خانوادهام چهل روز برایم مراسم فاتحهخوانی برگزار کردند
به گزارش نويد شاهد ايلام؛ آزادۀ سرافراز؛ حاج محمد سلطانی دانشآموختۀ علوم سیاسی در مقطع دکترا است. وی از روحانیون خوش مشرب و فعال ایلام است که در حال حاضر بازنشستۀ سپاه است. تدوین کتاب خاطرات اسارتش را به پایان برده و از نویسندگان خوش ذوق حوزۀ دفاع مقدس است. از آنجایی که ثبت و ضبط خاطرات پیشکسوتان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس لازم و واجب است نوید شاهد ايلام جهت مصاحبه و ثبت خاطرات این آزادۀ گرانقدر ساعاتی را پای صحبت این راوی خوش صحبت نشسته است. مصاحبۀ ذیل فقط قسمت کوتاهی از خاطرات ایشان است که میخوانیم:
دکتر محمد سلطانی در معرفی خود گفت: محمد سلطانی هستم. پانزده اسفند1344 در روستای کارزان از توابع شهر ایلام به دنیا آمدهام. در عملیاتهایی چون والفجر مقدماتی، والفجر3، خیبر و کربلای 5 حضور داشتهام. در طی عملیات کربلای5 به اسارت دشمن درآمدم. از آنجایی که تقریباً تمام نیروهای گردان ما در این عملیات شهید شدند خانوادهام به خیال اینکه من هم شهید شدهام برایم تا چهل روز مراسم فاتحهخوانی برگزار کرده بودند بعد از چند ماه بچههای تعاون سپاه فیلمی که عراق از اسرای ایرانی در تلويزيون نمایش داده بود ضبط کرده بودند و خواهرم با دیدن آن فیلم من را مشاهده کرده و خانوادهام فهمیدند من زندهام. در سال 1369 در طی تبادل اسرار به وطن بازگشتم.
دوران پیش از انقلاب
سلطانی در خصوص فعالیتهایش در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی توضیح داد: پاتوق ما قبل از انقلاب، مسجد صاحبالزمان، مسجد جامع و تکیۀ سیدمحمد موسوی بود. ایام محرم معمولاً به مسجد جامع میرفتیم چونکه حاجآقا تعمیرکاری در آن مسجد حضور داشت و اعمال ماه محرم را به جا میآورد و روضه میخواند. سال 1356 آیتالله کافی که به ایلام تبعید شده بود ایام محرم در مسجد جامع برای ما روضه خواند. تابستان همان سال یک ماه شاگردش بودم.
فعالیتهای انقلابی
وقتی از حاجآقا سلطانی در مورد فعالیتهایش در طول پیروزی انقلاب اسلامی پرسیدیم گفت: در زمان شروع فعالیتهای انقلابی در ایلام سن و سال زیادی نداشتم اما اوایل به حمایت از انقلابیون با برادرم رضا ترقه درست میکردیم، لاستیک آتش میزدیم یا شیشۀ جایی را میشکستیم. گاهی اوقات بعضی از بچهها گلولۀ تفنگ پرّان میآوردند تعدادی از آنها را داخل آتش میانداختیم و صدای انفجار تولید میکرد. گاهی اوقات هم اسپری رنگ و اسپری حشرهکش میخریدیم و داخل آتش میانداختیم آن هم صدای انفجار میداد. چون شلوغ بود مشخص نبود کی این کارها را انجام میدهد. پاسبانها میآمدند و ما در میرفتیم.
وی ادامه داد: من در تظاهرات خیابان خیام شرکت کردم. یک بانک و یک خیاطی کنار هم بودند شیشه و ویترین آنها به هم چسبیده بود. انقلابیون شیشههای بانک ملی را شکستند من هم یک سنگ برداشتم و به سمت یک شیشۀ بزرگ و بلند پرتاب کردم. شیشه شکست. یک نفر آمد مچ من را گرفت و گفت: چرا شیشۀ مردم را شکستی؟! تازه فهمیدم که اشتباهی شیشۀ خیاطی را شکستهام.
آغاز طلبگی
وی درخصوص نحوۀ ورودش به مدرسۀ باقریه گفت: فعالیتهای انقلابی که اوج گرفت مدارس را تعطیل کردند. تقریباً از آبانماه 1357 تا اردیبهشت 1358 ما مدرسه نرفتیم فقط یک امتحان از ما گرفتند و خودشان نمرۀ قبولی دادند که ما خیلی جا نمانیم از درس. در آن زمان شیخ احمد حاتمیان، الهنور کریمیتبار(امام جمعه امام) و پنج- شش نفر دیگر طلبه شده بودند. آیتالله حیدری در خانۀ شخصی خودش یک حوزه علمیۀ کوچک تشکیل داده بود و نام آن را مدرسۀ باقریه گذاشته بود. من به خاطر علاقه به یادگیری مسائل دینی به مدرسه باقریه رفتم.
فعالیت در کمیتۀ انقلاب
دکتر سلطانی در بین سخنانش به فعالیتهایش پس از پیروزی انقلاب اشاره کرد: پس از پیروزی انقلاب کمیتههایی تشکیل شد به نام کمیتههای انقلاب. البته اینها قبل از تشکیل رسمی نهاد کمیتۀ انقلاب بود. عدهای از جوانان انقلابی به صورت خودجوش اسلحه به دست میگرفتند گروه تشکیل میدادند و برای امنیت مردم و جامعه نگهبانی میدادند و گشت داشتند. عدهای هم به عنوان گروههای جهادی به جهادسازندگی کمک میکردند. من با هر دو گروه همکاری داشتم. مدتی در ساختمان صداوسیما نگهبانی میدادم که تعرضی به آن صورت نگیرد. در فصل برداشت محصول به صورت گروهی به کمک کشاورزان میرفتیم.
فعالیت گروهکهای سیاسی در ایلام
وی افزود: در چند سال اول پیروزی انقلاب فعالیت گروهکهای مختلف بسیار زیاد بود. یکی از برنامههای خاص من در این سالها این بود که به مسجد جامع میرفتم و در بحثهای بین سازمان مجاهدین خلق و بچه مذهبیها شرکت میکردم. برادرم رضا هم معمولاً در این بحث شرکت میکرد.
حوزۀ علمیۀ آیتالله یثربی
سلطانی ادامه داد: در سال 1360 به حوزه علمیه آیتالله یثربی در کاشان پیوستم. در سال 1359 چندین بار به مراکز ثبتنام بسیج مراجعه کردم ولی هر بار ردم میکردند. سن من کم بود و علاوه بر آن قیافه و ترکیب صورتم هم ریز بود و این سنم را کمتر از واقعیت یعنی ده- یازده ساله نشان میداد. مسئولین ثبتنام هر بار به من میخندیدند و میگفتند: برو به بازیات برس هنوز خیلی بچهای. فقط یک بار با التماس و خواهش اجازه دادند در پادگان ششدار آموزش ببینم. به احتمال زیاد بهار سال 1360 بود که یک دورۀ آموزشی یک ماهه در خصوص اسلحهشناسی، کار با آر.پی.جی و نارنجک تفنگی و تیربار، رزم شبانه و ... را گذراندم.
داستان عملیات فتح المبین
سلطانی تعریف کرد: اسفند 1360 عملیات فتحالمبین در شوش شروع شده بود. نزدیک تعطیلات عید معمولاً حوزه تعطیل میشد. من اوایل اسفند 1360 از کاشان برگشتم به ایلام. دوباره رفتم پایگاه بسیج تا ثبت نام و اعزامم کنند اما آنها باز به قیافه من نگاه کردند و پذیرشم نکردند. این بار گفتم: من آموزش دیدهام، بچه طلبه هستم و ... ولی فایده نداشت. رفتم سراغ برادرم رضا. توانستم با او و یک گروه ویژه از فرماندهان سپاه ایلام به دهلران بروم. عملیات در دهلران هنوز شروع نشده بود و ما چند روز در مقر سپاه دهلران ماندیم. عملیات لغو شد و ما به ایلام برگشتیم.
اعزام به سرپلذهاب
وی تصریح کرد: اواخر خرداد1361 با سه نفر از طلبهها به نامهای مسلم جعفری، حمیدرضا قائدی(شهید) و محمدسعید میرجعفری با دستکاری شناسنامههایمان توانستیم در پایگاه بسیج کاشان ثبتنام کنیم. از کاشان به سرپل ذهاب اعزام شدیم. دو ماه در آنجا دژبان بودم سپس به ایلام رفتم.
