روایتی خواندنی از فرزند شهید «محمد خراسانی» را در ادامه می خوانید؛
پدرم شب قبل از رفتنش بعد از سرکشی به آشنایان و فامیل ها، چند نفر از دوستانش را که از کودکی می شناختشان به خانه مان دعوت کرده بود. شب تا دیروقت با آنها نشسته بود و صحبت می کرد. صحبت هایشان آن قدر طولانی شد که من و خواهرم خوابمان برد و نفهمیدیم که مهمانان پدر کی خداحافظی کردند و رفتند.