بیسکویت هایی با طعم خون
يکشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۴
از آن روز به بعد هر وقت بیسکویتی به دست می گیرم یاد شهید فرزاد اسکندرپور می افتم و برای شهدای شهرم حمد و سوره می خونم.
سالهاست که با خاطره ی آن روز تلخ و هر از گاهی عبور از آن کوچه ی سرخ ، ابرهای همه عالم در دلم گریه می کنند....
نوید شاهد ایلام
بیسکویت هایی با طعم خون
از مدرسه که بر می گشت کتاب هایش را گوشه ای می گذاشت ، کارتن کوچک بیسکویت ها را بر می داشت و به کوچه می آمد ، داد می زد :
«بیسکویت ! ... بیسکویت! ...»
اگر اشتباه نکنم هم سن و سال بودیم ، شاید هم یک سالی از من بزرگ تر بود . خیلی سر به زیر و محجوب بود. همه ، حجب و حیایش را مثال می زدند. با این سن کم ، مثل آدم بزرگ ها رفتار می کرد.
فاصله ی خانه تا مدرسه زیاد نبود. من و خواهرم ، ایراندخت ، کتاب های درسی را داخل کیف های چرمی که بابا از تهران برایمان خریده بود می گذاشتیم . دست در دست هم شاد و سر حال به مدرسه می رفتیم و بر می گشتیم.
سال تحصیلی داشت به آخر می رسید ئو دبستان « سروش آزادی» که پر بود از خاطره و هیاهو ، خودش را برای خداحافظی با بچه ها آماده می کرد.
آفتاب سوزان و درس و امتحانات خردادماه ، دست به دست هم داده بودند تا کوچه ها را خلوت کنند و بچه ها را خانه نشین ، نشسته بودیم به خواندن و تمرین و حفظ کردن .
« صفورا» و « سمیه» تازه به دنیا آمده بودند. من و ایراندخت مجبور بودیم هم درس بخوانیم و هم به مادر کمک کنیم تا دست تنها نماند ، پدر هم خاک جبهه ی میمک دامن گیرش شده بود.
مثل هر روز ، بوی خاک نم خورده ، کوچه را معطر کرده بود ، مادر ، تازه از آب جارو کردن کوچه و حیاط ، کمر راست کرده بود.
داشتیم آماده می شدیم برویممدرسه . ایراندخت ، روپوش آبی اش را مرتب کناری گذاشته بود، من هم کتاب هایم را آماده می کردم . صدای دلره آور آزیر قرمز در کوچه ها و گوش ها پیچید ... صدایی یکنوخت ، تکراری و آشنا برای ما و همه ی مردم ایلام:
«شنوندگان عزیز توجه فرمایید ! شنوندگان عزیز توجه فرمایید ! آژیری را که هم اکنون می شنوید ، اعلام وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی دشمن صورت می گیرد یا در شرف انجام است .
محل کار خود را ترک کنید و به پناهگاه بروید.»
مادر به سرعت دوقلوها را برداشت و فریاد زد « بریم زیر زمین ، ایران ! قران را با خودت بیار»
ایراندخت ، فرز و چالاک قرآن را از روی طاقچه برداشت و به سرعت دویدیم به طرف زیر زمین . هم زمان صدای ضد هوایی ها از دور دست ها به گوش می رسید . در گوشه زیر زمین جمع شده بودیم که صدای وحشتناکی برخاست ، زمین لرزید ، زیرزمین لرزید ، با صدای خرد شدن و فرو ریختن شیشه ها دل ما را هم فرو ریخت.ایراندخت جیغ کشید ، صفورا و سمیه از خواب پریدند و زدند زیر گریه ، مادر هر کاری می کرد ، ساکت نمی شدند . تازه « آیءأیة الکرسی» را حفظ کرده بودم . زیر لب شروع کردم به خواندن . اشک ایراندخت از روی گونه هایش سر می خورد و می افتاد پایین . بوی باروت تا زیر زمین ما هم آمده بود. صدا آن قدر بلند بود انگار بمب توی کوچه ی ما منفجر شده بود.
