کبوتران مهاجر / خاطره ای از شهید اسداله خیری ، راوی همرزم شهید
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۳۴
روزی از روزها، وقتی که از خواب بیدار شدم، کسی در سنگر نبود. از سنگر بیرون رفتم شهید خیری را دیدم که نگران بود. گفتم: چه خبره؟ گفت: نورمحمد قربانی همراه چند نفر از دیگر از برادران برای شناسایی رفته اند، ولی هنوز از آنها خبری نشده است...
نوید شاهد ایلام
کبوتران مهاجر
خاطره ای از شهید اسدالله خیری - راوی همرزم شهید
آخرین روز فروردین ماه 1365، گروهی از برادران بسیجی شهرستان آبدانان که برادر اسدالله خیری نیز عضوی از آن بود، به شهر ایلام اعزام و در پادگان ششدار سازماندهی شدیم.
گردان ویژه ی ما برای هر گونه درگیری یا کمک ، همیشه به حالت آماده باش بود. روزی از روزها، وقتی که از خواب بیدار شدم، کسی در سنگر نبود. از سنگر بیرون رفتم شهید خیری را دیدم که نگران بود. گفتم: چه خبره؟ گفت: نورمحمد قربانی همراه چند نفر از دیگر از برادران برای شناسایی رفته اند، ولی هنوز از آنها خبری نشده است.
بعد از چند دقیقه تعدادی از رزمندگان با سر و صورت خونین در حالی که پیکر شهید قربانی را همراه داشتند، به سمت ما آمدند. بچه ها گریه کنان به سر و سینه می زدند و حسین، حسین(ع) می گفتند. با بهت و حیرت به آنها می نگریستم. تصور می کردم که این صحنه ها را در خواب می بینم، ولی وقتی که به خود آمدم شهید مرادی مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد.بچه ها شب را تا صبح به یاد شهید قربانی قرآن و دعا خواندند. تا چند روز پس از این حادثه،سکوت سنگرها را فرا گرفته بود.
دیگر مانند گذشته خنده و لبخند روی لب های بچه ها نقش می بست. خنده جای خود را به گریه و اشک داده بود. بچه ها دور هم جمع می شدند و برای شهید فاتحه می خواندند و با هم عهد کردند که راه شهید را ادامه دهند.
چند ماه بعد، دوباره گردان ما آماده باش خورد و عازم منطقه ی قلاویزان شدیم. در این منطقه فاصله کمین ما با کمین دشمن 300 متر بیشتر نبود. از صبح تا شب درگیری بود. من و اسدالله پاس بخش بودیم و فریدالله مرادی، فرمانده دسته.
غروب غمباری بود.کنار سنگر نشسته بودم و سیب زمینی آب پز می خوردم، فریدالله مرادی را دیدم که شتابان و با عجله از طریق کانال به سوی کمین رفتند، مرا نیز دا زدند تا همراهشان بروم. همراه آن ها برای کمین رفتم. به داخل سنگر رفتیم. علیداد عراقی ها را شناسایی می کرد و فریدالله نیز از پنجره ی کوچک سنگر، با اسلحه ی قناسه ای که در دست داشت، به سوی هدف تیر اندازی می کرد. من نیز نشسته بودم و خشاب دوم را پر می کردم . ناگهان صدای تیری قلبم را لرزاند و فریدالله روی من افتاد. علیداد چشمان خود را گرفت و به بیرون از سنگر دوید. فریدالله را کشان کشان به بیرون از سنگر بردم، سرش را روی دستانم گذاشتم و او را فریاد زدم ، ولی جوابی به گوشم نرسید، فریدالله نیز بار سفر را بست، سبکبال خرامید و به سوی خدا پرواز کرد.
چند روز دیگر ، گردان را آماده باش زدند و به سوی کردستان راهی شدیم. وقتی به تپه های گامو و ارتفاعات آن رسیدیم، درگیری شدید و شدیدتر شد و اسدالله با ترکش خمپاره به شهادت رسید.
آخرین روز فروردین ماه 1365، گروهی از برادران بسیجی شهرستان آبدانان که برادر اسدالله خیری نیز عضوی از آن بود، به شهر ایلام اعزام و در پادگان ششدار سازماندهی شدیم.
گردان ویژه ی ما برای هر گونه درگیری یا کمک ، همیشه به حالت آماده باش بود. روزی از روزها، وقتی که از خواب بیدار شدم، کسی در سنگر نبود. از سنگر بیرون رفتم شهید خیری را دیدم که نگران بود. گفتم: چه خبره؟ گفت: نورمحمد قربانی همراه چند نفر از دیگر از برادران برای شناسایی رفته اند، ولی هنوز از آنها خبری نشده است.
