خاطره ای از شهید کریم پیرحیاتی
سه‌شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۰۲
شب عاشورا را به همراه چند نفر دیگر از برادران ، در چادر نگهبانی ، سر پست بودیم ...

 لطف کریم
خاطره ای از شهید کریم پیرحیاتی

اولین سال جنگ بود ، از طرف دفتر تبلیغات قم ف جهت تبلیغ به شهرستان ایوان غرب از توابع استان ایلام اعزام شدم . دهه ی اول محرم 1401 قمری بود. در منزل شهید پیرحیاتی مستقر شدم و در مسجد محل ، نمازهای جماعت را اقامه می کردم. روزها به سپاه می رفتم و گاهی نیز در اموزش  و پرورش ، در مقطع راهنمایی ف تدریس عقاید و قران داشتم.
در این چند روز با شهید بزرگوار کریم پیرحیاتی ف که معلم دبستان بود و من د رمنزل ایشان بودم ، انس گرفتم و با دعوت او هر روز به منزلشان می رفتم .
از زبان بعضی گفته می شد که شب عاشورا حمله ی سراسری است. به کریم گفتم : در این چند روز که مدارس تعطیل است (تاسوعا و عاشورا) می خواهم به جبهه بروم. کریم گفت : بگذار حمله ی عاشورا تمام شود ف پس از آن با هم به جبهه می رویم و بر می گردیم . روز 8 محرم بود که برادر کریم به نام مهدی ف از جبهه امد. همان روز از همه ی فامیل خداحافظی کرد و غسل شهادت نمود و برای حمله در شب عاشورا آماده شد.
من اصرار داشتم به جبهه بروم . کریم هم مرا تنها نگذاشت و از طریق بسیج به جبهه ی سومار رفتیم . ظهر تاسوعای حسینی 1359 بین بچه ها اسلحه توزیع شد که به خط بروند. هر چه اصرار کردم به من اسلحه ندادند ، اما کریم اسلحه گرفت. آنها بعد از ظهر بود که حرکت کردند.
شب عاشورا به همراه چند نفر دیگر از برادران ، در چادر نگهبانی ، سر پست بودیم . هر دو ساعت نوبت دو نفر می شد. صبح شد ف از طریق رادیو ، اخبار را گوش می کردیم . ناگهان صحبت های رئیس المنافقین ، بنی صدر ، را شنیدیم که در میدان امام حسین (ع) سخن می گفت و نفاق را ترویج می داد.
از سخنان او خیلی ناراحت شدیم و به خود گفتیم مخلصان و خدمتگذاران در اینجا می جنگند و او در تهران نفاق می افکند.
هر چه بود گذشت و عصر عاشورا شد. منتظر دوستان بودیم که برگردند. خبری از آنها نبود. نزدیک غروب ، یک نفر از آن گروه به خط برگشت از او پرسیدم از بچه ها چه خبر ؟ گفت : آنها بعد از فتح موضع اول ،به موضع دیگر حمله کردند و خبری از انها نیست اما وقتی که گلوله منور زدند ف دیدم کریم تیرخورده و مهدی برادرش  او را در بغل گرفته و می گوید انتقام تو را یم گیرم.
پاس از شب گذشته بود ، چند نفر ازبرادران ارتشی   به چادر ما آمده و گفتند بیایید این شهدا را شناسایی کنید.
در یک آمبولانس پیکر 15 نفر از شهدیا عزیز را آورده بودند . ناباورانه دیدم ، مهدی و کریم در میان شهدا هستند، می خواستم گریه کنم و فریاد بزنم ، ولی خود را کنترل کردم.
یکی از فرماندهان ارتش از من خواست دوستان را آرام کنم ، تا صدا به گوش زخمی ها نرسد . یکی یکی یآنها را آرام کردم و دلداری دادم ف سپس همراه با شهیدان به طرف ایوان غرب حرکت کردیم .
وقتی به شهر رسیدیم ف جمعیتی عظیم به استقبال شهیدان آمده بودند . در میان آن ها ، پدر دو شهید مهدی و کریم به نام جاسم هم بود.
شب که شد ، چون خجالت می کشیدم ، دیگر به منز آقای پیرحیاتی ، پدر دو شهید نرفتم .
از آن روز به بعد به سپاه می رفتم و انجا می خوابیدم . صبح روز یازدهم محرم ، برای خاکسپاری شهدا به گلزار شهدا رفتیم . مادر و خواهران شهید کریم و مهدی به سر و سینه می زدند و یم گفتند : آقا سید ، حسن کو ؟ حسین کو؟ مهدی کو؟ کریم کو؟ و ما هم در میان حلقه ی آنها گریه می کردیم . آقای پیرحیاتی نزد من آمد و گفت : آقا سید! کریم مرا بردی و نیاوردی؟ من هم جوابی جز گریه نداشتم . شبها که در سپاه می خوابیدم زیر پتو گریه ام را شروع می کردم تا خوابم می برد.
چند روزی گذشت ، برادر کوچک شهید به دنبالم آمد تا به منزل شهیدان : کریم و مهدی بروم . پدر شهیدان در اتاق نشسته بود ، به من تعارف کرد ، نشستم . گفت : از دست ما ناراحت و دلخور نباش ! گفتم : نه ، هرگز . فرمود: دیشب خواهر شهید خواب دیده که کریم وارد منزل شده و گفته چرا اینقد آقای مدرسی را اذیت می کنید ، من که زنده هستم ، من که نمرده ام ، چرا او را اذیت می کنید؟
آقای پیرحیاتی با نقل خواب ، مرا دلداری داد و گفت اگر چیزی گفتیم و تو را ناراحت کردیم ما را ببخش .
گفتم این ها چه فرمایشی است ، خواهش می کنم . از آن به بعد ناراحتی ام کم تر شد و از توجهی که «کریم» به من کرده بود خوشحال شدم . در واقع این لطف کریم بود که مثل همیشه به من آرامش داد.

