مادر شهید «حمیدرضا رسولینژاد» نقل میکند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچههای توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. بهخاطر این کارش او را دعا کردم.»
مادر شهید «محمدحسین تولی» نقل میکند: «عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بیاختیار میبارید. میدانستم او آنقدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید.»
شهید «محمدحسین تولی» در وصیتنامهاش مینویسد: «آیا نمیبینی که چه ظلم و سـتمهایی در کشورهای اسلامی توسط سران خائن به اسلام به مستضعفین میشود؟ آیا این همه خفت، نکبت، ذلت و اسارت برای تکان دادن و بیدار شدن از این خواب غفلت کافی نیست؟ سخن خدا را که میفرماید: تا رفع فتنه جهاد کنید، از یاد میبرید!»
همرزم شهید «محمدحسین تولی» نقل میکند: «با همه توانمندی که داشت از این که کنار نیروهای عادی کار میکرد خیلی خوشحال بود و همه میدیدند که چطور با جان و دل کار میکند و از او کار کردن خالصانه را یاد میگرفتند.»
شهید «مرتضی پازوکی» در وصتنامهاش مینویسد: «شکر خدای را که توفیق یافتم در راه مبارزه حق با باطل شرکت کنم و آنچه که دارم در طبَق اخلاص نهاده و تقدیم ایزد منان کنم و آنچه حسین(ع) و یارانش و تمام رزمندگان صدر اسلام پروانهوار دور آن میگشتند، من هم آن را باز یابم.»
پدر شهید «مرتضی پازوکی» نقل میکند: «بسیج فقط با رضایت پدر اعزام میکرد. یک راه به ذهنش رسید: کلک. یک روز وقتی پدر از خواب بیدار شد، دید انگشتش جوهری شده. مرتضی خندید و گفت: من دیگه جبههای شدم.»
مادر شهید «یحیی بینائیان» نقل میکند: «به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند. شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگیام است. دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.»
شهید «یحیی بینائیان» بیست و ششم آذرماه ۱۳۳۸ در روستای کلاته از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. در زمان جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد. با دوستانش عهدی بست بس بزرگ! این که تا آخر و تا نابودی دشمن در صف مبارزان بمانند و او بر عهد خود ماند و شهادت پایان خوش این همعهدیاش با دوستانش بود.
برادر شهید «علیاکبر بصیری» نقل میکند: «گفتم: چه پستههای خندانی! نگفتی برای کی میبری؟ خیلی دوست داشتم بدانم، بالاخره بعدها فهمیدم. هر بار که از مسافرت میآمد برای خانوادههای فقیر روستایمان هم سوغاتی میآورد.»
خواهر شهید «حسین باباخانی» نقل میکند: «گفت: خیالت راحت! پرسیدم: از چه بابت؟! گفت: تو در امان هستی. من تا به حال به هیچ نامحرمی نگاه نکردم، مطمئنم کسی هم به تو نگاه نخواهد کرد.»
شهید «حسین باباخانی» یکم مهرماه ۱۳۴۶ در روستای کوهستانی فرومد از توابع شهرستان میامی به دنیا آمد. پدر بار هیزم کشید و مادر در هُرم بیرحم تنور، ثانیهثانیه جوانیاش را سوزاند و حسین به تحصیل عشق و انسانیت در مکتب پدر و مادر پرداخت. وی سرانجام در بیست و یکم فروردین ۱۳۶۶ در قصرشیرین توسط نیروهای بعثی به شهادت رسید.
مادر شهید «محمود امی» نقل میکند: «توی تکیه ابوالفضل، سمت راست قبله زمین باز شد و آمد بیرون. پیش او رفتم. محمود با خنده گفت: من هم اومدم. بعد آن خواب خیالم راحت شد که هرجا من هستم محمود هم حضور دارد.»
شهید «محمود امی» در وصیتنامهاش مینویسد: «امیرالمومنین(ع) در نخلستانها، روزها با دهان روزه کار میکرد و حسینبنعلی(ع) را تربیت و پرورش نمود که مرگ سرخ را بر بیعت با یزیدبنمعاویه ترجیح دهد. ما نیز به پیروی از امام حسین(ع)، مرگ سرخ را بر تن به ذلت و خواری دادن ترجیح میدهیم.»
مادر شهید «محمود امی» نقل میکند: «گفتم: خیلی دعا کردم تا تو رو خواب ببینم، موقع شهید شدن خیلی درد کشیدی مادر؟ جواب داد: بهترین وقت زندگیام و تموم عمرم، همون وقت شهید شدنم بود.»