بعد از چند دقیقه تعدادی از رزمندگان با سر و صورت خونین در حالی که پیکر شهید قربانی را همراه داشتند، به سمت ما آمدند. بچه ها گریه کنان به سر و سینه می زدند و حسین، حسین(ع) می گفتند. با بهت و حیرت به آنها می نگریستم. تصور می کردم که این صحنه ها را در خواب می بینم، ولی وقتی که به خود آمدم شهید مرادی مرا در آغوش گرفته بود و گریه می کرد.بچه ها شب را تا صبح به یاد شهید قربانی قرآن و دعا خواندند. تا چند روز پس از این حادثه،سکوت سنگرها را فرا گرفته بود.
دیگر مانند گذشته خنده و لبخند روی لب های بچه ها نقش می بست. خنده جای خود را به گریه و اشک داده بود. بچه ها دور هم جمع می شدند و برای شهید فاتحه می خواندند و با هم عهد کردند که راه شهید را ادامه دهند.
چند ماه بعد، دوباره گردان ما آماده باش خورد و عازم منطقه ی قلاویزان شدیم. در این منطقه فاصله کمین ما با کمین دشمن 300 متر بیشتر نبود. از صبح تا شب درگیری بود. من و اسدالله پاس بخش بودیم و فریدالله مرادی، فرمانده دسته.
غروب غمباری بود.کنار سنگر نشسته بودم و سیب زمینی آب پز می خوردم، فریدالله مرادی را دیدم که شتابان و با عجله از طریق کانال به سوی کمین رفتند، مرا نیز دا زدند تا همراهشان بروم. همراه آن ها برای کمین رفتم. به داخل سنگر رفتیم. علیداد عراقی ها را شناسایی می کرد و فریدالله نیز از پنجره ی کوچک سنگر، با اسلحه ی قناسه ای که در دست داشت، به سوی هدف تیر اندازی می کرد. من نیز نشسته بودم و خشاب دوم را پر می کردم . ناگهان صدای تیری قلبم را لرزاند و فریدالله روی من افتاد. علیداد چشمان خود را گرفت و به بیرون از سنگر دوید. فریدالله را کشان کشان به بیرون از سنگر بردم، سرش را روی دستانم گذاشتم و او را فریاد زدم ، ولی جوابی به گوشم نرسید، فریدالله نیز بار سفر را بست، سبکبال خرامید و به سوی خدا پرواز کرد.
چند روز دیگر ، گردان را آماده باش زدند و به سوی کردستان راهی شدیم. وقتی به تپه های گامو و ارتفاعات آن رسیدیم، درگیری شدید و شدیدتر شد و اسدالله با ترکش خمپاره به شهادت رسید.
نگاهی کوتاه به زندگینامه شهید اسداله خیری
شهيد اسداله خيري در پانزدهم مهر ماه 1344 در خانوادهاي مستضعف و مذهبي در شهر دهلران ديده به جهان گشود تحصيلات خود را تا پايان سال سوم دبيرستان با موفقيت به پايان برد و در اين سالها او چندين بار به جبههها اعزام شد با وجود اينكه پسر بزرگ خانوادهبود مسئوليتي سنگين بر دوش داشت اما عشق به جبهههاي نبرد او را راهي كربلاي جبههها نمود و در كربلاي 10دوشا دوش ديگر رزمندگان مردانه و خالصانه جنگيد اخلاق و برخورد خوب و متواضعانهاش زبانزد همه بود سرانجام در دومین روز از تیرماه 1366 در عمليات نصر 4در ماووت به شهادت رسيد.
شهيد اسداله خيري در پانزدهم مهر ماه 1344 در خانوادهاي مستضعف و مذهبي در شهر دهلران ديده به جهان گشود تحصيلات خود را تا پايان سال سوم دبيرستان با موفقيت به پايان برد و در اين سالها او چندين بار به جبههها اعزام شد با وجود اينكه پسر بزرگ خانوادهبود مسئوليتي سنگين بر دوش داشت اما عشق به جبهههاي نبرد او را راهي كربلاي جبههها نمود و در كربلاي 10دوشا دوش ديگر رزمندگان مردانه و خالصانه جنگيد اخلاق و برخورد خوب و متواضعانهاش زبانزد همه بود سرانجام در دومین روز از تیرماه 1366 در عمليات نصر 4در ماووت به شهادت رسيد.
منبع : اداره هنری، اسناد و انتشارات - معاونت فرهنگی آموزشی- بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما