حضورت در جبهه را تا کی بزنم؟ تا شهادت!
نوید شاهد ایلام، هشت سال جنگ تحمیلی امتحان الهی بود تا در آن صبر، مقاومت و بخشش ملت ایران به منصۀ آزمایش گذاشته شود. چه بسیار مادرانی که دل از دلبندان خود کندند و آنها را در راه خدا و دفاع از وطن رهسپار جبهه کردند. چه بسیار پدرانی که تنها پشتوانهشان که فقط یک پسر بود به قربانگاه الهی فرستادند و فرزندانی که دل از پدران خود کندند تا آنها رستموار به میدان نبرد بروند. هشت سال دفاع مقدس پر از لحظات ناب و سرنوشت سازیست که کمتر دوربینی آن را ضبط کرده است. پدران و پسرانی که دوش به دوش هم همچون دو همرزم جنگیدند. پدرانی که تفنگ فرزندشان را پس از شهادت بر دوش انداختند تا از کیان انقلاب اسلامی دفاع کنند. جبهۀ غرب نیز پر از پدران و پسران غیوری بود که هنوز هم صدایشان از جای جای جبهه شنیده میشود کافیست دلت را با شنیدن خاطراتشان به آن روزها ببری تا صدای چکاچک شمشیر شجاعت پدران و پسران را بشنوی.
«شهید سبزی خوبآیند» یکی از پدرانیست که همزمان با پسرش «علی امانپور خوب آیند» در جبهۀ غرب شجاعانه جنگید و در آخر ناجوانمردانه به دست گروهک فرسان شهید شد. علی امانپور ضمن تبریک به مناسبت تولد شیرمرد عرب؛ حضرت علی (ع) و پاسداشت روز پدر خود را این گونه معرفی کرد:
من علی امان پور فرزند شهید سبزی خوبآیند هستم. در سال 1341 در روستای بیشه دراز از توابع شهرستان دهلران به دنیا آمدم. دوران دبیرستانم مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود که این دوره را در زرینآباد و ایلام گذراندم.
در تاریخ 15 تیرماه سال 1361 وارد بسیج شدم، یک سال بعد به عضویت رسمی سپاه درآمدم و تا پایان جنگ تحمیلی در جبهه و مناطق مرزی چه به صورت رزمنده و چه به عنوان مسئول حضور داشتم و پس از گذراندن سی سال خدمت در تاریخ 18 تیرماه سال 1391 از سپاه بازنشسته شدم.
ورود به جبهه
پس از گذراندن دورۀ آموزشی (تیرماه 1361) در پادگان ششدار ایلام به عنوان بسیجی وارد جبهه شدم، در آن زمان سال دوم دبیرستان بودم. 45 روز در ششدار دوره دیدیم در آن زمان سپاه دهلران در تنگۀ بیات یک خط پدافندی ایجاد کرده بود که نزدیک به هفتاد نفر نیروی بومی و غیربومی داشت. من بهمحض اتمام دورۀ آموزشی به آنجا معرفیشده و در واحد خمپاره مشغول خدمت شدم. در تاریخ 15 آبانماه سال 1361 به سپاه دهلران منتقل شدم. دهلران خود در جنگ بود. مدتی بعد پدر و برادرم نیز به جبهه پیوستند.
گروهک فرسان(گوشبرها)
وی ادامه داد: به علت حضور جاسوسان و گروهکها و خصوصاً گروه فرسان در جبهه، سپاه پاسداران در آن زمان چارهای اندیشید؛ از رودخانۀ میمک تا چنگوله و مناطقی از مهران و کانیسخت و شور شیرین و حاشیۀ آنها، ما یک خلأهایی داشتیم که ارتش عراق از این خلأها برای ضربه زدن به رزمندگان ما استفاده میکرد.
