر جلوه دهد و او را از صف بیرون نکشند. آخرش هم موفق شد و...»
طراحی و تولید: ایران سامانه