چه زود بابا گفتنت خاموش شد!/ شهیده خردسال هایده علی بیگی از زبان پدر
چهارشنبه, ۰۲ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۲
چند بار خواستیم بر گردیم اما انگار سر نوشت می خواست ما پیش برویم خلاصه جلو رفتیم بااینکه احساس خوبی نداشتم بی خبر به راهمان ادامه دادیم غافل از اینکه خیابان در محاصره منافقین بود با توجه به اینکه اول انقلاب بود در گیریهای بین منافقین وسپاه پاسداران زیاد بود ...
نوید شاهد ایلام
گاهی به زندگینامه شهیده خردسال هایده علی بیگی از زبان پدر گرانقدر ایشان
در بیست و چهارمین روز از خردادماه 1359 اولین فرزند من به دنیا آمد ومن صاحب دختری شدم که آنرا هایده نامیدم،هایده تمام زندگی من شد تمام عشق وعلاقه من او بود.
وقتی خسته و کوفته از سر کار بر می گشتم و او را می دیدم که در حال بازی وشادی بود خستگی از تنم بیرون می رفت.
او مانند فرشته ای فضای خانه را پر از شادی کرده بود وقتی یک سالش تمام شد و پا به دو سالگی گذاشت تصمیم گرفتیم جهت مسافرت ودیدن اقوام همسرم سری به کرمانشاه بزنیم ای کاش هرگزبه آنجا پا نگذاشته بودیم .
هنگامی که از ماشین پیاده شدیم اول رفتیم خانه ی عمه ی همسرم روز اول آنجا بودیم روز بعد به دعوت یکی از اقوام به قصد رفتن به خانه آنها از منزل خارج شدیم به ابتدای خیابان 22 بهمن که رسیدیم برای رفتن به منزل آنها باید از آن خیابان می گذشتیم اما ابتدای خیابان که بودیم از خلوتی خیابان ترسیدیم چون در آن وقت روز امکان نداشت که آنقدر سوت وکور باشد .
چند بار خواستیم بر گردیم اما انگار سر نوشت می خواست ما پیش برویم خلاصه جلو رفتیم بااینکه احساس خوبی نداشتم بی خبر به راهمان ادامه دادیم غافل از اینکه خیابان در محاصره منافقین بود با توجه به اینکه اول انقلاب بود در گیریهای بین منافقین وسپاه پاسداران زیاد بود.
خلاصه به وسط خیابان که رسیدیم صدای شلیک یک گلوله سکوت غیر عادی خیابان را شکست فرزندم در آغوش من بود تنها چیزی که شنیدم صدای فریاد او بود به قدری بهت زده شده بودم که انگار در این عالم نبودم، که یکدفعه صدایی بلند شد بخوابید روی زمین اما ما سر جایمان خشکمان زده بود یکی از برادران سپاهی هول مان داد توی جدول تا از شلیک گلوله در امان باشیم برای چند لحظه توی جدول دراز کشیدیم درگیری که تمام شد کمی به خودم آمدم یکدفعه احساس کردم جلوی سینه ام خیس شده .
فکر کردم خودم تیر خوردم اما دردی احساس نکردم سرم را پایین انداختم در نهایت ناباوری دیدم دخترم غرق خون است یک گلوله به پشتش اصابت کرده بود .سر گلوله از ناف دخترم بیرون زده بود برای یک لحظه شنیدم برای اولین بار گفت بابا و دیگر چیزی نشنیدم .
انگار دنیا دور سرم چرخید باورم نمی شد او را از دست دادم از دست دادن اولین فرزندم در دومین روز از آبان ماه 1360 که تمام زندگی من بود بسیار برایم سخت بود، نفهمیدم شب بود یا روز یک روح سرگردان شدم به خودم که آمدم دیدم که بیمارستان بودم همسرم از من بدتر بود تنها مثل یک آدم بی روح آمدن ورفتن نیروهای سپاه را می دیدم آنها دخترم را آورده بودند بیمارستان .ولی درست در لحظه ای رسیده بودند عمرش به پایان رسیده بود یکی از آنها جلو آمد وتسلیت گفت .