ورود به ارتفاعات میمک
دکتر سلطانی در ادامۀ خاطرات شیرینش به جبهۀ ایلام رسید و گفت: دو روز از ماندنم در ایلام نگذشته بود که روز سوم احمد حاتمیان و اکبرنژاد را که از حوزه به ایلام آمده بودند دیدم. گفتند: سلطانی چرا لباس نظامی پوشیدی؟! از کجا میآیی؟! من جز آن لباس هیچ لباس دیگری با خودم نیاورده بودم. گفتم: سرپلذهاب بودم. گفتند: اتفاقاً از طرف تبلیغات به عنوان مبلغ میخواهیم به میمک برویم میآیی؟ پرسیدم: خط مقدمه؟ گفتند: بله. گفتم: حتماً میآیم. نُه ماه بیشتر از طلبهگیام نگذشته بود ولی به عنوان مبلغ از تبلیغات نامه گرفتم و با آن دو به میمک رفتم. من سه ماه را در تپههای میمک فعالیت داشتم. هم نگهبانی میدادم و هم کلاس آموزش روخوانی قرآن و احکام دینی برگزار میکردم. نزدیک به دو ماه من در میمک ماندم. در این مدت یک بار برای گشت و شناسایی رفتیم.
کار در اطلاعات عملیات
دکتر سلطانی به یادآوری خاطرات خوشش کنار بچههای بچههای اطلاعات عملیات پرداخت و گفت: بعد از مدتی به مهران فرستاده شدم. در آنجا به خاطر علاقۀ خودم به بچههای اطلاعات عملیات پیوستم.
برای شناسایی یک بار به سمت فرخآباد رفتیم یک بار هم سمت امامزداه سیدحسن(ع) یا ملخطاوی. حسین مهردادی (شهيد) منطقۀ ملخطاوی را مثل کف دست میشناخت. معمولاً شب برای شناسایی میرفتند و مجبور بودند من را هم ببرند چون از سر و صدای آنها بیدار میشدم.
دو ماه کنار بچههای اطلاعات عملیات خدمت کردم. اوایل آبانماه بود و مدتی بود که کلاسهای حوزه شروع شده بودند. من به ایلام رفتم. دو روز ماندم بعد به کاشان برگشتم.
اعزام به لشکر امام حسین(ع)
وی در خصوص اعزام دوبارهاش گفت: تا خرداد 1362 در حوزه ماندم و درس خواندم. در این ماه به طور رسمی از کاشان به لشکر امام حسین(ع) اعزام شدم. من در گردان یازهرا(س) بودم به گردان ما گفتند: شما در عملیات والفجر مقدماتی خطشکن هستید و گردان امام حسن مجتبی(ع) پشتیبان گردان شما، یعنی ما باید خط را در فکه میشکستیم و مستقر میشدیم سپس گردان امام حسن مجتبی(ع) خط را از ما تحویل میگرفتند.گردان خطشکن معمولاً به خاطر تلفاتی که میدهد سازمانش به هم میریزد و باید به عقب بیاید. روز عملیات برعکس، گردان امام حسن(ع) خطشکن شد.
عملیات والفجر مقدماتی
سلطانی ادامه داد: بعد از سه ماه آموزش یک شب ماشینهای زیادی از جمله آیفا آوردند ما سوار شدیم و مستقیم ما را به خط بردند. نیمههای شب به منطقۀ عملیاتی رسیدیم. در جاهای مختلف منطقه کانالهای طویل و عمیقی کنده بودند فرماندهان گفتند بروید داخل کانالها. در کانالها مستقر شدیم. دشمن گویا جریان را فهمیده بود چون منطقه را به شدت زیر آتش خود گرفته بود. بعداً فهمیدیم عملیات لو رفته است. چون تلفات سنگینی دادیم.
عملیات والفجر3
او از نحوۀ حضورش در عملیات والفجر 3 میگوید: مردادماه سال 1362 به ایلام آمدم مدتی در خانه استراحت کردم یک روز سوار بر تاکسی به سمت میدان فردوسی میرفتم متوجه شدم راننده دارد با کسی صحبت میکند. میگفت: انگار در مهران عملیات شده و مهران را آزاد کردهاند. من از راننده پرسیدم: واقعاً مهران آزاد شده؟! گفت: بله آزاد شده. من برگشتم خانه. غذا خوردم نمازم را خواندم و خواستم بروم سمت مهران. گفتند: کجا؟ گفتم: مهران. در مهران به منطقۀ دوراجی رفتم و کنار برادرم رضا به دفاع از سرزمینم پرداختم.