وی ادامه داد: در پی این ضربات، سپاه یک گروه گشت به اسم گشت ثارالله تدارک دید که در دهلران به گشت کوهپیکر مشهور بود. این گشت از یک عده بلدچی و تعدادی نیروی رزمی تشکیل شده بود که پدر من به علت آشنایی کامل با این مناطق که سربازیاش را هم قبلاً در این مناطق و مرز گذرانده بود به عنوان سرتیم این گشت انتخاب شد. پدر من از همه بزرگتر بود، در آن زمان 57 سال داشت. آنها تمام این خطوط و مناطق مرزی را شبانهروز میگشتند و چک میکردند. کار جمعآوری اطلاعات و شناسایی را هم انجام میدادند و به محض مواجهشدن با هر مورد مشکوکی آن را گزارش میدادند. در تاریخ 23 دیماه 1363 به اصرار پدر، عقد کردم. در واقع تمام مقدمات و وسایلی که برای عروسی خودم در بهار 1364 آماده کرده بودم برای عزای پدرم گذاشتم و این خیلی غمانگیز بود که پدری که اصرار به ازدواج من داشت، خودش در عروسی من نباشد.
زندگینامۀ پدر
آقای امانپور تعریف کرد: پدرم سبزی خوب آیند در سال 1305 در خانوادهای عشایری در بیشهدراز به دنیا آمد. چهار برادر بودند؛ خواهر نداشتند. پدرم ارشد همه و شغلش تا قبل از جبهه رفتن، کشاورزی و کارگری بود. در زمان جنگ یکی از عموهایم به اسم عبدعلی خوبآیند در جهاد دهلران بود؛ دو عموی دیگرم منصور و الماس هم به جبهه آمدند. الماس در پدافند چنگوله بود که بعد از مدتی برادرم حسین هم به جبهه آمد.
ورود سبزی خوبآیند به جبهه
وی اذعان داشت: یکی از دوستان پدرم به اسم آقای شیرکول در خاطراتش گفته: زمانی که با سبزی خوبآیند آمدیم فرم ثبتنام جبهه پر کردیم مسئول ثبتنام از ایشان پرسید: سبزی! حضورت در جبهه را تا کی بزنم؟ که سبزی در جواب او گفت: تا شهادت. زمان ثبتنام پدر، من در بانروشان بودم برای همین هم تاریخ دقیقش را نمی دانم.
امانپور در خصوص نگرانی پدر در مورد جبهه رفتن فرزندش گفت:
پدرم بیشتر از بیخبری میترسید. چون ما در آن زمان وسیلۀ ارتباطی با خانوادههایمان، فقط نامه بود که آن هم گاهی اوقات یک ماه طول میکشید به دستشان برسد. زمانی که پدر اصرار به ازدواجم داشت یک روز آمدم مرخصی و به خانواده گفتم: اشکال ندارد بروید خواستگاری دخترداییام و بعد از آن خودم رفتم بانروشان و تا 45 روز از خانوادهام هیچ خبری نداشتم.
یادم هست بعد از 45 روز یکی از همکلاسیهایم در بیشهدراز به اسم آقای کرمی برایم نامه نوشته بود که علی تو نبودی، برایت زن گرفتند تازه مراسم هم برایت برگزار کردند. دختر داییام سیزده سال بیشتر نداشت او هم بعداً تعریف کرد که من از همهجا بیخبر بودم، یک روز یکدست لباس محلی و یک چادر سفید آوردند تنم کردند و یک انگشتر هم به دستم و گفتند مراسم نامزدیات است و داماد هم در جبهه است.
من چند وقت بعد از نامۀ دوستم آمدم مرخصی و فهمیدم بله واقعاً برایم زن گرفته و مراسمش را هم گرفتهاند. ما همان روزها برای عقد ثبتی به دزفول رفتیم و قرار عروسی را برای عید همان سال گذاشتیم که با شهادت علی مراد نصری که یکی از فامیلهایمان در بیشه دراز بود مراسم من عقب افتاد، چون رسم بود چهل روز صبر کنیم. حتی یادم هست پدرم برایش مشکی پوشید و اتفاقاً روزی که پدرم در امامزاده سید اکبر میخواستند دفنش کنند زیر لباس نظامیاش همان پیرهن مشکی بود.