صدای « یا حسین (ع) » ، « یا زهرا(س)» کوچه و زیر زمین را پر کرده بود. برای چند لحظه سکوت بر همهمه غلبه کرد ، مادر از جا بلند شد و گفت :
تموم شد ، دیگه نترسین ... فعلاً بیرون نرین ....!»
لحظه ها سنگین می گذشت ، سمیه یکریز گریه می کرد ف صفورا هم با گریه ی بی امان سمیه به هق هق افتاده بود. هم چنان صدای داد و فریاد به گوش می رسید . آرام آرام از زیر زمین بیرون رفتیم مادر گفت :
« فکر کنم همین نزدیکی ها رو بمباران کردند.» اشک های ایراندخت بند آمده بود و داشت به مادرم کمک می کرد . خیلی دلم می خواست محلی را که بمباران شده بود ببینم . حس و حال عجیبی داشتم ، برای یک لحظه به یاد پدر افتادم ف حس می کردم دارد به رزمنده ها کمک می کند . از خانه بیرون دویدم ف صدای مادر را شنیدم که فریاد می زد :
- جایی نری شاهدخت ! خطرناکه !
- باشه مامان ! تو کوچه م ، جایی نمی رم !
غوغایی بود توی کوچه . هر کس را که می دیدی به طرفی می دوید . دود غلیظی در هوا بلند شده بود. صدای آمبولانش شنیده می شد. همسایه ها به سرعت به طرف ان دود غلیظ که از کوچه ی پشتی بود می دویدند. از دور پیرمردی را دیدم که بچه ای را روی دست هایش گرفته بود ف به سمتی می آمد که من ایستاده بودم . قلبم داشت از جا کنده می شد.
چشم هایم هم کمی می سوختند . با دو تا انگشت وسطی چشم هایم را ماساژ دادم و تند تند پلک زدم . پیرمرد به من نزدیک شده بود . پسر بچه ی روی دست هایش را شناختم ، همسایه ی کوچه ی بغلی بود که حالا دیگر هم که حالا دیگر همسایه ی فرشته ها شده بود. سیل اشک بود که از چشم های پیرمرد جاری بود. لب هایش به زمزمه ای مبهم تکان می خورد ، خدا می داند ان پیرمرد در ان لحظات تلخ و غمگین چه می گفت .
بغض راه گلویم را بسته بود نمی توانستم چیزی بگویم . اولین بار بود که می دیدم کسی نمی تواند دیگر نفس بکشد. خون ، سر و صورت پیرمرد را پوشانده بود. لباس های پسرک خونی بود و از دست هایش خون می چکید.
دویدم به طرف خانه ای که بمب آن را ویران کرده بود. کارتن بیسکویتی افتاده بود گوشه ای از کوچه و بیسکویت های خونی به اطراف پخش شده بودند. پسرک معصوم بیسکویت فروش هم از همسایگی ما رفته بود.
از آن روز به بعد هر وقت بیسکویتی به دست می گیرم یاد شهید فرزاد اسکندرپور می افتم و برای شهدای شهرم حمد و سوره می خونم.
و حالا سالهاست که با خاطره ی آن روز تلخ و هر از گاهی عبور از آن کوچه ی سرخ ، ابرهای همه عالم در دلم گریه می کنند....
راوی : ملوک هاشمی
منبع : خاطرات منتخب دومین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس در استان ایلام
شهيد فرزاد اسكندر پور فرزند عيسي در سال 1350 شمسي در شهرستان ايلام ديده به جهان گشود. وی دانش آموز مقطع سوم ابتدایی بود که در بمباران هوایی 15 شهریور ماه 1361 شهر ایلام به خیل شهدای دانش آموز پیوست. مزار این شهید گرانقدر در جوار امانزاده علی صالح (ع) می باشد.
نظر شما