پس از اتمام عملیات والفجر 3 من و برادرم رضا به کمک سایرین به پاکسازی منطقۀ دوراجی پرداختیم. مدتی هم به عنوان نیروی پدافندی آنجا ماندم بعد به حوزه برگشتم.
عملیات خیبر
وی اذعان داشت: اسفندماه سال 1362 نزدیک عملیات خیبر دوباره بچهها گفتند: برویم جبهه. این بار به لشکر نجف اعزام شدیم. اصفهان دو لشکر داشت یکی لشکر 8 نجف اشرف یکی لشکر 14 امام حسین(ع). در طی عملیات خیبر فرمانده لشکر 8 نجف اشرف، احمد کاظمی بود. در اهواز سه ماه دورۀ آموزشی داشتیم سپس ما را به جُفیر و بعد به منطقۀ عملیاتی خیبر بردند. در طی عملیات خیبر خیلی از بچههای گردان ما به شهادت رسیدند.
سلطانی حضور دوبارهاش در اطلاعات عملیات را یکی از دورانهای طلائی میداند و میگوید: بعد از عملیات خیبر به خاطر علاقهام به این رسته دوباره به اطلاعات عملیات پیوستم. اطلاعات عملیات تخصصهای مختلفی داشت یکی از این تخصصها دیدگاه بود. در طی دو- سه هفته آموزشهای مختلف و فشردهای را در چنگوله گذراندیم. از جمله نحوۀ کار با دوربین، نحوۀ گرا دادن به توپخانه، نحوۀ ثبت مختصات و نقشهخوانی. سه ماه در دیدگاه فعالیت داشتم. سپس برای ادامه تحصیل به حوزه برگشتم.
مجتمع آموزشی چنگوله
در طی دفاع مقدس جهت آموزش دانشآموزان رزمنده مجتمعهای آموزشی تشکیل شد. دکتر سلطانی در این خصوص گفت: با اتمام سال تحصیلی دوباره به ایلام برگشتم و با برادرم احمد به مجتمع آموزشی چنگوله رفتم و سه ماه به عنوان دبیر تعلیمات دینی و عربی در آنجا درس دادم.
در ایام رمضان بچههایی که در مجتمع تدریس میکردند دو هفته مرخصی نمیرفتند تا بتوانند روزه بگیرند. روزهای اول من هم روزه گرفتم اما دیدم نمیتوانم ادامه بدهم چون هوا گرم بود و سایر رزمندهها که در جابهجایی بودند نمیتوانستند روزه بگیرند و جلوی ما آب میخوردند. روز اول که روزه گرفتم به قدری تشنه شدم که طاقت نیاوردم. گفتیم چه کنیم همه سوار یک لندکروز شدیم و تا نزدیک دژبانی رفتیم و یقین حاصل کردیم که از حد ترخص رد شدهایم و پیش از ظهر روزه را خوردیم. من نتوانستم ولی حاجاحمد تمام ماه رمضان را روزه گرفت. با پایان تابستان من مجتمع را ترک کردم و به کاشان برگشتم.
عملیات کربلای 5؛ خداحافظی با وطن
عملیات کربلای 5 آخرین عملیاتیست که آزادۀ سرافراز حاج محمد سلطانی توانست در آن شرکت کند این عملیات برای او پر از خاطره است: برای شرکت در این عملیات به مقر لشکر نجف در اهواز رفتیم. حسین خرازی و احمد کاظمی هر دو از فرماندهان لشکر بودند. بعد از چند روز به منطقۀ عملیاتی کربلای پنج اعزام شدیم. من در گردان فتح بودم. در یکی از شبها که در حال پیشروی به سمت دشمن بودیم دشمن کنار یک کانال متوجۀ ما شد. آتش دشمن آنقدر شدید بود که تقریباً تمام بچههای گردان فتح شهید شدند و من پس از اصابت گلوله به پایم پس از چند شبانهروز سرگردانی در این منطقۀ عملیاتی به اسارت دشمن درآمدم.