خاطره ای از زبان پدر شهید جعفر میرزایی
در سال 1365 فرزندم در جبهه حق علیه باطل شرکت کرد و به من گفت که می خواهم به جبهه بروم من به ایشان اصرار کردم که درست را بخوان برای جبهه وقت هست پسرم قبول نکرد و جبهه رفت قبل از اینکه به جبهه برود در آموزش کشاورزی سبزی آباد دزفول مشغول درس خواندن بود بعد از مدتی آمد و دیدم نامهای در دستش گرفته گفتم نامه مال چیه گفت آوردهام که امضا کنی و رضایت بدهی به جبهه بروم خلاصه به او گفتم که من خودم دارم جبهه می روم تو بمان و درست را بخوان اما او گفت: نه مانع من نشو که راه جبهه راه اسلام است گفتم اشکال ندارد و با رضایت من رفت.
بعد از مدتی برگشت به ایشان گفتم که در جبهه چکار می کنی گفت که غواص هستم. آهی کشیدم و گفتم پسرم جایی رفتهای که حتی ممکن است پیکرت هم به دستمان نرسد. گفت پدر انسان مانند صندوقی پر از میوه است و قتی که میوه ای در آن نباشد ارزشی ندارد وقتی جان در بدن کسی نباشد جسم چه بسوزد چه زیر خاک باشد یا در آب غرق شود برای آن فرقی ندارد مهم روح پاک انسان است.
او از جمله غواصانی بود که در سال 1356 در عملیات کربلای 4 شبانه به اروند زند و سرانجام در ام الرصاص مفقود شد و پس از یازده سال استخوانهای مبارکش را به شهرمان آوردند. او شهید جعفر میرزایی بود.