پرچمی در باد
سهشنبه, ۱۳ تير ۱۳۹۶ ساعت ۱۷:۰۱
سید جلال انگار پرچمی بود که خود را به باد سپرده بود خاطره ی از شهید سید جلال نجفی
نوید شاهد ایلام
فرمانده در حالی که تیمم می کرد ما را به اقامه ی نماز صبح دعوت کرد. تعدادی از بچه ها در همان حالت دراز کش ، نمازشان را خواندند ، یکی از بچه ها برای بررسی اوضاع ، می خواست از کانال بیرون برود که همان موقع خمپاره ای با فاصله ی بسیار کم از او به زمین افتاد . سینه خیز رفتم پیشش ، موج انفجار او را گرفته بود مدام دندان هایش به هم می خورد. وضعیت که این جور شد یکی از بچه ها به نام «یداله» رو به فرمانده کرد و گفت : «سید! اوضاع خراب است ، باید برویم ؟»
یداله لبخندی زد و گفت : «خوب معلوم است به استقبال دشمن!» فرمانده گفت : «برادر جان! هدف ما شناسایی است نه درگیری ، تا مجبور نشویم از درگیری خودداری می کنیم .»
باران خمپاره لحظه به لحظه پیش تر می شد تقریباً دیگر کسی حرف نمی زد بچه ها مرتب زیر لب دعا می کردند گاه گاهی از لبه ی کانال سرک می کشیدیم و دشت مقابل را می پاییدیم . یک مرتبه یکی از بچه ها گفت : « سید چه کار می کنی ؟! دراز بکش ... بخواب ! دیدیم فرمانده رو به قبله به نماز ایستاده است سجاده ی کوچکی را روی زمین پهن کرده بود و با آرامش تمام قامت برافراشته بود.
ارتفاع کانال کمی بالاتر از زانوهای مان بود. سید جلال انگار پرچمی بود که خود را به باد سپرده بود. آرام برگشت و با خونسردی گفت : «عمر دست خداست ، ان الله یحی و یمیت» دوباره رو به قبله کرد و گفت :« الله اکبر، الله اکبر...» مات و مبهوت مانده بودیم نمی دانستیم چه پیش می آید همگی غبطه می خوردیم به ایمان سید جلال به شجاعتش به خونسردی اش به توکل و اخلاصش .
سید نماز می خواند و ما چشم از او بر نمی داشتیم خمپاره ها هم مرتب اطراف مان را شخم می زدند یکی از خمپاره ها نزدیک فرمانده به زمین خورد ، ترکش ها زوزه کشان از بالای سرمان گذشتند ، دود انفجار ، تمام شیار را فرا گرفته بود. فرمانده سر از خاک بر نمی داشت و تکان نمی خورد حتم داشتیم سید جلال شهید شده است فکر می کردیم ترکش به سرش یا قلبش خورده است . ناگهان در میان بهت و حیرت ما ، سید جلال سرش رابلند کرد و آرام جانمازش را جمع کرد.
یداله گفت : « سید جان! می دانی اگر سجده نبودی چه می شد؟»
سید لبخندی زد و گفت : « فرقی نمی کرد آن وقت ترکش ها مرا به سجده می بردند!»
کار شناسایی تمام شده بود طبق برنامه می بایست به عقب بر می گشتیم . به هر زور و زحمتی ، طوری که عراقی ها متوجه حضورمان نشوند از کنارشان گذشتیم و بعد از ساعت ها پیاده روی رسیدیم به نزدیکی های نقطه ی صفر مرزی . سید جلال که جلوتر از ما حرکت می کرد مدام به بچه ها دلداری و دلگرمی می داد.
شاید چند متری پیش تر با مرز فاصله نداشتیم که ناگهان خمپاره ای در نزدیکی ما به زمین اصابت کرد، گرد و غبار همه جا را فرا گرفت یکی از بچه ها که پشت سر من در حرکت بود به زمین افتاد و شهید شد.یکی دیگر از بچه ها از شدت درد و جراحت به خودش می پیچید و پشت سر هم آب می خواست. گیج شده بودم نمی دانستم چه کار کنم سریع خودم را به فرمانده رساندم تا از این سر درگمی خلاص شوم. اما سید جلال خوابش برده بود. هر چه صدایش زدم و تکانش دادم فایده ای نداشت اثری از زخم و جراحت در بدنش نبود به او تنفس مصنوعی دادم ، اما هیچ اثری نداشت .
بوی باروت از گلوی سید می آمد. سرش را بلند کردم که بگذارم روی پاهایم پشت سرش خیس بود خوب که نگاه کردم ترکش خمپاره سرش را شکافته بود.
زخمی ها و پیکرهای پاک شهدا را به منطقه ی خودی رساندیم و هنوز که هنوز است سید جلال در گوش مان زمزمه می کند و چه آرام مطمئن زمزمه می کند که : « ان الله یحی و یمیت.»
منبع : کتاب ملکوت کلمات - خاطرات منتخب دومین جشنواره خاطره نویسی دفاع مقدس در استان ایلام
فرازی از زندگینامه شهید سید جلال نجفی
شهید سید جلال نجفی در سال 1348 در خانواده ی مذهبی و سید از سادات دیده به جهان گشود، وی از دوران کودکی فردی مفید برای خانواده و اقوام بود و همواره به پدر و مادر کمک و یاری می نمود و نسبت به دوستان و همکلاسانش مهربان و خوشرو بود. شهید با وجود مشکلات دوران ابتدایی را طی نمود.
و به دوره راهنمایی راه یافت و تا سوم راهنمایی به تحصیل خود ادامه داده و چون بنا به گفته امام مسئله اصلی جنگ است ، ایشان نیز به ندای امام لبیک گفتند و به تحصیل خود در میادین نبرد ادامه داد.
طی چند بار حضور در جبهه ثابت نمود که باید با استقامت و مردانگی در برابر دشمن ایستادگی نمود و با وجود اینکه سنی از ایشان نگذشته بود بخاطر کامل نمودن دینش ازدواج نمود.
سید جلال برای همسر و خانواده اش سرپرستی کامل و پشتیبانی با ارزش بود سرانجام بعد از مدتها حضور در جبهه در بیست و ششمین روز از دی ماه 1365 در جبهه جنوب غربی در منطقه چنگوله شربت شهادت را نوشید. و به لقاء الله پیوست.
قسمتی از وصیت نامه شهید
آنچه به وحشتم می اندازد روز قیامت و شدت گناهان دنیا و اینکه هر چه کنم امید به رهایی از آتش دوزخ نیست ، تنها یک راه نجات هست که می توان امیدوار بود و آن شهادت است . چرا که شهید اولین قطره خونی که از او ریخته می شود تمام گناهانش پاک می شود.
ای قهرمان مسلمان و ای امت اسلامی ایران ، نباید بگذارید که خون خود باید از اسلام دفاع کنید و تا از بین بردن کفر و منافقین در سراسر جهان نباید از پا نشست.حال آنکه به برکت خون شهداء دین بدون زحمت باریدن گرفته ، آیا جان تشنه را باز هم با لحن دنیا سیراب کنیم .
پدر و مادر عزیزم از شما می خواهم برای من گریه نکنید زیرا ناراحتی شما باعث شادی دشمن می شود.
نظر شما