خلاصه به پیشنهاد پدر که گفته بود چهل روز صبر کن بعد اجازه میگیریم از خانوادۀ شهید و عروسی میگیریم، من هم به احترام شهید صبر کردم هنوز چهل روز از شهادت نصری نگذشته بود که پدر خودم شهید شد.
یادم هست من در دزفول روغن، برنج، قند و دیگر وسایل مراسم عروسیام را خرید کرده بودم که با شهادت پدر، همان تدارکات برای عزایش صرف شد.
حضور پدر در گشت ثارالله
وی همچنین بیان داشت: من میدانستم پدرم در چه منطقهای است. چون گشت ثارالله که پدر در آن خدمت میکردند را همۀ رزمندگان میشناختند و اخبارش هم میرسید و حوزۀ گشت آنها، چنگوله تا نزدیک کرخه بود.
مقر گشت کوهپیکر در روستای گلسیری، پای یک تپهای در دهلران بود. از آنجا روزانه تیمهای گشت و شناسایی متعددی را اعزام میکردند. کار پدر هم مثل گشت اطلاعات، شناسایی و گزارش و علاوه بر آن دستگیری افراد مشکوک و برقراری امنیت در این حوزه بود.
شهادت پدر
امان پور درخصوص شهادت پدرش گفت: زمان شهادت پدرم من مسئول پرسنلی پشتیبانی تیپ امیرالمؤمنین (ع) در صالحآباد بودم. یکی از اهالی بیشه دراز به اسم آقای آبسالان در آن زمان رزمنده بودند یک روز که در حال برگشت از مرخصی از روستا بود خبر بستری شدن پدرم را به مسئول پشتیبانی یعنی آقای مکاری داده بود. البته آبسالان هم در برگشت از بیشه دراز خبر را از یوسف نظری (که بعداً شهید هم شدند) شنیدند یوسف به ایشان گفته بود که سبزی خوب آیند به خاطر آپاندیسش جراحی دارد به دزفول اعزام شده گفته به پسرم علی بگویید بیاید دزفول دنبالم.
من باورم نشد چون میدانستم که پدرم از لحاظ شرایط جسمی و بدنی در وضعیت خوبی است تا آن زمان، هیچوقت ندیده بودم مریض شود. البته آبسالان خودش هم شک کرده و جستهوگریخته به آقای مکاری شهادت پدرم را گفته بود. غروب آن روز آقای مکاری یک تویوتا به رانندگی آقای پولاب به من دادند.
بین راه به خاطر ایستهای بازرسی، زیاد معطل میشدیم به زعفرانیه رسیدیم در آنجا هم یک ایست بازرسی وجود داشت یکی از هممحلهایهایم در آنجا بود من را شناخت و تسلیت گفت که در آنجا حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم پدرم شهید شده است. نزدیک ساعت ده شب به بیشه دراز رسیدم. پیکر پدر را به اهواز فرستاده بودند و هنوز به بیشه دراز نرسیده بود. به خاطر پزشکی قانونی و صدور گواهی شهادت. البته مقر اصلی گشت ثارالله هم در اهواز بود.
نحوۀ شهادت پدر
وی ادامه داد: شرح شهادت پدر را همرزمانش این گونه برای من تعریف کردند: پدر صبح زود بهعنوان راهنما و بلدچی به همراه راننده و سه بسیجی جوان با یک دستگاه تویوتا از دهلران حرکت میکنند ظاهراً هر چهار نفرشان هم جلو نشسته بودند آنها میروند تا روی ارتفاعاتی (گو تپه) از بَرتَش که در آنجا یک یالی وجود دارد که بر هلتهای منطقۀ چلات مسلط است.
روش کارگروه فرسان به این صورت بود که شب در منطقه کمین میکردند و سنگرهای یک نفره حفر میکردند درون آن میماندند و روز به هیچ عنوان حرکت نمیکردند. روزها فقط با دوربین منطقه را میپاییدند در جریان شهادت پدرم هم این گروه همین کار را کرده بودند.
آنها شب قبل یا دو شب قبل در آن منطقه کمین کرده و درون سنگرها پنهان شده بودند، روی سنگرها هم با بوته و خاک پوشانده بودند.
صبح یکشنبه 5 اسفندماه1363 پدر با سه دانشجوی بسیجی به اسم: عباس عباسی، فتح اله نوفرستی و وحید دستجردی راه میافتند. آنها بیخبر از کمین گوشبرها یال را با تویوتا بالا میروند که از چند جهت توسط گوشبرها به رگبار بسته میشوند. یادگار بالویی ازجمله افرادی بود که روز حادثه و بعد از کمین خوردن پدرم به محل درگیری میرود ایشان تعریف کردند: زمانی که به کنار ماشین رسیدم دیدم که پدرت کنار ماشین افتاده ولی آن سه نفر داخل خود تویوتا شهید شده بودند. احتمالاً پدر من کنار در بوده و در حین درگیری از ماشین افتاده یا خودش را پایین انداخته.
سند جنایت گروهک فرسان
امانپور در شرح جنایت فرسان میگوید: گوش پدرم و سه نفر دیگر را به عنوان مدرک برده بودند؛ من زمان دفن پدرم، خودم دیدم که یک گوشش را بریدهاند که کمی همخون از آن به جا مانده بود و این نشانگر آن بود که خیلی زود گوش پدرم را بریده بودند، چون بدن وقتی سرد بشود دیگر خونی در آن جریان ندارد، ولی رد خونی که بر جای گوش پدرم مانده بود حاکی از این بود که به محض شهید کردنش گوشش را در جا بریدهاند. تیر به سینه و کتف پدرم برخورد کرده بود و از آنجا هم خون زیادی بیرون زده بود.
وداع با پدر
وی با نگاهی پر از اندوه گفت: خوش به حال پدرم او واقعاً لیاقت شهادت را داشت او در نیمۀ راه من را تنها گذاشت .من و عمو الماس داخل ماشین کنار تابوت پدر نشستیم و عدۀ زیادی از روستا چه پیاده و چه سواره، ماشین حامل تابوت را تا امامزاده سید اکبر همراهی کردند. پدر با همان لباسهای تنش بدون غسل و کفن دفن شد و من غریبانه برای آخرین بار بر پیشانی پدرم بوسه زدم.
مدیون پدرم هستم
امان پور اعتراف کرد: من جبهه رفتنم را مدیون پدرم هستم چون که رضایت داد پای من به جبهه باز شود. پدرم اسوۀ صبر و شجاعت بود. به داشتن چنین پدری بر خودم میبالم. امیدوارم بتوانم فرزندانم را طوری تربیت کنم که روزی راه پدرم را ادامه دهند.
حرف آخر
علی امانپور کلامش را اینطور به پایان برد: بدون شک شهادت در راه خدا با همۀ ارزشمندیاش به خودی خود هدف نمیباشد. بلکه هدف اصلی دفاع از دین و حق و عدالت است که هر مؤمنی باید برای رسیدن به چنین هدف والایی تا سر حد جانفشانی و فداکاری آماده باشد. به همین دلیل خانواده ها در طرح موضوع بسیار مهم ایثار و شهادت با جوانان خویش، نباید آن را هدف اصلی معرفی کنند؛ بلکه ثابت نمایند؛ چنانچه در جهت دفاع از حق و حقیقت و عزت و شرافت انسانی شهادت نصیب آنان گردد نیز پیروزند.