جبهه او را به آرزویش رساند
دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۰۲
همرزم شهید "نقدعلی ابراهیمی" می گوید: چند روز آخر که شهید نقدعلی کنارم بود خیلی حرف ها برایم گفت از آرزوهایش گفت، از اینکه به خدمت آمده ام و سواد نوشتن و خواندن را یاد گرفته ام، می گفت خیلی خوشحالم از اینکه به جبهه آمده ام و می توانم قرآن بخوانم. می گفت که دوست دارم شهید شوم و راه امامان را ادامه دهم.
به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید نقدعلی ابراهیمی فرزند محمد سال 1348 در روستای تخت بسطام بخش مرکزی شهرستان چرداول دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد. به علت اینکه ایشان از خانواده ای مستضعف بود و نیز به علت نبود امکانات آموزشی مناسب نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد. با رسیدن به سن قانونی سربازی به عنوان سرباز وارد سپاه شد و سرانجام در دوازدهمین روز از آبان ماه سال 1369 در حین انجام پست نگهبانی بر اثر اصابت تیر مستقیم در شهرستان مهران به شهادت رسید. مزار این شهید والا مقام در روستای بیجنوند شهرستان چرداول می باشد.
همرزم شهید نقدعلی از خاطراتش در دوران خدمت می گوید:
خوشحالم که به جبهه آمده ام
چند روز آخر که شهید نقدعلی کنارم بود خیلی حرف ها را برایم گفت از آرزوهایش گفت از اینکه به خدمت آمده ام و سواد نوشتن و خواندن را یاد گرفته ام . می گفت خیلی خوشحالم از اینکه به جبهه آمدم می توانم بخوانم، بنویسم و قرآن بخوانم می گفت که دوست دارم شهید شوم و راه امامان را ادامه دهم ، راه امام علی و حسین و اولاد این امامان را ادامه دهم .
می گفت که قبل از آمدن به خدمت افکارم خیلی با الان فرق می کرد، اول آرزو داشتم که درس بخوانم و ادامه تحصیل دهم و برای میهنم مفید واقع شوم ولی صد حیف که مدرسه ای نبود و کار خانه و کمک به خانواده این مجال را نداد که به شهر بروم و به آرزویم برسم تمام وقتم را در کار کشاورزی و دامداری گذراندم.
وقتی جنگ شد من خیلی دوست داشتم که به جنگ بروم ولی اجازه نمی دادند چون من تنها کمک کار خانواده بودم با خود گفتم درسته که به جنگ نمی روم ولی کمک به خانواده هم در نظر خدا کاری بس بزرگ است پس صبر کردم تا موقع خدمتم برسد آن هم با چه سختی توانستم که پدر و مادرم را راضی کنم که به خدمت بیایم به مادرم گفتم اجازه بدهید من بروم بعد از دو سال بر می گردم و کار می کنم و هم شما و هم خودم را به آرزوهایم می رسانم بعد از پوشیدن نظام نوبت لباس دامادی و برایتان عروس میارم .
با اینکه اطلاع دقیق و درستی از انقلاب نداشتم ولی با تمام وجودم عاشق امام و حرفهایش که از رادیو می شنیدم بودم. ایشان بعد از پایان حرفهایش می گفت که ببخشید که خیلی حرف زدم منو ببخش که اذیتت کردم ولی من دوست داشتم که بیشتر بگوید حرفهایش گرم و صمیمانه بود عاشق خانواده اش بود به فکر همه فامیل هایش بود تا موقعیتی به دست می آورد برای آنها نامه می فرستاد پدر و مادرش می گفتند هر وقت هم که به مرخصی می آید کار می کند و خرجی خودش را هم فراهم می کند.
ای کاش شهید شوم
مادرش می گفت آخرین بار که به مرخصی آمد به من گفت حلالم کن شاید دیگر برنگشتم مادرش می گفت بهش امید دادم ولی نقدعلی گفت: ای مادر کاش شهید شوم ، من که آخرش می میرم چه بهتر که مثل پسر عموهایم در راه وطنم شهید شوم تا خدا هم از من راضی باشد.
کمتر از یک هفته به پایان خدمتش نمانده بود ولی می گفت که دوست دارم بیشتر اینجا بمانم. شب قبل از شهادت هم خیلی برایم حرف زد قرار بود به جای یکی از دوستان سر پست نگهبانی برود من بهش گفتم چرا اینکار را می کنی گفت اشکالی ندارد من دیگر آخرهای خدمتم است. دوست دارم بیشتر سر پست بروم.
ایشان خیلی فداکار و با گذشت بود کارهای دیگر بچه ها را هم به عهده می گرفت و بدون هیچ گلایه ای انجام می داد.
صبح روز شهادت
اون روز صبح زود هم چای درست کرد و من که داشتم لباس می پوشیدم و آماده می شدم ناگهان صدای شلیک شنیدم وقتی که رسیدم دیدم شهید نقدعلی بی جان بر زمین افتاده بود فریاد زدم(الله اکبر) گفتم و او را در بغل گرفتم دیگر بچه ها هم شتابان آمدند همه گریه می کردند همه دوستش داشتند، فرمانده هم خیلی سریع آمد دست به کار شد و دستورات لازم را داد، ایشان را با آمبولانس به بیمارستان امام خمینی شهر ایلام آوردند تا کارهای لازم را انجام دهند. من هم او را بوسیدم و خداحافظی کردم.
.
منبع: اداره اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان ایلام
نظر شما