خاطره از مدرسی همرزم شهید کریم پیرحیاتی برگرفته زا کتاب  روایت عشق دفتر سوم به کوشش علی روشنی زاده

خلاصه ای از زندگي نامه و وصیت نامه  شهيد عبدالمهدي پير حياتي

 عبدالمهدي در سوم آذر ماه 1366 در بخش ايوان از استان ايلام ديده به جهان گشود. وي از همان آغاز طفوليت تحت تربيت والدين خويش كه بسيار مذهبي ومتمدين بودند قرار گرفت. تحصيلات ابتدائي و دوره اول متوسطه خود را با نمراتي عالي گذراند وسپس وارد دانشسراي مقدماتي ايلام گرديد .در سال 1354  از دانشسرا  فارغ التحصيل شد. پس از فراغت از تحصيل به خدمت آموزگاري مشغول گشت و در جبهه مبارزه با بي سوادي نبرد خود را آغاز كرد.به دليل علاقه اش به ورزش هاي فوتبال، واليبال و كشتي  چند بار در مسابقات ورزشي استان و مسابقات آموزشگاهي كشور شركت نمود و افتخارتي نيز كسب كرد. پا به پاي فعاليت هاي فرهنگي و ورزشي  خويش به  مطالعه مي پرداخت و به اسلام سخت عشق مي ورزيد و از مطالعه قرآن،  نهج البلاغه و كتب مذهبي  و اجتماعي غافل نبود. با اوج گيري مبارزات امت مسلمان ايران عليه رژيم خون رژیم شاه به جرگه مبارزان پيوست و در زمينه پخش اعلاميه هاي امام در بين دانش آموزان  و مردم روستاهاي بخش ايوان فعاليت هاي  چشمگيري از خويش نشان داد و در جريان سركوب نهضت مردم فعاليتهاي چشمگيري از خويش نشان داد و در جريان سركوب نهضت مردم به وسيله رژيم شاه معدوم  شبها به پاسداري از شهر ايوان و تشكل جوانان و رهبري جريان تظاهرات مردم در اين شهر مي پرداخت .پس از پيروزي انقلاب با فرمان  امام  و رهبر و مقتدايش  به خدمت نهاد هايي چون سپاه و بسيج مستضعفين درآمد مدت چهارده ماه به عنوان بازرس افتخاري  در دادگاه انقلاب خدمت نمود و ماموريتهاي معتددي  را انجام داد. هنگامي كه در شهريور ماه 59 دشمن بعثي به تحريك اپرياليسم آمريكا ميهن اسلامي  ما را مورد تهاجم  و تجاوز قرار داد داوطلبانه عازم جبهه هاي جنگ شد و با استقرار در جبهه هاي جنگ شد و با استقرار در جبهه به صف سپاهيان اسلام پيوست تا اينكه در 28 آبان ماه سال 59 به قلب سپاه دشمن يورش برد و در درگيري شديد و عقب راندن دشمن از خاك ميهن اسلاميمان سرانجام در سپيده دم روز  عاشوراي  حسيني در جبهه سارات سومار  به درجه رفيع شهادت نائل آمد و رسالت حسين گونه اي را كه بر دوش  داشت به انجام رساند.
روحش شاد و راهش جاودان
قسمتی وصیت نامه شهید :شهادت را تولدي دوباره مي دانم و شهادت را آغاز يك زندگي  نوين همراه بادسعادت ابدي مي دانم من چرا به سوي سعادت ابدي نشتابم اين دنيا و آن دنيا را نصيب خود نگردانم.
 شهید محمدکریم پیرحیاتی
 

شهيد محمد كريم پيرحياتي در سال 1339 در خانواده‌اي مذهبي متولد شد تا اينكه به سن هفت سالگي رسيد و پا به مدرسه نهاد دوران ابتدايي را در مدرسه جامي به پايان رساند و چونكه علاقه شديدي به رشته معلمي داشت در امتحانات ورودي دانشسراي ايلام شركت نمود و وارد دانشسرا شد تا اينكه درسال 57 دانشسرا را به پايان رساند و وارد آموزش و پرورش گرديد با شروع جنگ تحميلي عراق عليه جمهوري اسلامي ايران و تشكيل بسيج به فرمان امام امت او پيش قدم گرديد و بسيج در ايوان به وجود آمد شروع به كار نمود در روزهاي تعطيل اسلحه را مي‌گرفت و به مرز سومار مي‌رفت تا اينكه در تاسوعاي حسيني در يك عمليات شبانه صبحگاه عاشورا همراه برادرش مهدي در 28 آبان ماه سال 59 به شهادت رسيد .
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده