«خواب سبز آقا معلم»
به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید «اسماعیل اعظمی» فرزند صفر هشتم فروردین سال ۱۳۴۱ در روستای چشمه خزانه بخش کارزان شهرستان سیروان دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا کلاس دوم دبیرستان ادامه داد. تا اینکه داوطلبانه به عنوان بسیجی به تیپ یکم حضرت امیر المؤمنین (ع) پیوست و به نبرد با متجاوزان بعثی پرداخت. تا آنکه سرانجام ششم شهریور سال ۱۳۶۵ در منطقه چنگوله بر اثر غرق شدن در رودخانه به فیض شهادت رسید. مزار این شهید گرانقدر در جوار امام زاده علی صالح (ع) واقع شده است.
عنوان خاطره: خواب سبز معلم
راوی خاطره برادر شهید اسماعیل اعظمی
یادم میآید که برادر شهیدم که دانش آموز دبیرستانی از یکی از دبیرستانهای ایلام بود با وجود اینکه دامدار بودیم و دائماً در کوچ به گرمسیر و ییلاق، ایشان به علت علاقه فراوان به تحصیل با وجود مشکلات بسیار مالی و اقامتی، در خانه خواهرم تحصیلات خود را در رشته ریاضی فیزیک ادامه میداد و کلیه معلمان و مربیان همگی در مراجعهای که من یکبار به دبیرستان ایشان داشتم از آینده بسیار روشن و عالی ایشان صحبت میکردند و از نظم و انضباط و اخلاق نیکو ایشان تعریف میکردند.
معلم دینی آن دبیرستان که شخصی به اسم آقای رضایی بود و تجربه حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل داشت و شخصی بسیار نورانی بود من را به کناری کشاند و گفت: پریشب خواب دیده ام که دانش آموزان سال دوم دبیرستان همگی مشغول درو محصول گندم هستند، ولی با کمال تعجب دیدم که گندمی که آنها درو میکنند سبز است، در همین لحظه دیدم که برادر شما در حالیکه کولهای سنگین از این گندمهای سبز را بر دوش دارد از کنارم رد شد، گفتم اعظمی! این گندمها را کجا میبری گفت: میخواهم یک جای خواب درست کنم.
آقای رضایی پس از تعریف خوابش به من گفت که برادرت چند بار پیش من آمده است و راجع به رفتن به جبهه و چگونگی اقدام کردن در این مورد، با من صحبت کرده است، احتمال دارد که اگر به جبهه برود امکان دارد یا شهید یا جانباز شود و زمین گیر شود، من همان روز وقتی که به خانه برگشتم با گذاشتن صدقه و نذری کردن یک گوسفند از خدا خواستم که برادرم را از خطر ایمن نگه دارد چرا که من رفتن ایشان به جبهه را به واسطه سن بسیار پایینش درست نمیدانستم و میترسیدم که برای ایشان اتفاقی بیفتد.
یک ماه بعد وقتی که کلاسها تمام شد برادرم با نشان دادن نمرات عالی خود گفت جایزه این نمرات موافقت شما و مادرم با حضور من در جبهه میباشد، منم گفتم چرا که نه من هم با کامیون جهت کمک به جبهه میروم وی از این حرف من بسیار خوشحال شد و مرا غرق بوسه کرد.
روزی که حرکت کردند یادم میآید من و مادرم وی را همراهی کردیم، مادرم حس عجیبی داشت، ولی نمیخواست که برادرم بفهمد، چرا که نمیخواست که فرزندش با نگرانی به جبهه برود، خلاصه من و مادرم را بوسید و گفت حلالم کنید شاید این رفتن من بی بازگشت باشد، مادرم اسماعیل را بوسید و گفت انشااله برای ادامه تحصیلت برمی گردی.
برادرم به جبهه منطقه چنگوله مهران اعزام شد و و سرانجام به آرزوی دیرینه اش که شهادت در راه حق و دفاع از حیثیت مملکت اسلامی و پیروی از فرمایشات امام بزرگوارمان بود رسید.