مراسم عزاداری را هم اقوام برایش گرفتند بعد از یکی دو روز پیکر فرشته کوچکم را به من تحویل دادند و او را در جوار امامزاده حاجی حاضر شهرستان ایوان به خاک سپردم .
هر چند بعد از او صاحب شش فرزند دیگر شدم . اما هرگز خاطره ی او را فراموش نخواهم کرد و هنوز هم برکت خانه ی من روح پاک آن فرشته ی کوچک است . روحش شاد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات- معاونت فرهنگی آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
وقتی خسته و کوفته از سر کار بر می گشتم و او را می دیدم که در حال بازی وشادی بود خستگی از تنم بیرون می رفت.
او مانند فرشته ای فضای خانه را پر از شادی کرده بود وقتی یک سالش تمام شد و پا به دو سالگی گذاشت تصمیم گرفتیم جهت مسافرت ودیدن اقوام همسرم سری به کرمانشاه بزنیم ای کاش هرگزبه آنجا پا نگذاشته بودیم .
هنگامی که از ماشین پیاده شدیم اول رفتیم خانه ی عمه ی همسرم روز اول آنجا بودیم روز بعد به دعوت یکی از اقوام به قصد رفتن به خانه آنها از منزل خارج شدیم به ابتدای خیابان 22 بهمن که رسیدیم برای رفتن به منزل آنها باید از آن خیابان می گذشتیم اما ابتدای خیابان که بودیم از خلوتی خیابان ترسیدیم چون در آن وقت روز امکان نداشت که آنقدر سوت وکور باشد .
چند بار خواستیم بر گردیم اما انگار سر نوشت می خواست ما پیش برویم خلاصه جلو رفتیم بااینکه احساس خوبی نداشتم بی خبر به راهمان ادامه دادیم غافل از اینکه خیابان در محاصره منافقین بود با توجه به اینکه اول انقلاب بود در گیریهای بین منافقین وسپاه پاسداران زیاد بود.
خلاصه به وسط خیابان که رسیدیم صدای شلیک یک گلوله سکوت غیر عادی خیابان را شکست فرزندم در آغوش من بود تنها چیزی که شنیدم صدای فریاد او بود به قدری بهت زده شده بودم که انگار در این عالم نبودم، که یکدفعه صدایی بلند شد بخوابید روی زمین اما ما سر جایمان خشکمان زده بود یکی از برادران سپاهی هول مان داد توی جدول تا از شلیک گلوله در امان باشیم برای چند لحظه توی جدول دراز کشیدیم درگیری که تمام شد کمی به خودم آمدم یکدفعه احساس کردم جلوی سینه ام خیس شده .
فکر کردم خودم تیر خوردم اما دردی احساس نکردم سرم را پایین انداختم در نهایت ناباوری دیدم دخترم غرق خون است یک گلوله به پشتش اصابت کرده بود .سر گلوله از ناف دخترم بیرون زده بود برای یک لحظه شنیدم برای اولین بار گفت بابا و دیگر چیزی نشنیدم .
انگار دنیا دور سرم چرخید باورم نمی شد او را از دست دادم از دست دادن اولین فرزندم در دومین روز از آبان ماه 1360 که تمام زندگی من بود بسیار برایم سخت بود، نفهمیدم شب بود یا روز یک روح سرگردان شدم به خودم که آمدم دیدم که بیمارستان بودم همسرم از من بدتر بود تنها مثل یک آدم بی روح آمدن ورفتن نیروهای سپاه را می دیدم آنها دخترم را آورده بودند بیمارستان .ولی درست در لحظه ای رسیده بودند عمرش به پایان رسیده بود یکی از آنها جلو آمد وتسلیت گفت .
مراسم عزاداری را هم اقوام برایش گرفتند بعد از یکی دو روز پیکر فرشته کوچکم را به من تحویل دادند و او را در جوار امامزاده حاجی حاضر شهرستان ایوان به خاک سپردم .
هر چند بعد از او صاحب شش فرزند دیگر شدم . اما هرگز خاطره ی او را فراموش نخواهم کرد و هنوز هم برکت خانه ی من روح پاک آن فرشته ی کوچک است . روحش شاد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات- معاونت فرهنگی آموزشی - بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما