جانباز ایلامی: افتخارم این است که هنوز رزمندهام، حتی الان که وطنم امن است
به گزارش نوید شاهد ایلام؛ مرور صفحات زرین دفاع مقدس، پیوسته از دلاوریها و ایثارگریهای مردمی حکایت دارد که در سختترین لحظات و پرالتهابترین شبها از همه آنچه که یک انسان میتواند بگذرد گذشتند و سمفونی ایثار لحظهبهلحظه در میان صدای خمپاره و رگبار گلوله و ناله عطشان و لبیک های استوار مردان و زنان و نوجوانانی نواخته شد که همه هستی خود را برای اسلام هدیه کردند. این سطح ازخودگذشتگی یک ملت در تاریخ، اتفاقی نادر است. ثبت و ضبط این دفتر پرخاطره، ما را بر آن داشت تا بار دیگر از احوالات یکی دیگر از پیشکسوتان و رزمندگان دفاع مقدس خاطره نگاری کنیم.
عزیزعلی یزدانپرست خود را این گونه برای نوید شاهد ایلام معرفی میکند: عزیزعلی یزدانپرست هستم فرزند چراغعلی. اهل محمودآباد میشخاص. سال تولدم در شناسنامه 1310 است ولی صحیح نیست چون که سن واقعیام از نود هم بیشتر است. سوادم در حد خواندن و نوشتن است. اگر اشتباه نکنم تا سوم ابتدایی در محمودآباد درس خواندم. دو پسر و یک دختر دارم. در زمان محمدرضا شاه به عنوان چریک در پاسگاههای مرزی خدمت میکردم. تفنگ برنو داشتیم و با فنون تیراندازی آشنایی کامل داشتم چون که یک ماه پیش از چریک شدن توسط استوار بیغم و امامی در ایلام آموزش دیدیم. من با کسانی چون؛ نصراله عبدالی، حاتم صادقی، حسینعلی حیدرزاده و بسطام شکری در مناطقی چون چنگوله، رضاآباد، انجیرک، میمک و خیلی از پاسگاههای دیگر به عنوان چریک خدمت کردیم. یکی از افتخاراتم این است که رزمندهام حتی الان که وطنم امن است.
عزیزعلی از آغازین روزهای رفتنش به جبهه میگوید:
پنجم مهرماه 1359 به دستور آیتالله حیدری با گروهی از بچههای میشخاص از جمله، حاتم صادقی، محمد (شنبه) و جمعه سلمانی، موسی خیری، سیاهبخش ملکنیا و علی ابراهیمنژاد به ارتفاعات گنجیویس رفتیم.
استقرار دیدگاه دشمن در گنجیویس
وی ادامه داد: یک روز از ارتفاعات گنجیویس که خیلی هم بلند بود بالا رفتیم. متوجه شدیم که دشمن در آن دیدگاه زده است و نیرو در آنجا دارد. گویا نیروهای آنجا ما را زودتر دیده بودند. آنها داشتند ما را با دوربین دید میزدند. من به نیروهای خودی که در آنجا مستقر بودند گفتم که آنها ما را دیدهاند. پایین آن تپه پاسگاه ژاندارمری کانیسخت بود. آن پاسگاه بیشتر مواقع برای ما جیره غذایی و فشنگ میفرستاد. یک خمپارۀ 60 میلی متری هم به ما داده بودند که بُردش زیاد نبود.
نیروهای عراقی بر روی آن تپه سنگر کنده بودند. من خیلی ناراحت و عصبی بودم از اینکه آنها در خاک ما جا خوش کرده بودند، مخصوصاً آنکه آنها در منطقه قشلاقی میشخاص بساط زده بودند. آنجا ملک آبا و اجدادی ما بود. به خاطر عدم تجهیزات کافی کسی حاضر نشد با من بیاید و من هم نمیتوانستم ساکت بمانم و ببینم مشتی اجنبی در کمال جسارت و گستاخی به سرزمینم پا گذاشتهاند، پس به تنهایی راه افتادم به سمت یک ارتفاع و روی آن مستقر شدم و به طرف آنها شلیک کردم.
دستانی خالی؛ ارادهای پولادین
وی افزود: در آن روز چندین بار جایم را عوض کردم. میدانستم که به زودی آنها در آنجا برای توپخانهشان مقر میزنند از تحرکاتشان مشخص بود. اگر آنجا توپ مستقر میکردند دیگر بیرون کردنشان محال بود. من هر بار بر روی یک تپه جدید به سمت آنها تیراندازی میکردم و آنها هم تپه را زیر آتش خود میگرفتند. این کار را خودم به تنهایی یک ماه ادامه دادم. من مهمات زیاد یا تفنگ پیشرفتهای نداشتم و فقط تظاهر به داشتن نیرو میکردم و یا این کار عراقیها را فریب دادم. آنها فکر میکردند در تمام تپههایی که من به سمتشان شلیک کردهام نیرو مستقر است. بعد از یک ماه خسته شدند و از آنجا جابهجا شدند و عقبتر رفتند. جای جدیدشان نسبت به مقر ما خیلی پایینتر بود. ما بر آنها مسلط بودیم. دیدهبان آنها دیگر نمیتوانست ما را دید بزند.
عزیزعلی؛ مسئول دیدگاه گنجیویس
وی تعریف کرد: من مسئول دیدگاه گنجیویس و اکیپ سی نفرۀ آنجا بودم. خلیل شریفی (الان جانباز 70 درصد هستند) مسئول محور بود. او به من دستور میداد در چه جاهایی مستقر شوم. او از کنجانچم با ماشین برای ما غذا به دولمیر می فرستاد آنجا قاطرچیها غذا را به کولک میآوردند. قاطرچیها هر دو روز یک بار برای ما آب و غذا میآوردند.
طبق تاریخی که در مدارکم ثبت شده 122 ماه و 28 روز در جبهه بودهام ولی هفت ماه هم به صورت افتخاری در اوایل جنگ تحمیلی حضور داشتهام که سپاه آن را ثبت نکرده است. چند ماه اول جنگ کسی اسم داوطلبان را ثبت نمیکرد بعد از هفت - هشت ماه آیتالله حیدری شروع به آمارگیری از جبههها کرد. آیتالله حیدری آمد و برای ما سخنرانی کرد او ما را تشویق به مقاومت کرد.
پناه دادن به مهاجرین
یزدانپرست درخصوص اشغال مهران گفت: آن روزها که عراق مهران را تصرف کرده بود. مردم مهران آواره شده بودند. عدۀ زیادی از خانوادهها در میشخاص ساکن شده بودند. سه خانواده از آنها در خانه خودم در جعفرآباد بودند. دشمن در مهران خاکریز زده بود و کسی جرأت عبور از کنجانچم را نداشت.
راهنمای ارتش
حاج آقا عزیزعلی تصریح کرد: زمانی که عراق مهران را تصرف کرده بود ارتش قصد داشت در ارتفاعات مهران توپخانه 130 مستقر کند و نیاز به نیروی راهنما و بلدی داشت. یک سرهنگ به آن پاسگاه که کنار ارتفاعات گنجیویس بود آمده بود و درخواست نیرو کرده بود آنها من را معرفی کرده بودند.
وی افزود: در ارتفاعات گنجیویس نیروهای زیادی از میشخاص به صورت داوطلبانه حضور داشتند با کمترین امکانات. بیشتر روزها جیرۀ ما یک نان خشک بود که با آب آن را نرم میکردیم و میخوردیم. آن سرهنگ با دو سرباز آمدند. آنها سراغ من را گرفتند گفتم بگویید اینجا نیست. رئیس پاسگاه کانی سخت خیلی از من تعریف کرده بود. آنها رفتند عصر دوباره آمدند. یکی از بچهها من را به آنها نشان داد. آنها طبق تعریفهای رئیس پاسگاه فکر کرده بودند من قدم بیش از دو متر و هیکلم اندازۀ یک پهلوان است. سربازها باور نمیکردند من عزیزعلی باشم و با شک و تردید به من نگاه میکردند. خیال میکردند سر به سرشان گذاشتهاند.
عزیزعلی در ادامه تعریف کرد: من با آنها رفتم. سی نفر از بچهها از جمله: علیپاشا صادقی، علیخان دستباز، موسی باباخانی، جبار رحیمی، محمد سلمانی و جمعه سلمانی همراهم بودند. سه قاطر با قاطرچی برای ما نان و آب میآورد. گاهی اوقات بین راه دبه آب از روی قاطر میافتاد و ما 24 ساعت آب نداشتیم. چون قاطرچیها فقط روزی یک بار میآمدند. این گروه سی نفره تا زمانی که تیپ 114 امیرالمؤمنین(ع) تشکیل شد همراهم بودند.
سرزمین من
یزدانپرست از ادامه مبارزهاش گفت: ما کنار میله مرزی بودیم. در خاکی (قسمتی از ارتفاعات گنجیویس) بودیم که قبلاً به میشخاص تعلق داشت و سرزمین من بود؛ اما در زمان پهلوی و طبق قرارداد الجزایر آن را برده بودند. توپخانه ارتش بین امیرآباد و مهران مستقر شد.
شبها عراق بر روی رودخانهای که در حاشیه مهران بود در چندجا پل فلزی نصب میکرد برای عبور و مرور. ما با همان توپخانه ارتش خرابش میکردیم و بارها این کار را انجام دادند و ما خراب کردیم تا خسته شدند.
درست است که در آن دیدگاه ارتش فرمان آتش میداد ولی سایر امور به دست ما سی نفر بود اگر آنها به حرف ما گوش نمیدادند نمیماندیم. هر جایی که ما مشخص میکردیم آنها باید گلوله به سمتش روانه میکردند.
عقبنشینی تاکتیکی عراق از مهران
یزدانپرست از عقبنشینی دشمن این گونه یاد کرد: چند ماه بعد عراق از شهر مهران عقبنشینی تاکتیکی کرد و بر روی ارتفاعات مستقر شد. آتش توپخانه دشمن در آن ارتفاعات خیلی شدیدتر شد. از آنجا با گلولههای توپ تمام نقاطی که دید داشت میزد. هیچ خانه و ساختمان سالمی در شهر مهران نمانده بود. مهران به تلی از خاک تبدیل شده بود. بیشتر مواقع گلولههای خودی هم به شهر مهران میخورد.
صدام در قلاویزان سنگر زده بود و بیشتر مواقع خودش در آن سنگر مستقر میشد و دستور آتش و شلیک به سمت مهران را میداد. به محض دیدن نیروهای عراقی در مهران، ما شلیک میکردیم و آنها هم گاه گداری که تیمهای اطلاعات عملیات را در مهران یا اطرافش میدیدند مهران را میزدند.
شناسایی رادار عراق
وی تعریف کرد: یک روز افسر ارتش که مسئول توپخانه 130 بود گفت: عزیزعلی! عراق در منطقه تریمان یک رادار نصب کرده است که کل این منطقه را رصد میکند و اخبار اطراف را به ارتش عراق مخابره میکند. باید هر طور شده امشب منهدمش کنیم. دستور دادیم یک ماشین که چلچله بر رویش نصب بود آمد. آن شب چلچله کل منطه تریمان را به آتش کشید و رادار را از بین برد.
با آزادسازی مهران توپخانه 130 از روی ارتفاعات مهران جمع شد و ما هم دیگر آنجا کاری نداشتیم. البته پیش از جمع کردن توپخانه من چند روزی به دهلران رفتم. افسر توپخانه به دهلران زنگ زد و گفت اگر عزیزعلی برنگردد من توپخانه را از روی ارتفاعات جمع میکنم و بر میگردم.
رزم در دهلران
یزدانپرست از ماجرای رفتنش به دهلران میگوید: قبل از تشکیل تیپ امیرالمؤمنین(ع) پرویز احمدی که فرمانده یکی از پایگاههای مردمی بود سراغم آمد. او گفت: دهلران سقوط کرده و هیچکس جرأت نزدیک شدن به آنجا را ندارد. من با پنجاه نفر سوار بر یک ماشین سنگین رفتم دهلران. ارتش عقبنشینی کرده بود. پرویز خودش بالای یکی از ارتفاعات دهلران مستقر شد. مردم همه چیزشان را جا گذاشته و فرار کرده بودند. یکی از من با آن پنجاه نفر مدتی برای حفاظت از دهلران دفاع کردم و جنگیدم.
پایگاه مقاومت؛ جبههای دیگر
عزیزعلی از روزهای گلهداریاش میگوید: تیپ امیرالمؤمنین(ع) تشکیل شد. با پایگاه مقاومت میشخاص شروع به همکاری کردم. به دستور الهنور نوراللهی مدتی چوپان گله تیپ بودم. این گله زیر نظر واحد خودکفایی تیپ بود و من، علیخان دستباز و نصراله میرزابیگی این گله را نگهداری میکردیم. یک مدت هم مسئول توزیع غذا در خط شدم. غذا از مهران به بنه چنگوله میبردم.
شرح جانبازی
یزدانپرست در مورد استقرارش در تپه 230 گفت: در سال 1365 به گردان 503 شهید بهشتی در ارتفاعات 230 فرستاده شدم. معاون این گردان ولی عباسی(شهید) بود. هفتم خردادماه 1365در دامنه ارتفاعات 230 کنار رودخانهای نگهبان بودم. کمی آنطرفتر تیربار مستقر بود. خدمه آن تیربار به من گفت که تیربار قفل کرده است بیا کمکم. من رفتم که تیربار او را درست کنم از شدت شلیک داغ شده و قفل کرده بود. تیربار را درست کردم در حین برگشت دشمن سنگر خودم را شناسایی کرد و با گلوله توپ آن را منهدم کرد. هیچ ترکشی به بدن من اصابت نکرد اما دچار موج گرفتگی شدید شدم. قبل از آن هم در ارتفاعات گنجیویس دچار موج گرفتگی شده بودم. ولیاله عباسی همان روز من را به بهداری فرستاد. روز بعد خودش شهید شد.
از بهداری به ایلام و از ایلام به کرمانشاه اعزام شدم. نزدیک به سه ماه بستری بودم. در حال حاضر شنوایی هر دو گوشم به خاطر آن موج گرفتگی سیدرصد است و از همان روز صدای وحشتناکی در سر و گوشم میپیچید. شب تا صبح صدای هیاهو و گاهی اوقات وزوز در گوشم میپیچد. خواب راحت ندارم. بارها به سراغ دکتر اعصاب و روان رفتهام اما مشکلم حل نشده است.
آمادگی برای عملیات والفجر 3
یزدان پرست در مورد نقش مردم میشخاص در عملیات والفجر3 گفت: دو هفته پیش از عملیات والفجر 3 به همراه سیزده نفر از بچههای میشخاص از جمله: سیاهبخش ملکنیا، همت عباسی، حیدری، ابراهیم نامآور، علیخان دستباز برای جابهجایی مهمات به منطقۀ عملیاتی والفجر 3 مأمور شدیم. تعدادی قاطر به ما دادند که با آنها مهمات و تجهیزات مورد نیاز جبهه شمالی این عملیات را در منطقه مستقر میکردیم. در تمام آن چهارده روز ما هر روز مسیری ده کیلومتری را از داخل شیارها و از کنار پرتگاهها میرفتیم و برمیگشتیم.
آخرین روزها
وقتی از او پرسیدیم تا کی در جبهه ماندی گفت: تا دوم دی ماه 1369 در منطقه ماندم بعد به خانهام برگشتم. دوست داشتم جذب سپاه شوم ولی آنها گفتند سوادت کم است و سنت بالا. پس تصمیم گرفتم پا در جبهه دیگری بگذارم چونکه دستها و پاهای من نمیتوانستند بیکار بمانند. به میشخاص آمدم و کار کشاورزی را ادامه دادم. باغ گردویم در زمان جنگ تحمیلی خشک شده بود دوباره برای احیای آن تلاش کردم. برای من در جهاد دیگری باز شده بود و باید در آنجا هم جانانه میجنگیدم پس تفنگم را بر زمین گذاشتم و سلاح خودکفایی بر دست گرفتم و توانستم خدا را شکر در این زمینه پیشرفت خوبی داشته باشم.