لطف کریم / خاطره ای از شهید کریم پیرحیاتی
خاطره ای از شهید کریم پیرحیاتی
اولین سال جنگ بود ، از طرف دفتر تبلیغات قم ف جهت تبلیغ به شهرستان ایوان غرب از توابع استان ایلام اعزام شدم . دهه ی اول محرم 1401 قمری بود. در منزل شهید پیرحیاتی مستقر شدم و در مسجد محل ، نمازهای جماعت را اقامه می کردم. روزها به سپاه می رفتم و گاهی نیز در اموزش و پرورش ، در مقطع راهنمایی ف تدریس عقاید و قران داشتم.
در این چند روز با شهید بزرگوار کریم پیرحیاتی ف که معلم دبستان بود و من د رمنزل ایشان بودم ، انس گرفتم و با دعوت او هر روز به منزلشان می رفتم .
از زبان بعضی گفته می شد که شب عاشورا حمله ی سراسری است. به کریم گفتم : در این چند روز که مدارس تعطیل است (تاسوعا و عاشورا) می خواهم به جبهه بروم. کریم گفت : بگذار حمله ی عاشورا تمام شود ف پس از آن با هم به جبهه می رویم و بر می گردیم . روز 8 محرم بود که برادر کریم به نام مهدی ف از جبهه امد. همان روز از همه ی فامیل خداحافظی کرد و غسل شهادت نمود و برای حمله در شب عاشورا آماده شد.
من اصرار داشتم به جبهه بروم . کریم هم مرا تنها نگذاشت و از طریق بسیج به جبهه ی سومار رفتیم . ظهر تاسوعای حسینی 1359 بین بچه ها اسلحه توزیع شد که به خط بروند. هر چه اصرار کردم به من اسلحه ندادند ، اما کریم اسلحه گرفت. آنها بعد از ظهر بود که حرکت کردند.
شب عاشورا به همراه چند نفر دیگر از برادران ، در چادر نگهبانی ، سر پست بودیم . هر دو ساعت نوبت دو نفر می شد. صبح شد ف از طریق رادیو ، اخبار را گوش می کردیم . ناگهان صحبت های رئیس المنافقین ، بنی صدر ، را شنیدیم که در میدان امام حسین (ع) سخن می گفت و نفاق را ترویج می داد.
از سخنان او خیلی ناراحت شدیم و به خود گفتیم مخلصان و خدمتگذاران در اینجا می جنگند و او در تهران نفاق می افکند.
هر چه بود گذشت و عصر عاشورا شد. منتظر دوستان بودیم که برگردند. خبری از آنها نبود. نزدیک غروب ، یک نفر از آن گروه به خط برگشت از او پرسیدم از بچه ها چه خبر ؟ گفت : آنها بعد از فتح موضع اول ،به موضع دیگر حمله کردند و خبری از انها نیست اما وقتی که گلوله منور زدند ف دیدم کریم تیرخورده و مهدی برادرش او را در بغل گرفته و می گوید انتقام تو را یم گیرم.
پاس از شب گذشته بود ، چند نفر ازبرادران ارتشی به چادر ما آمده و گفتند بیایید این شهدا را شناسایی کنید.
در یک آمبولانس پیکر 15 نفر از شهدیا عزیز را آورده بودند . ناباورانه دیدم ، مهدی و کریم در میان شهدا هستند، می خواستم گریه کنم و فریاد بزنم ، ولی خود را کنترل کردم.
یکی از فرماندهان ارتش از من خواست دوستان را آرام کنم ، تا صدا به گوش زخمی ها نرسد . یکی یکی یآنها را آرام کردم و دلداری دادم ف سپس همراه با شهیدان به طرف ایوان غرب حرکت کردیم .
وقتی به شهر رسیدیم ف جمعیتی عظیم به استقبال شهیدان آمده بودند . در میان آن ها ، پدر دو شهید مهدی و کریم به نام جاسم هم بود.
شب که شد ، چون خجالت می کشیدم ، دیگر به منز آقای پیرحیاتی ، پدر دو شهید نرفتم .
از آن روز به بعد به سپاه می رفتم و انجا می خوابیدم . صبح روز یازدهم محرم ، برای خاکسپاری شهدا به گلزار شهدا رفتیم . مادر و خواهران شهید کریم و مهدی به سر و سینه می زدند و یم گفتند : آقا سید ، حسن کو ؟ حسین کو؟ مهدی کو؟ کریم کو؟ و ما هم در میان حلقه ی آنها گریه می کردیم . آقای پیرحیاتی نزد من آمد و گفت : آقا سید! کریم مرا بردی و نیاوردی؟ من هم جوابی جز گریه نداشتم . شبها که در سپاه می خوابیدم زیر پتو گریه ام را شروع می کردم تا خوابم می برد.
چند روزی گذشت ، برادر کوچک شهید به دنبالم آمد تا به منزل شهیدان : کریم و مهدی بروم . پدر شهیدان در اتاق نشسته بود ، به من تعارف کرد ، نشستم . گفت : از دست ما ناراحت و دلخور نباش ! گفتم : نه ، هرگز . فرمود: دیشب خواهر شهید خواب دیده که کریم وارد منزل شده و گفته چرا اینقد آقای مدرسی را اذیت می کنید ، من که زنده هستم ، من که نمرده ام ، چرا او را اذیت می کنید؟
آقای پیرحیاتی با نقل خواب ، مرا دلداری داد و گفت اگر چیزی گفتیم و تو را ناراحت کردیم ما را ببخش .
گفتم این ها چه فرمایشی است ، خواهش می کنم . از آن به بعد ناراحتی ام کم تر شد و از توجهی که «کریم» به من کرده بود خوشحال شدم . در واقع این لطف کریم بود که مثل همیشه به من آرامش داد.
خاطره از مدرسی همرزم شهید کریم پیرحیاتی برگرفته زا کتاب روایت عشق دفتر سوم به کوشش علی روشنی زاده
روحش شاد و راهش جاودان
قسمتی وصیت نامه شهید :شهادت را تولدي دوباره مي دانم و شهادت را آغاز يك زندگي نوين همراه بادسعادت ابدي مي دانم من چرا به سوي سعادت ابدي نشتابم اين دنيا و آن دنيا را نصيب خود نگردانم.